من اين نامه را از ايران دريافت کرده ام .آنرا اينجا ميگذارم تا بدانيد که ما - قوم جدا مانده و گم - چگونه همديگر را پيدا کرده ايم و باور کرده ايم .
می خواستم بگویم که من هنوز جزء شهدا نشده ام :
می خندم مثلن ... اما راستش را بخواهید خنده ندارد . هر وقت بر می گردیم
از تجمعات این روزها , در حالی که نفس به زور بالا می آید از آن همه گاز
و دود و آتش و مغزمان انگار پخته شده از این همه گرما و توحش که موج می
زند همه جای شهر , بعد از دوش آب سردی و رفع عطش کردن و بعد از فریاد زدن
سر بام , تازه وقتی بقیه می خوابند اشک من راه می افتد , که باز سالم
برگشتم ... نه اینکه فکر کنید مثلن له له میزنم برای شربت شهات , یا
اینکه تنم می خارد برای بیداد گاه اوین . نه والله . اما ... چطور بگویم
؟ مثلن , بعد از خبر شهادت سهراب بود ( روز بعدش گمانم) که مادر گفت
برویم سمت خانه شان که به مادرش تسلیت بگوئیم . رفتیم . نشستیم پائین
ساختمان , جلوی خانه اش و شعار دادیم و سرود خواندیم و شمع روشن کردیم
... سر آخر مادرش آمد بیرون . خواهش کرد که برویم چون نگران جانمان است .
مادر رفت و تسلیت گفت . من جم نخوردم . وقتی برمی گشتیم مادر گفت که چرا
برای تسلیت نیامدم ؟ گفتم : چطور می آمدم ؟ چطور به چشم هایش نگاه می
کردم ؟ چه می گفتم اصلن ؟ می گفتم , ببخشید که سهراب رفت و من هستم ؟ از
من بر نمی اید مادر . این همه شرمندگی از توان من خارج است . مادر تشر زد
که خجالت ندارد . مگر نشسته ای خانه که این همه خجالت می کشی ؟ مگر روزی
که ندا را کشتند , همان ساعت بیشتر از صد متر فاصله داشتی با او ؟ نداشتی
. شانس بود ... پرسیدم : شانس ؟ شانس من یا شانس او ؟ خوش شانسی یا بد
شانسی ؟ مادر سرش را پائین انداخت و هیچ نگفت ...
روزگارمان غریب است این روز ها گیله مرد . خیلی غریب . چه بگویمت که چه
ها دیدیم این روز ها ... چطور توضیح بدهم که یاد گرفتیم احساسات و
افکارمان را بخش بخش کنیم این روز ها ؟ که شب ها ساعت ده وقت فریاد است
, که تمام خشممان را می ریزیم در حنجره یمان و فریاد می زنیم در دل شهر
چون وقتش همان آن است , که چطور شب ها اشک می ریزیم برای کسانمان و
کسانشان , از سر درد , چون وقتش همان وقت است . که چطور می خوانیم و می
خوانیم و هر چیز را با چه عطشی می خوانیم که بفهمیم فردا چه باید بکنیم و
چطور , چون رهبری نداریم و خودمان رهبریم . فقط اخبار نمی خوانیم , رمان
, داستان, نمایشنامه , تاریخ ... هرچه دستمان برسد می خوانیم . از
چکسلواکی می خوانیم و از یونان و از شیلی و از تاریخ خودمان , از جنبش
دهه ی هفتاد فرانسه می خوانیم ... هر چه که شاید به کارمان بیاید ... بعد
سخت ترین قسمت زندگی شروع می شود . می ترسیم . واقعن می ترسیم . از فردا
می ترسیم . از فردائی که باید برویم خیابان . از مرگ نمی ترسیم گیله مرد
, از کتک خوردن و از زخم برداشتن هم ... از دو چیز می ترسیم . اول اینکه
باز چیز هائی ببینیم که کابوس شب و روزمان بشوند و دوم از اسیر شدن ...
اما فردا که می شود می رویم باز . و این بار نه از خشم خبری است نه از غم
و نه حتی از تحلیل یا ترس . در خیابان فقط باید بود . فقط جای صبر است و
حضور است و آرامش .
افعال , اول شخص جمعند چون این روز ها عجیب همه عین هم فکر می کنیم و
احساس می کنیم. و این عجیب است . شاد ترین و عجیب ترین بخش قضیه . انگار
دوباره فتح کرده باشیم شهرمان را بعد از قرن ها . که حالا تهران باز شهر
من است , که مردمش کسان منند دوباره . دوباره شهر ماست !... و این لذت
بخش است . و وقتی در شهر راه می روم لبخند می زنم بی اختیار . بگذار
حرامی ها ده ها هزار باشند . ما میلون ها نفر هستیم و همه با هم . اینجا
شهر ماست و آنها هیچ چیز نیستند . نمی دانی که این روز ها چقدر مردم با
هم مهربان شده اند . شده ایم مثل یک خانواده . همه کس و خویش :
می دانی گیله مرد؟ , نمی دانم چطور پیش آمد . نمی دانم چطور شد که این همه
سال از هم دور افتادیم و هر کداممان جدا , در حالی که اینقدر همه شبیه هم
بودیم این همه سال ها . اما یک چیز را می دانم . اینکه دیگر هیچ چیز مثل
سابق نیست و مثل سابق نخواهد شد . نمی گویم بیدار شده ایم که شاید هیچوقت
خواب نبودیم این همه سال , اما همدیگر را پیدا کردیم و باور کردیم .
باورت می شود که ما قوم جدا افتاده و گم , همدیگر را پیدا کنیم ؟
پوف , حرف زیاد است . اگر صد برابر این هم بنویسم انگار هیچ ننوشته ام .
پس بی خیالش می شوم :
فقط خواستم بگویم که من هنوز هستم . شما چطور ؟
آذر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر