پروین اعتصامی شعری دارد که می توان آنرا دعوای یک پیرمرد بینوای گرسنه یا بقول خود پروین « پیر مردی مفلس و برگشته بخت » با آقای باریتعالی دانست .
هم پسر، هم دخترش بیمار بود
هم بلای فقر و هم تیمار بود
این، دوا میخواستی، آن یک پزشک
این غذایش آه بودی، آن سرشک
این، عسل میخواست، آن یک شوربا
این، لحافش پاره بود، آن یک قبا
روزها میرفت بر بازار و کوی
نان طلب میکرد و میبرد آبروی
دست بر هر خودپرستی میگشود
تا پشیزی بر پشیزی میفزود
هر امیری را، روان میشد ز پی
تا مگر پیراهنی، بخشد به وی
شب، بسوی خانه می آمد زبون
قالب از نیرو تهی، دل پر ز خون
روز، سائل بود و شب بیمار دار
روز از مردم، شب از خود شرمسار
یک روز که بر روال هر روزه در طلب آن « نواله ناگزیر » به بازار شده بود هیچکس از اهل کرم پشیزی به او نداد . بناچار درمانده و خسته به آسیاب رفت و مرد دهقانی مشتی گندم به او بخشید .
پیرمرد بینوا آن گندم را در دامن خویش ریخت و بر آن گره ای زد و در حالیکه رو به آسمان کرده بود خطاب به آقای باریتعالی گفت :
ای حی قدیر ! اگر کسی پیدا بشود و این گندم را از من بخرد با پول آن مقداری عسل و مقداری هم عدس خواهم خرید و از آن عدس شوربا و از آن عسل شربتی برای فرزندانم خواهم ساخت.
پیر مرد بینوا همچنان دعاگویان به خدا میگفت که : ای خدای رحمان رحیم تو که صد ها گره از کار فروبسته بندگان خود گشوده ای گره ای هم از زندگی من باز کن !
ناگهان گره دامنش باز شد و گندم ها بر زمین ریخت!
پیرمرد رو به آسمان کرد و عتاب آغاز کرد و به آقای باریتعالی بانگ بر زد که ای خدای دادگر :
سالها نرد خدائی باختی
این گره را زان گره نشناختی؟
این چه کار است، ای خدای شهر و ده
فرقها بود این گره را زان گره
تا که بر دست تو دادم کار را
ناشتا بگذاشتی بیمار را
هر چه در غربال دیدی، بیختی
هم عسل، هم شوربا را ریختی
من ترا کی گفتم، ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز؟
ابلهی کردم که گفتم، ای خدای
گر توانی این گره را برگشای
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت، دیگر چه بود؟
من خداوندی ندیدم زین نمط
یک گره بگشودی و آنهم غلط؟
ملاحظه میفرمایید آن قدیم ندیم ها وقتی کارد به استخوان آدمیان میرسید بدون هراس از مفتی و فقیه و شحنه ومحتسب با حضرت باریتعالی دست به یقه میشدند و یکعالمه کفریات بر زبان میراندند مثل امروز نبود که خدا که جای خود دارد بلکه آدم به حضرت یونس و حضرت اشعیا و حضرت یعقوب و حضرت جرجیس و ایضا همین آقای دو سر قاف نمیتواند بگویدبالای چشم تان ابروست چرا که زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد و ممکن است سر و کار آدمی به دستگاه قضا و بالای دار بیفتد !
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر