دنبال کننده ها

۱۳ آبان ۱۴۰۲

آقای وزیر

بما گفتند : آقا! شما اخراجی
گفتیم : اخراج؟ اخراج برای چی؟ مگر چیکار کرده ایم ؟نکند پای شمس العماره بغبغو خوانده ایم ؟
نامه ای دستمان دادند و گفتند : نامه را بخوانید !
نامه را باز کردیم دیدیم نوشته است :
بسمه تعالی! آقای حسن بن نوروزعلی ! بموجب این حکم و بر اساس ماده فلان و تبصره فلان ، از تاریخ فلان باز خرید می شوید
پرسیدیم : باز خرید میشوید یعنی چه؟ مگر ما برده شما بوده ایم که حالا باز خرید میشویم ؟شما از تبار کدامین ظلمات هستید که حتی همین فانوس نیمه جان را خاموش می کنید ؟
گفتند : چند هزار تومانی بشما داده میشود تا خوش باشید و روزگار بر مراد بگذرانید !
آمدیم خانه ، بچه مان سه چهار ماهه بود . به زن مان گفتیم : خانم جان ! خبر خوش ! ما را از « مدارسه» بیرون انداخته اند !نمیدانم باید تعزیت مان کنی یا جای تهنیت است .
دو سه ماهی گذشت. بیکار و بی پول مانده بودیم . بچه مان شیر خشک و‌پوشک و پستانک ( یا بقول مرحوم مغفور سینیور کاپه لتی « ماما درا» میخواست. )فی الواقع اسب مان بی جو بود و نمد زین مان به گرو .دیدیم کفاف اندک داریم و طاقت بار فاقه نمیآریم
از شیراز پا شدیم رفتیم تهران . رفتیم وزارت اطلاعات و جهانگردی که حالا اسمش وزارت ارشاد اسلامی شده بود . رفته بودیم ببینیم آیا میشود همان یکشاهی صناری را که قرار بود بما بدهند بگیریم به زخم کاری بزنیم .
چهار صد تا پله را دوان دوان رفتیم بالا رسیدیم اتاق آقای وزیر . نمیدانستیم وزیر چه کسی است . خیال میکردیم آدمی است شسته رفته با صورتی شش تیغه و سرشار از عطر کریستین دیور !
میخواستیم پند حضرت سعدی را بیخ گوشش بخوانیم که :
ای آنکه به اقبال تو‌در عالم نیست
گیرم که غمت نیست غم ما هم نیست ؟
رییس دفترش یک آقای پشمالویی بود با یک کفش پاشنه بلند گل آلود ! انگار همین حالا از میان مزرعه برنج گذشته است.
پیش از آنکه سلامی بگوییم پیشدستی کرد و السلام علیکی گفت و فرمود : برادر ! کاری داشتید ؟
گفتیم : من آنم که من دانم ! حسن بن نوروزعلی هستیم،میخواهیم جناب وزیر را ببینیم !
تلفنش را بر داشت و شماره ای گرفت و دو سه کلامی به آهستگی گفت و با دست اشاره کرد که یعنی بنشین!
رفتیم گوشه ای نشستیم . هزار جور فکر و خیال به سرمان میآمد . ناگهان در اتاق آقای وزیر باز شد یک آقای پشمالوی خیکی قد کوتاه بوگندویی با لباس پاسداری و موزر و قرابینه و قداره آمد بیرون که زهره آدمی آب می‌شد .نامش عباس دوز دوزانی بود . عینهو میخ طویله پای خروس !. بیشتر به باجگیران میدان سوق القنادیل شباهت داشت تا وزیر.
به خودمان گفتیم پس راست گفته اند که میراث خرس به کفتار میرسد ؟ عجبا که هر ‌پشکل جمع کنی حالا برای خودش وزیر و وکیل است .
به آدمی نتوان گفت ماند این حیوان
مگر دراعه و دستار و نقش بیرونش .
به رییس دفترش گفتیم : ببخشید آقا ! ما در فکر باقیات صالحات خودمان نیستیم ، انگار بد موقعی آمده ایم اینجا !
میرویم یک وقت دیگر میآییم . مدینه باد به اهل مدینه ارزانی !
به نان خشک قناعت کنیم و جامه دلق
که بار محنت خود به که بار منت خلق
بسرعت پله ها را گرفتیم پایین
آمدیم و دیگر هرگز پای مان را آنجا نگذاشتیم
—————————————-
۱- مامادرا در زبان اسپانیولی یعنی پستانک
Mamaderas
۲- دراعه- با ضم دال- بمعنای جامه ای که ملایان پوشند -بالا پوش فراخ که زاهدان و شیخان پوشند
May be an illustration of vulture
All reactions:
Nasrin Zaravar, Hanri Nahreini and 100 others

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر