دنبال کننده ها

۲۷ مرداد ۱۳۸۹

Language MediaType Bookmark 4.music4my.com

۲۶ مرداد ۱۳۸۹

چه آدم هايی ...!!!


چند وقت پيش ؛ يک بانوی 87 ساله امريکايی بنام خانم RUTH LILLYمبلغ يکصد ميليون دلار از دارايی خودش را به مجله ادبی JOURNAL POETRY بخشيد تا اين مجله از انتشار باز نماند .
اين مجله که اکنون نود و چند سال است در شيکاگو منتشر می شود مجله ای است ويژه شعر ؛ و سر دبيری آن را در حال حاضر آقای JOE PARISI بعهده دارد
مجله ادبی journal Poetry دارای چهار نفر کادر تحريريه است و بنا بگفته سر دبير ش ؛ تاکنون هشت بار بخاطر بی پولی در معرض تعطيل قرار گرفته بود .
نکته بسيار بسيار مهم در اين قضييه اينجاست که بگفته سر دبير اين مجله ؛ خانم RUTH LILLY در اين هفت هشت سال گذشته ؛ بسياری از شعر ها و سروده هايش را برای چاپ به اين مجله فرستاده بود اما هرگز هيچيک از اشعارش در اين مجله بچاپ نرسيد ! با اين وصف ؛ اين خانم شعر دوست شعر پرداز ؛ يکصد ميليون دلار از دارايی خود را به اين مجله بخشيد تا از انتشار حود باز نماند .

آخ که چقدر دلم می خواهد دستان اين بانوی بزرگوار را ببوسم .


۲۵ مرداد ۱۳۸۹

عجب خری بود ...؟؟!!

روايت از علی (ع): اولين حيوانی که پس از رسول خدا(ص) از دنيا رفت عفير خر رسول خدا بود! اين خر با رسول خدا صحبت کرده بود ! و گفته بود : پدر و مادرم فدای تو، پدرم از قول پدرش و از قول جدش و جد جدش و ..نقل کرده که نوح (ع) جد من را در کشتی گذاشت و به مردم گفت ای مردم از نسل اين خر، خری متولد ميشود که رسول خدا بر او سوار ميشود، و من خوشحالم که آن خر هستم ! ـ 'عن امير المومنين علی قال ان اول شيی من ادواب توفی هو عفير حمار رسول الله ذالک الحمار کلم رسول الله فقال بابی انت و امی ���' ـ ( منبع: اصول کافی جلد ۱ ص ۱۸۴- کتاب الحجه باب ما عند الائمه من سلاح رسول الله )

۲۲ مرداد ۱۳۸۹

هم که یک خر شد از جهان کمتر ....

پنجاه و چند سال پیش ؛ آقای آ سید ابو طالب یزدی ؛ شال و کلاه میکند و میرود حج .
در آنجا ؛ آقای آ سید ابو طالب یزدی ؛ بخاطر شکم چرانی و افراط در خوردن کباب ؛ حالش بهم میخورد و در صحن خانه خدا استفراغ میکند و خانه کعبه را به گند میکشد .

شرطه های سعودی ؛ آقای آ سید ابو طالب یزدی را دست و پا بسته به دوستاق خانه مبارکه می برند و به حکم مفتی اعظم گردن ایشان را میزنند !!( آخر ای بنده خدا ! جا قحط بود که رفتی وسط خانه خدا ریدمان زدی ؟؟!! )
باری ؛ سر همین قضیه روابط ایران و عربستان چندی شکر آب میشود تا اینکه آبها از آسیاب می افتد و دوباره حکومت های دو کشور دل میدهند و قلوه میگیرند .
اما در این میان یک شاعر خوش ذوق ؛ داستان آقای آ سید ابو طالب یزدی را به شعر میکشد و یکی از زیبا ترین شعر های پارسی را خلق میکند .
شعر را با هم می خوانیم :

طالب بن حسین یزدی را
شوق دیدار کعبه بود به سر
رفت و در کعبه ریدمانی کرد
که جهان شد ز ریدمانش خبر !
گردنش را زدند و کیفر داد
سنی خر به شیعه خر تر !
کرد طالب به یک کرشمه دو کار
داد درسی به طالبان دگر :
هم در آن خانه مقدس رید
هم که یک خر شد از جهان کمتر ....!!

**- دوست نازنین من نصرت الله نوح معتقد است که این شعر از سروده های یزدانبخش قهر مان است . اما من جایی خوانده ام که این شعر را استاد بزرگ ادب پارسی فرخ خراسانی سروده است .

۲۱ مرداد ۱۳۸۹

اين چگونه انسانی است ....؟؟؟؟


در خبر ها خواندم که در ايران ؛ دست راست آدمیزادی را به اتهام دزدی بريده اند .
اين خبر در ذهن و ضمير من آشوبی بپا کرد و چند مسئله مهم در ذهنيت من جان گرفت :
نخست اينکه ياد ماجرايی افتادم . رفيقی دارم که در همين شمال کاليفرنيا مزرعه دارد . اسب تربيت می کند . چند وقت پيش يکی از کارگرانش هنگام کار با تراکتور ؛ بخاطر بی احتياطی خودش ؛ دو تا از انگشتانش را از دست داد . بعد از کلی معالجه و مداوا ؛ از طرف شرکت بيمه ؛ چند صد هزار دلار خسارت به او داده شد .
در ايران خودمان ؛ چند ماه پيش ؛ انگشتان دست يک بنده خدای مفلوک فلکزده ای را به اتهام دزديدن يک پمپ آب بريده بودند !
سئوالی که حالا به ذهن ميرسد اين است : آيا ارزش جان آدمی در دو حوزه جغرافيايی ؛ متفاوت است ؟؟
اگر در ايران ؛ کارگر مزرعه ای جان خودش را در حادثه ای از دست بدهد آيا سازمان و نهاد و بنياد و دم و دستگاهی هست که صنار سه شاهی به زن و فرزندانش بدهد که مجبور نشوند دست به گدايی بزنند ؟؟
و سئوال اساسی تر اين است : آيا بدون شناخت علل و مبانی اقتصادی پديده ای بنام دزدی ؛ بريدن انگشت و دست دزدان ؛ از ميزان دزدی و سرقت کاسته است ؟؟
آخر اين چگونه عدالتی است که دستان دزدک فلکزده ای را می برند ؛ اما دزدان گردن کلفتی چون مشايخ و آيات عظام و آقازاده هايشان ؛ ميدزدند و می چاپند و به حراج هست و نيست يک ملت نشسته اند و کسی نمی تواند به آنها بگويد بالای چشم شان ابروست ؟؟؟

نميدانم شما داستان دار زدن حسين منصور حلاج را در تذکره الاوليای عطار خوانده ايد يا نه ؟
بنا به نوشته عطار نيشابو ری , حلاج را پيش از آنکه اعدام کنند سيصد ضربه شلاق زدند . اما او همچنان ميگفت : انا الحق ... انا الحق .....لا تخف .... اناالحق ....
شيخ عبد الجليل صفار که در مراسم شلاق خوردن حلاج حضور داشت گفته است :
اعتقاد من در چوب زننده ؛ بيش از اعتقاد من در حق حسين منصور بود ؛ از آنکه تا آن مرد چه قوت در شريعت داشته است که چنان آواز صريح می شنيد و دست او نمی لرزيد و همچنان ميزد .
ميخواهم بگويم که : من کاری به اين قضيه ندارم که کدام ملا و شيخ و مفتی و آيت الله و قاضی القضاتی بوده که چنين فرمانی را برای قطع دست آن دزدک مفلوک صادر کرده است ؛ حيرت من باری همه از اين است که آن کدام انسانی است و چگونه انسانی است که ساطور بدست ميگيرد و دست انسان ديگری را قطع ميکند ؟؟


۱۸ مرداد ۱۳۸۹

انسان و تعصب دينی .....


وقتی که تاريخ ايران را ورق می زنيم و با ديده بصيرت و فارغ از تعصب دينی و قومی و نژادی به حوادث تاريخی ايران نگاه می کنيم ؛ می بينيم که در اين هزار و چهارصد سالی که از استقرار اسلام در ايران ميگذرد ؛ تعداد افرادی که بخاطر تعصبات دينی و جنگ های فرقه ای و نزاع های " حيدری - نعمتی " کشته شده اند ؛ و تعداد خانمان ها و دود مان هايی که بسبب همين تعصبات دينی از بيخ و بن بر کنده شده اند ؛ بسيار بسيار بيشتر از انسان ها و خانمان هايی است که در حملات مغولان و ترکان غز و تيمور و ديگر جهانگشايان و آدمخواران تاريخ نابود شده اند .

