احمد شاملو
رفته بودم به مجلس یادبود نازنین بانویی که آموزگار شهر ما بود .نازنین بانویی که سال های سال به فرزندان ما خواندن و نوشتن پارسی میآموخت.
نامش رودابه بود و همچون رودابه شاهنامه-مادر رستم - برای فرزندان مان مادری میکرد و کردار نیک و گفتار نیک و پندار نیک به آنان میآموخت .
او روزگاری یکی از زیباترین دخترکان شهر ما -لاهیجان - بود با آن چشمان آسمانی رنگش و آن دو گیسوی بلند تهمینه وارش.
و شهری عاشقش بودند
وقتی در آن گریز ناگزیر به ساکرامنتو کوچید و آموزگاری پیشه کرد تمامی مردمان این شهر نیز عاشقش شدند .
وقتی به خانه برگشتم مروری کردم بر سخنان برخی از بزرگان ادب پارسی در باب ناگریزی و ناگزیری مرگ بلکه تسکین و تسلایی باشد بر اندوه گرانباری که همچون خاری بر روح و جانم میخلید .
سعدی میگوید : یکی در مرگ عزیزی گریبان چاک داده و به سختی میگریست
بیننده تیز هوشی این گریه و زاری را دید و گفت :
ای جان جانان !اگر این مرده ، حال و روزگار اکنونی ترا میدید کفن خویش می درید و میگفت ای دوست ! چرا مویه میکنی ؟ من دو روز زودتر از تو رفتم، فردا تو هم در پی ام میآیی:
که چندین ز تیمار و دردم مپیچ
که روزی دو ، پیش از تو کردم بسیج
فراموش کردی مگر مرگ خویش؟
که مرگ منت ناتوان کرد و ریش؟
نشستی بجای دگر کس بسی
نشیند بجای تودیگر کسی !
تو جای دیگران نشسته بودی حالا نوبت دگران است بر جای تو بنشینند .
فردوسی بزرگوار هم میفرماید :
همه کارهای جهان را در است
بجز مرگ ، کآنرا در دیگر است
حافظ اما این جهان گذرا و این روزگار پرشتاب را عجوزه ای میداند که به هیچکس وفا نمیکند و عروس هزار داماد است :
مجودرستی عهد از جهان سست نهاد
که این عجوزه عروس هزار داماد است
سعدی همچنین میفرماید :
بگذار هر چه داری و بگذر که هیچ نیست
این پنج روزه عمر که مرگ از قفای اوست
هر آدمی که کشته شمشیر عشق شد
گوغم مخور که ملک ابد خونبهای اوست
سعدی همچنین در بوستان میفرماید :
ای دوست دل منه که در این تنگنای خاک
نا ممکن است عافیتی بی تزلزلی
رویی است ماه پیکر و مویی است مشکبوی
هر لاله ای که میدمد از خاک و سنبلی
( با یاد نازنین آموزگار شهر ما رودابه پاکپور اثنی عشری)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر