دنبال کننده ها

۶ مهر ۱۴۰۳

۳ مهر ۱۴۰۳

گردن گیر

از من می پرسد : میدانی «گردن گیر »یعنی چه؟
می‌گویم : چی چی گیر ؟گردنه گیر؟
می‌گوید : نه آقاجان! گردن گیر.
می‌گویم : به حق چیزهای ندیده و‌نشنیده ! والله ما گردنه گیر و نسق گیرو بهانه گیر و باج گیر و پاچه گیر شنیده بودیم اما گردن گیر نمی‌دانیم دیگر چه صیغه ای است.
میگوید : فرض بفرمایید در آن دارالخرافه اسلامی شما میروید یواشکی از اصغر آقای ساقی یک بطر از آن زهر ماری های دست ساز خانگی پیلپا میخرید بلکه بتوانید شبی،غروبی ، نصفه شبی ، بقول حافظ غم دل از یاد ببرید .
راه می افتید بیایید خانه‌تان که از شانس خوش گیر گزمه ها و محتسب و ماموران نهی از منکر می افتید.حالا باید خر بیاوریدباقلا بار کنید ، هم باید شلاق بخورید هم جریمه بشوید هم بروید محبس تقاص پس بدهید
خب حالاباید چه خاکی به سرتان بکنید ؟ باید کاری بکنید که نه شلاق بخورید، نه زندان بروید ، نه از کار و کاسبی بیفتید ، چیکار میکنید؟
میگویم : چه میدانم ؟ لابد میروم وکیل میگیرم تا از من دفاع کندنگذارد بروم زندان .
میگوید : نه جانم !هنوز هزار پله به دریا مانده است ، از وکیل و محضر چی و آژان هم کاری ساخته نیست، اگر هزار « ادله اربعه » هم بیاوری و هزار « قسم جلاله » هم بخوری اگر راه و رسمش را بلد نباشی گیر گرگان گرسنه هفت خط و جناب ملا باشی و ایشیک آقاسی باشی و غلامان خاصه شریفه وبابا شمل ها و حاج آقا ها و حاجی زاده ها و قبا سه چاکی ها میافتی ‌پوستت را قلفتی می کنند بر چارسوی شهر میآویزند .
میگویم :چه میدانم لابد میروم به آقای مدعی العموم رشوه ای ،تلکه ای ، چیزی میدهم بلکه به نفع من رای بدهد ، از قدیم هم گفته اند همه‌ کس را دندان به ترشی کند شود مگر قاضیان را که به شیرینی !
میگوید : نه آقا جان ! والله بالله اینجا ایران است . اینجا سرزمین مظهر العجایب است .
تا تو از بغداد بیرق آوری
در کلاته کشت نگذارد کلاغ
در این مملکت حسینقلیخانی که بلا تشبیه بلا تشبیه هرتبهکاری وزیر ، هر مزدوری صدر نشین ، هر ابلهی قاضی القضات و هر خسی کسی است ، هر کاری راه و رسم خودش را دارد ! خیال میکنی آن دارالعدل اسلامی همینطور هر کی به هر کی است ؟ خیال میکنی آن قاضی مومن خداترس با تقوا! انتظام یک مملکت اسلامی را به رشوه ای میفروشد ؟ خیال میکنی دستگاه قضای این مملکت مثل دستگاه قضای فرمانروای کرمان است که به افضل الملک بگوید انتظام مملکت خود را به پانصد تومان رشوه نمی فروشد ؟ الحمدالله در این مملکت آریایی - اسلامی برای راحتی امت اسلام هزار جور راه حل جلوی پای تان میگذارند . فلذا ! یک توک پا تشریف می‌برید جلوی اداره جلیله تعزیرات حکومتی ، می بینید آنجا صدها نفر پیر و پاتال همراه یک مشت جوان بیکار به صف ایستاده اند و دنبال مشتری میگردند .پیر ها اغلب شان بازنشستگان کشوری و لشکری هستند ، همان‌ها که سی چهل سال توی این مملکت خدمت کرده اند و حالا در این پیرانه سری حقوق بازنشستگی شان کفاف چای و قلیان شان را نمی‌دهد. چیکار میکنید؟ می‌روید با یکی از همین آقایان وارد مذاکرات استراتژیک! می‌شوید.چند میلیون تومانی ازشما می‌گیرد و می‌رود دادگاه هفت قدم به طرف قبله بر میدارد، هفت بار هم قسم جلاله میخورد جرم شما را گردن می‌گیرد.یعنی می‌گوید آن زهر ماری ام الخبائثی که در ماشین شما پیدا کرده اند متعلق به شخص شخیص ایشان است نه حضرتعالی! . به همین راحتی.
اگر معامله تان جوش خورد
بجای زندان و جریمه و شلاق نیمی از آن پولی را که از شما گرفته است به قاضی و یک مقداری را هم به بابا شمل ها میدهد و اینطوری خودش هم چند میلیون تومانی کاسب می‌شود و شما هم با خیال راحت می‌روید سر کسب و کار و کاسبی تان. این را می‌گویند گردن گیر
دو زاری ات افتاد ؟

۲ مهر ۱۴۰۳

خر مان گم شده بود

میگوید : دار و‌ندارم را مفت و مجانی فروختم، دادم دست قاچاقچی از ایران گریختم. چند ماهی در ترکیه ماندم تا اینکه توانستم با هزار مصیبت خودم را به آلمان برسانم. دو سال در آلمان این در آن در زدم بلکه کاری و حرفه ای یاد بگیرم. آنجا بود که فهمیدم بهشت برای گونگادین نیست *و هر جا برویم آسمان همین رنگ است
با خودم گفتم : بر میگردم ایران میروم ده خودمان توی باغ و باغستان پدرم کار میکنم باری هم از دوش پدر پیرم بر میدارم.
آمدم ایران ، رفتم ده خودمان، پدر مادرم خیلی خوشحال شدند.
از قضای روزگار همان شب ورودم ، خر ما را دزدیدند. فردایش پدرم هر چه این در و آن در زد نتوانست خره را پیدا کند
سه چهار روزی گذشت ، پدرم از پیدا شدن خر بکلی نا امید شد، داشت این پا آن پا میکرد برود خر دیگری بخرد .
یک روز در سایه روشن بامدادی دیدیم توی کوچه مان صدای عرعر خرمان میآید
رفتیم در خانه را باز کردیم دیدیم خرمان با بار سیب و انار و هلو دم در ایستاده است و عرعر میکند
معلوم مان شد آن بنده خدایی که خرمان را دزدیده بود یک عالمه سیب و انار و هلو بارش کرده بود ببرد بازار بفروشد اما جناب خر از فرصت استفاده کرده چون راه خانه مان را بلد بوده یک راست آمده است خانه ما !
پدرم پس ازاینکه خر را به طویله فرستاد و بارش را خالی کرد رو‌به مادرم کرد و گفت :
می بینی سکینه جان ؟ پسرت دو سال گم ‌‌و گور شده بود آخرش با دست خالی آمد خانه ، محض رضای خدا یک پوست پیاز هم برای مان نیاورد ، اما خرمان دو‌روز گم شده بود ببین چقدر بار و بندیل برای مان آورده است !
———————-
*- بهشت برای گونگادین نیست =
نام کتابی است که علی میردریکوندی نوشته است (Ali Mir Direkvandi)
اویک کشاورز ایرانی بود که به صورت خود آموزخواندن و نوشتن فارسی را فرا گرفت و بعد از آن زبان انگلیسی را با کمک سربازانی که در جنگ جهانی دوم به ایران آمده بودندآموخت
این کتاب به شش زبان ترجمه شده است
May be an image of text
See insights and ads
All reactions:
Nasser Darabi, Zari Zoufonoun and 78 others

روز اول مدرسه

( از یادهای دور و دیر )
شب را تا سپیده صبح نخوابیده بودم. قرار بود فردایش برویم مدرسه . برادرم یکی دوسالی از من بزرگتر بود
صبح ترسان و لرزان راه افتادیم . باران می بارید . یک چتر سیاه گردن کلفت به دست مان دادند و گفتند : بسلامت! حتی یادمان ندادند این چتر لعنتی را چگونه باید ببندیم .راه افتادیم . خانه مان تا مدرسه مان یکساعت راه بود . باید از « کهنه جاده » میرفتیم . کهنه جاده با پستی ها و بلندی هایش . با باغات چای اینسو و آنسویش .
از « عمر سنگ » که رد شدیم باد شدیدی آمد و چترمان را مچاله کرد . یکی دو تا از پره هایش را شکست . حالا بی چتر مانده بودیم . خیس آب شدیم . راه بازگشت هم نداشتیم . باید خودمان را بمدرسه میرساندیم .
مدرسه مان آنجا در لاهیجان کنار ورزشگاه فوتبال بود . پیش ازآن پرورشگاه کودکان یتیم بود . اسمش پرورشگاه احمد قوام .
هر وقت با مادرم ازکنارش رد میشدیم یک مشت کودک هفت هشت ساله را میدیدیم که با موهای تراشیده و لباسهای خاکستری که بر تن شان زار میزد اینجا و آنجا می پلکیدند . رنگ به چهره نداشتند . بنظرم بیمار میآمدند . مادرم برای شان دلسوزی میکرد و گهگاه اشکی هم میریخت . نمیدانستم چرا ! خودم هم دلم برای شان میسوخت . انگار زندانی های معصومی بودند که راه بجایی نداشتند .
بعد ها پرورشگاه را مدرسه کردند . نام احمد قوام را هم از روی آن برداشتند. احمد قوام ( قوام السلطنه ) دیگر « حضرت اشرف » نبود . دیگر صدر اعظم ممالک محروسه شاهنشاهی نبود . خانه نشین اش کرده بودند
آقای شاه از قوام‌السلطنه می ترسید ، سایه اش را با تیر میزد .از مصدق و علی امینی هم می ترسید . هنوز آریامهر نشده بود اما از هرکس که سرش به تنش می ارزید می ترسید . بگمانم خیال میکرد این آدم ها روزی روزگاری می توانند او را از تخت طاووس پایین بکشند . هرگز به خیالش هم نمی رسید روزی روزگاری آخوندک مفلوکی از فراسوی عصر پیشا سنگی خواهد آمد و تاج و تخت و دربار و درگاهش را بر سرش خراب خواهد کرد و ملتی را به در یوزگی خواهد کشاند .
رسیدیم مدرسه . خیس و آبکشیده . آقای ناظم با چوبی در دست اینسو و آنسو میرفت و نعره میکشید . اسمش آقای مظهری بود . چاق و شلخته . با چشمانی آبی و پنجاه کیلو وزن اضافی
رفتیم توی کلاس. کلاسی با هفت هشت تامیز و نیمکت . با کف چوبی . خاک آلود. کثیف.
گفتند : بنشینید
خواستیم بنشینیم اما جا نبود . چند تایی روی نیمکت ها نشستند . ما مانده بودیم حیران کجا بنشینیم ؟.
آقای مظهری با ترکه انارش نعره زنان از راه رسید . چند ضربه به سرمان کوبید و همچون فرمانده یک پادگان نظامی فرمان نشستن داد . روی همان خاک و خل ها نشستیم . کلاس بوی نا گرفته بود . بوی مردار میداد .
لحظه ای بعد خانم معلم مان از راه رسید . انگار با خودش یک زنبیل عطر بهار نارنج آورده بود .
May be an image of studying
See insights and ads
All reactions:
Nasser Darabi, John Mahmoudi and 63 others