نيمه دوم قرن پنجم و تمامی قرن ششم ؛ دوره تعصب دينی و غلبه متعصبين ؛ دوره شدت اختلافات دينی ؛ و دوره ای است که تعصبات دينی ؛ به جنگ ها و درگيری های بسيار متعصبانه ؛ به نابودی مدارس و کتابخانه ها ؛ به قدرت بی حد و حصر علمای دينی و دخالت شان در امور سياسی و حکومتی ؛ به تحريم فلسفه و علوم عقلی ؛ و به نابودی حريت و آزادی افکار انجاميده ؛ و مبانی انحطاط تمدن اسلامی گذاشته شده است .

موضوع مهمی که در اين دوره ؛ قابل دقت و بحث است ؛ توجه شديد سلاطين به سياست دينی و دخالت در عقايد و آرای مردم است .
در دوره های پيشين ؛ پادشاهان در عين آنکه ممکن بود شخصا مردم دينداری باشند ؛ به عقايد ديگران احترام ميگذاشتند و نسبت به آنها تعصب و دشمنی نمی ورزيدند و کسی را مجبور به داشتن عقيده ای يا ترک عقيده خود نمی کردند . اما از آغاز قرن پنجم ؛ که دوران تسلط ترکان غزنوی است ؛ وضع دگرگون شد و پادشاهان غزنوی روش ديگری انتخاب کردند که سر انجام به افول و سقوط تمدن اسلامی منجر شد .
سلطان محمود غزنوی ؛ حرص جهانگشايی و طمع روز افزون خود به جمع مال و ثروت را در پشت پرده " جنگ برای اسلام " پنهان ميکرد و اگر مثلا شهر " ری " را از چنگ خاندان بويی بيرون ميآورد و مردم را بر دار ميکشيد و خزائن را غارت ميکرد و کتابخانه ها را آتش ميزد ؛ مدعی بود که اين کار را برای رهايی اهل ری از چنگال " بد دينان " ميکند .
او اولين کسی از پادشاهان ايران است که به آزاز ؛ شکنجه ؛ و اعدام مخالفان مذهبی خود پرداخت و بسياری از فلاسفه و پيشوايان معتزلی و رافضيان و قرمطيان و باطنيان را ؛ هر جا که به چنگ آورد کشت و به قول تاريخ بيهقی " انگشت در جهان کرده بود و قرمطی می جست و بر دار ميکرد . "


ترکان سلجوقی هم ؛ که معتقد به مذهب اهل سنت ؛ و مردمی متعصب و خرافی بودند ؛ بعد از غلبه بر ايران و تشکيل حکومت ؛ اين سياست را دنبال کردند و کار را بر مخالفان خود چنان سخت گرفتند که نظير آنرا فقط در دوره صفويه - که آنهم از ادوار سخت تعصبات مذهبی در ايران است - می توان ديد .

بحث و مجادله و نزاع و درگيری پيرامون برتری يکی از دو مذهب اهل سنت - يعنی مذهب حنفی و شافعی - در تمامی طول قرن پنجم و ششم داير بود و کمتر شهری بود که از اين مشاجرات مذهبی خالی باشد .
اين بحث ها و مشاجرات ؛ طبعا مايه تحريک عوام الناس و بر افروختن آتش تعصب در آنان ميشد و کار را به جنگ و خونريزی و تخريب محلات و شهر ها و سوختن کتابخانه ها و نابودی دودمان ها و سفاهت هايی از اينگونه ميکشانيد و اين سفيهان حتی بهنگام فتنه ها و مصائب سخت و يورش بيگانگان - مانند حمله ترکان غز و حمله مغول - نيز از اختلافات دست بر نمی داشتند .

در کتاب " راحه الصدور " راوندی ؛ می خوانيم که : ...بعد از حمله غزان به نيشابور و قتل و غارت و آتش زدن شهر ؛ چون مردم اين شهر دچار اختلافات مذهبی بودند ؛ بعد از خروج غزان ؛ به جان هم افتادند و هر شب ؛ فرقه ای از محله ای ؛ به محله ای ديگر هجوم می برد و آن محله را به آتش ميکشيد که باز به قول راحه الصدور : " ....خرابي ها که از آثار غزان مانده بود اطلال شد و قحط و وبا بديشان پيوست ؛ تا هر که از تيغ و شکنجه غزان گريخته بود ؛ به نياز بمرد (يعنی از قحطی و گرسنگی مرد )
نظاير اين فجايع در بسياری ديگر از شهر ها و روستا های ايران اتفاق می افتاد کما اينکه در اصفهان ؛ بين شافعيه و حنفيه نزاع و درگيری و جنگ و خونريزی بود .
در ری بين شافعيه و حنفيه و شيعه ؛ جنگ و جدال بود .
در خراسان و شهر های عراق هم اين نوع نزاع ها و کشمکش ها جريان داشت ؛ و همه اين فرقه ها خودشان جداگانه ؛ با فرقه اسماعيليه - که آنها را ملاحده ميگفتند - مبارزه و درگيری داشتند که در اين خونريزی ها ؛ بسياری از خلق خدا به قتل ميرسيدند .
به قول استاد عزيزم روانشاد دکتر ذبيح الله صفا - در اين دوره ؛ به عقيده هر دسته ای از دسته های متعدد اسلامی ؛ همه عالم پر از مردم " بد مذهب " و " بد دين " يا " کافر " و " ملحد " بود که آزار و قتل آنان - حتی زنان و فرزندان شان هم - جزو واجبات بود و ثواب اخروی داشت و موجب سعادت آنجهانی و تملک حور و قصر در بهشت برين ميشد !!!

حالا برای اينکه بدانيد ؛ اهل خرد و تعقل ؛ به اين دشمنی ها چگونه می نگريسته اند ؛ اجازه بفرماييد تاريخ را ورق ديگری بزنيم .

در زمان سلجوقيان ؛ اصفهان ؛ به دو ناحيه يا دو محله تقسيم ميشده است . يک محله به نام " در دشت " و ديگری به نام " جوباره " .
محله " در دشت " مخصوص طرفدارا ن مذهب شافعی ؛ و محله " جوباره " مرکز حنفی ها بوده است . و چون اين دو طايفه هيچوقت با همديگر نمی ساخته اند ؛ مدت چند قرن به جان همديگر افتاده و فتنه های عظيم در اصفهان بر پا کرده اند .

کمال الدين اسماعيل اصفهانی ؛ در حق آنان چنين نفرين کرده است :

ای خداوند هفت سياره
پادشاهی فرست خونخواره
تا که " در دشت " را چو دشت کند
جوی خون آورد ز " جو باره "
عدد خلق را بيفزايد
هر يکی را کند دو صد پاره !!

عاقبت نفرين کما ل الدين اصفهانی به اجابت رسيد و لشکر خونخوار مغول ؛ هر دو دسته حنفی و شافعی را از ميان بر داشت .

اين کشمکش ها و نزاع ها و آدمکشی هايی که بر شمردم ؛ فقط در ميان مسلمانان با مسلمانان بود و اگر بخواهم کشتار يهوديان و مسيحيان و زرتشتيان و بوداييان و ساير مذاهب را بشمارم مثنوی هفتاد من کاغذ ميشود و موجبات شرمساری بيشتر انسان . فقط ناچارم آن گفته ابوسعيد جنابی - گناوه ای -از رهبران جنبش قرامطه را يکبار ديگر باز گو کنم که :
سه کس ؛ مردمان را تباه کردند :
شبانی و طبيبی و شتربانی
و اين شتر بان ؛ از همه مشعبد تر و محتال تر بود .


۱۳ مرداد ۱۳۸۹


آدم و حوا ....


ما آدم ها ، وقتيكه بچه دار مى شويم ، دو سال تمام جان مى كنيم تا به بچه مان راه رفتن و حرف زدن ياد بدهيم . اما از دو سالگى تا شانزده سالگى ، كارمان اين است كه سرشان داد بكشيم كه : بتمرگ !! خفه شو !!sit down -shut up
امريكايى ها مى گويند : اگر شما بچه ى سر تقى داريد كه از كنترل تان خارج است ، زياد خود خورى نفرماييد ، براى اينكه حضرت باريتعالى نيز نتوانست از پس بچه هايش بر بيايد !! ميفرماييد نه ؟ پس گوش كنيد .
خداوند متعال پس از اينكه بهشت و زمين را خلق كرد ، آدم و حوا را هم بوجود آورد واولين حرفى كه به آنها زد اين بود : نكن !
آقاى آدم گفت : چى نكنم ؟
خداوند متعال فرمود : از آن ميوه ً ممنوعه نخور !!
آدم : -- ميوه ى ممنوعه ؟مگر ما در اينجا ميوه ى ممنوعه داريم ؟ حوا ... حوا ...حوا جان كجايى ؟ آخ جون ، ما اينجا ميوه ممنوعه داريم !!
حوا : -- راست ميگى جون من ؟؟
آدم : -- آره جون تو ...!!
حوا : -- آخ جون ..!!
خداوند متعال : از ميوه ممنوعه نخوريد !
آدم : چرا ؟؟
خداوند : براى اينكه من پدر شما هستم و چنين دستورى مى دهم .


چند دقيقه بعد ، خداوند مى بيند كه يك سيب گاز زده توى دست حواست ! با خودش مى گويد : من بعد از خلقت فيل ، مى بايست از خلقت انسان خوددارى مى كردم !! بعد رو به آدم مى كند و مى گويد :
--- مگر نگفته بودم از ميوه ى ممنوعه نخوريد ؟
آدم : -- اوه ....چرا ..!!
خداوند : پس چرا خورديد ؟؟
حوا : نميدانم !
آدم : راستش تقصير حوا بود !!
حوا : نه ! نه ! تقصير آدم بود !!
آدم : تقصير حوا بود .!!
حوا : نه ! نه ! تقصير آدم بود !!

خداوند براى آنكه آدم و حوا را مجازات كند ، چنين مقدر فرمود كه آنان بچه دار شوند . آنان بچه دار شوند تا آن ضرب المثل عاميانه ى ايرانى مصداق عينى پيدا كند كه : كلاغه مى گفت : از روزى كه بچه دار شدم ، يك گه ى حسابى هم نتوانستم بخورم !!

#####*******8888September 20, 2002



بيمارى آقاى جك ...

آقاى جك ، بهمراه دوستش مايكل ، توى صف كافه ترياى شركت شان ايستاده بود تا غذايى براى ناهارش بگيرد .
آقاى جك ، رو كرد به رفيقش و گفت :
-- ميدونى مايكل ؟ چند روزيه كه مچ دستم درد ميكنه ، بد جورى هم درد ميكنه ، نميدونم چيكار كنم ، بنظرم بهتره برم خودمو به يه دكتر نشون بدم ، لامصب دردش خيلى اذيتم ميكنه .
آقاى مايكل در جواب دوستش مى گويد :
-- ببين جك ! اصلا لازم نيست بيخود برى پيش دكتر و پول الكى خرج كنى ، همين جلوى شركت مون ، توى داروخونه ى روبرويى ، يه كامپيوترى هست كه همه ى درد ها رو تشخيص ميده ، فقط بايد نمونه ى ادرارت رو به كامپيوتر بدى تا ظرف ده ثانيه بهت بگه دردت چيه ، همه اش هم ده دلار خرجشه ، ...بيخودى پول دكتر نده ، اينجورى خيلى برات ارزون تر تموم ميشه ...
روز بعدش آقاى جك نمونه ى ادرارش را مى برد جلوى كامپيوتر و در محفظه ى مخصوصى جا ميدهد و يك اسكناس ده دلارى هم توى صندوق كامپيوتر مى ريزد و منتظر جواب ميماند .
ده ثانيه بعد ، كامپيوتر ، پاسخ آقاى جك را برايش آماده كرده است :
-- آقاى جك ! شما مچ تان آسيب ديده است ، آن را توى آب گرم بگذاريد و از برداشتن چيزهاى سنگين هم خوددارى كنيد .
آقاى جك كه از سرعت عمل كامپيوتر مات و مبهوت مانده است ، وقتى كه به خانه مى آيد با خودش فكر مى كند كه آيا ميشود سر كامپيوتر هم كلاه گذاشت ؟ بنا براين مقدارى از مدفوع سگش را با آب دستشويى قاطى ميكند و ادرار همسر و دخترش را هم به آن مى افزايد و آن را به داروخانه مى برد .آقاى جك ده دلار به صندوق كامپيوتر مى پردازد و منتظر جواب مى نشيند . ده ثانيه بعد ، كامپيوتر براى آقاى جك نتيجه ى آزمايش ها را چنين اعلام مى كند :
1.-- آب دشتشويى تان بسيار غليظ است ، آن را رقيق ترش كنيد .
2--سگ جنابعالى داراى انگل است ، او را با شامپوى ضد انگل شستشو دهيد
3-- دختر جنابعالى معتاد به كوكايين است . ايشان را به يك مركز ترك اعتياد ببريد
4-- همسر شما دو قلو حامله است ، بچه ها مال تو نيستند ، يك وكيل براى خودتان پيدا كنيد
5-- اگر جنابعالى از ور رفتن با تخم تان دست بر نداريد مچ تان هيچوقت خوب شدنى نيست !


ن

۸ مرداد ۱۳۸۹

درد ما ......و درد زمانه ما



عبدالله بن مقفع ؛ مترجم کتاب گرانقدر کليله و دمنه ؛ هزار سال پيش ؛ تصويری از زمان و زمانه خويش به دست ميدهد که گويی تصو ير ی از روزگار امروز ماست .
او در باب برزويه طبيب چنين نوشته است :
" ...کارهای زمانه ميل به ادبار دارد ؛ و چنانستی که خيرات مردمان را وداع کردستی . و افعال ستوده و احوال پسنديده مدروس گشته ؛ و راه راست بسته ؛ و طريق ضلالت گشاده ؛ و عدل نا پيدا ؛ و جور ظاهر ؛ و علم متروک و جهل مطلوب .و دوستی ها ضعيف و عداوت ها قوی . و نيکمردان رنجور و مستذل ؛ و شريران فارغ و محترم . و مکر و خديعت بيدار ؛ و وفا و حريت در خواب . و دروغ موثر و مثمر ؛ و راستی مهجور و مردود . وحق منهزم و باطل مظفر . و ضايع گردانيدن احکام خرد طريقتی مشروع . و حرص غالب ؛ و قناعت مغلوب ........"آيا تصويری که عبدالله بن مقفع ؛ از فضای فرهنگی و زيستی هزار سال پيش عرضه ميکند تفاوتی با فضای فرهنگی صد سال پيش مان ؛ و ديروزمان ؛ و حتی امروزمان دارد ؟؟
عبدالله بن مقفع را زنده در تنور تفته انداختند چرا که کتابی نوشته بود که همسنگ و همطراز قرآن بود !ناصر خسرو ؛ حجت جزيره خراسان ؛ و از قله های رفيع فرهنگ و تفکر ايرانی را به دره يمگان به تبعيد فرستاديم تا در غربت و تنهايی اش بپوسد . چرا ؟؟ چون به معاد جسمانی باور نداشت و معتقد به معاد روحانی بود ؛ و در اين باره ميگفت :
مردکی را به دشت گرگ دريد
زو بخوردند کرکس و زاغان
اين يکی ريست در بن چاهی
وان دگر ريد بر سر کوهان
اين چنين کس به حشر زنده شود ؟؟؟
تيز بر ريش مردم نادان
حلاج را سنگسار کرديم و دار زديم و جسدش را به آتش کشيديم . چرا ؟؟ چون به " انسان خدايی " معتقد بود و انديشه ای ورای انديشه های خرافی رايج عصر داشت . و چنان است که بعد از هزار سال ؛ هنوز ؛ اين کرکسان پير ؛ از مرده اش حتی ؛ پرهيز ميکنند .عين القضات ؛ و عين القضات های بسياری را دار زديم ؛ و در نخبه کشی همتا و همانندی نداريم .
و ببينيد همين عين القضات چگونه به درد سخن می گويد :
" ...اگر روزگار بمراد من بودی و قلم بمراد خود بر کاغذ نهادمی ؛ جز تعزيت نامه ها ننوشتمی ؛ زيرا مرا از آن غيرت آيد که هر کس در احوال مصيبت ديدگان نگاه کند از راه تماشا ؛ مصيبت ديده ای بايستی تا غم خود با او بگفتمی ؛ ترا بوی شير از دهان آيد با تو چه توان گفت ؟؟ ""غم او چيست ؟؟ و درد او از چيست ؟؟ غم بی همدلی
همان همدلی که حافظ آرزويش را دارد : از خدا ميطلبم صحبت روشن رايی
همانکه مولانا ميگويد : همدلی از همزبانی بهتر است
همان که شاعر روزگار ما - سايه _ ميگويد : در اين سرای بيکسی کسی به در نمی زند ...
همان که شفيعی کدکنی ميگويد : دل من گرفت از اين شب ؛ در اين حصار بشکن ...
ما ملتی هستيم که روشنفکران و نور انديشان خود را کشته ايم . آنگاه از آنان قهرمانان شهيدی ساخته ايم و بر سر جنازه آنها گريسته ايم
ميرزا آقا خان کرمانی را کشتيم و پوست سرش را کنديم . چرا که ميخواست ما را از اين گنداب متعفن موهومات بيرون بياورد . چرا که ميخواست چراغی به دست مان بدهد و ما را از هزار توهای ظلمانی سنت و مذهب و فرهنگ بيمارمان . ما را از مرداب های بويناک باور ها و اعتقادات پوسيده ؛ به نور و روشنايی و خرد و بيداری رهنمون شود .سيد جمال الدين اسد آبادی را از نجف و عثمانی و افغانستان رانديم چرا که در صناعت پيامبران و فيلسوفان ؛ جانب فلاسفه را گرفته بود و گفته بود که : انديشه پيامبران ؛ " محلی " است اما انديشه فيلسوف ؛ " جهانی " است .ميرزا جهانگير خان صور اسرافيل را دار زديم ؛ چرا که از انسان و حقوق انسانی و مساوات و عدالت سخن ميگفت .علامه دهخدا را به تبعيدی دردناک فرستاديم . چرا ؟؟ برای آنکه به نقد تعبد و تقليد بر خاسته بود .دهان فرخی يزدی را دوختيم تا از پديده نو ظهوری بنام " وطن " سخن نگويدميرزاده عشقی را کشتيم تا شور ميهن پرستی را در جان مردمان بخشکانيم .احمد کسروی را کشتيم ؛ چرا که انديشه ای نو در سر داشت و باب ترديد را در باره مرده ريگ هزاران ساله مان گشوده بود .محمد مختاری را خفه کرديم ؛ چرا که از تمرين مدارا سخن ميگفت و ما را به خود نگری فرهنگی وا ميداشت .
احمد مير علايی را کشتيم ؛ چرا که دست مان را گرفته بود و از هزار توهای " بورخس " ؛ نقبی به هزار توهای فرهنگ خودمان ميزد .سعيدی سيرجانی را کشتيم . چرا ؟؟ چونکه از زبان " کوته آستينان " سخن ميگفت .و در چنين هنگامه ای ؛ هيچ دور از انتظار نيست که فردوسی بزرگوارمان ؛ در پيرانه سری ؛ از فقر و نا داری بنالد و بگويد :
الا ای بر آورده چرخ بلند
به پيری چه داری مرا مستمند ؟؟و هيچ هم دور از انتظار نيست که عبيد زاکانی ؛ با طنز و طيبت ؛ به فرزند خود نصيحت کند که : تو هيچ کاری نميکنی و عمر در بطالت بسر می بری ؛ چند با تو گويم که معلق زدن بياموز و سگ از چنبر جهانيدن و رسن بازی تعلم کن تا از عمر خود بر خوردار شوی . اگر از من نمی شنوی ؛ بخدا ترا در مدرسه اندازم تا آن علم مرده ريگ ايشان بياموزی و دانشمند شوی و تا زنده باشی در مذلت و فلاکت و ادبار بمانی و يک جو از هيچ جا حاصل نتوانی کرد .و حافظ عزيز ما ؛چه درد مندانه ميسرايد که :
فلک بمردم نادان دهد زمام مراد
تو اهل دانش و فضلی همين گناهت بس ....

۵ مرداد ۱۳۸۹

امامزاده سید بیژن علیه السلام ...!!!!!!

یک مرید خر ؛ به از صد توبره زر ....

خداوند همه رفتگان شما را غریق رحمت بفرماید .! ما یک دایی مم رضایی داشتیم که در تمامی عمر درازش هیچوقت پایش را توی هیچ مسجدی نگذاشته بود . اصلا دشمن خونی جماعت اهل منبر بود .
یادم میآید هر وقت ماه رمضان میآمد و اهل محله مان از شکم خودشان و زن و بچه هاشان میزدند و برای آخوند محله مان فطریه جمع میکردند ؛ زهر خندی میزد و میگفت : یک مرید خر ؛ به از صد توبره زر ...

حالا سال هاست که دایی مم رضای مان زیر خاک خفته است و ماهم از بس توی این کالیفرنیای بی صاحب مانده بیل زده ایم و جان کنده ایم ؛ دیگر رمقی برایمان باقی نمانده و کم مانده است دور از جان شما جان مان از ماتحت مان در بیاید !

پریروز ها نشسته بودیم و داشتیم فکر میکردیم که توی این دور و زمانه راحت ترین و بی درد سر ترین راه برای پولدار شدن چیست ؟
دیدیم آقا ! بهترین و کوتاه ترین راه این است که ادعای پیغمبری بکنیم !

اول میخواستیم به سبک و سیاق آیات عظام و علمای اعلام ؛ برای خودمان یک شجره نامه درست حسابی درست کنیم و اسم مان را بگذاریم حسن بن نوروز علی بن علیجان بن خلیل بن کاظم بن یوسف بن زین العابدین بیمار ( چون خودمان ریقوی مردنی هستیم گفتیم لابد نسب مان به امام زین العابدین بیمار میرسد !! ). بعدش دیدیم نه آقا ! توی این دوره و زمانه ؛ دور از جان شما ؛ رویم به دیوار ؛ آنقدر خر فراوان است که اگر شجره نامه هم درست نکنیم و همینطور قضا قورتکی مدعی بشویم که ما از نوادگان امام زین العابدین بیمار هستیم چه بسا که جماعت ایرانی از نیویورک و لس آنجلس و نمیدانم تکزاس و بوستون و هوستون ؛ پای برهنه به پابوس و دست بوس ما بیایند و سبیل مان را چرب بکنند تا دیگر مجبور نباشیم این آخر عمری مثل خر عصاری هی دور خودمان بچرخیم و عاقبت الامر هم نان سواره باشد و ما پیاده ....
توی همین فکر و خیالات بودیم که چشم مان به این عکس مامانی بارگاه کبریایی حضرت آ سید بیژن علیه السلام ؛ از نوادگان حضرت سجاد افتاد و قند توی دل مان آب شد که خدا را صد هزار مرتبه شکر که از شر شجره نامه و پجره نامه خلاص شده ایم و می توانیم ادعای پیغمبری که نه ؛ دستکم ادعای امامت بکنیم .
بنا بر این ؛ از امروز ؛ ما آ سید حسن خان شیخانی ؛ از نوادگان حضرت امام زین العابدین بیمار هستیم و اگر چه هنوز علیه السلام نشده ایم ! اما بقدرتی خدا از همین حالا می توانیم همه مریضان اسلام را شفا بدهیم ؛ همه علیا مخدرات مکرمه ترشیده را به خانه شوهر بفرستیم ؛ همه امت اسلام را از چنگ عبدالله شر خرهای ینگه دنیایی ( منجمله سیتی بانک و منهاتان بانک و بانک آف امریکا ) خلاص کنیم و همه بندگان ببوی حضرت باریتعالی را یکراست روانه بهشت برین بفرماییم !

از امت اسلام تقاضا دارد وجوه نذری خود را مستقیما به حساب بانکی مان واریز بفرمایند . ضمنا برای رفاه حال امت اسلام انواع و اقسام کارت های اعتباری هم پذیرفته میشود . و من الله توفیق