دنبال کننده ها

۲۰ خرداد ۱۴۰۳

پدر پیری بسوزد


چه سوداها که در سر دارم


‎کفش و کلاه میکنم میخواهم از خانه بزنم بیرون.
‎زنم می پرسد : کجا؟
‎میگویم : میخواهم بروم دو چرخه سواری
‎میگوید : بهتر است بجای دوچرخه سواری برو ی پیاده روی
‎می پرسم : چرا؟
میگوید : توی این سن و سال دست و بال ات را میشکنی برای مان درد سر درست میکنی!( حالا خوب شد نگفت پیری و معرکه گیری؟)
‎میگویم: خانم جان! سیصد دلار پول دو چرخه داده ام . یعنی شما میفرمایید بگذاریم دوچرخه مان همینطور توی
گاراژ بماند خاک بخورد ؟
‎ میگوید :اگر دست و بال ات بشکند به این آسانی ها خوب شدنی نیست ها ! از خر شیطان بیا پایین !
‎زن مان نمیداند ما در جوانی های مان موتور سوار میشده ایم . آنهم چه موتوری ! دو برابر قد و قواره مان بود . از آن موتورهایی بود که میگفتند چوپا. نمیدانیم ساخت کجا بود .قد و قواره ای داشت دو برابر هیکل مان .
‎میرفتیم یکشاهی صنارمان را جمع میکردیم از اکبر آقا موتور کرایه میکردیم سوار میشدیم توی جاده ها جولان میدادیم( اول ها می ترسیدیم نکند اکبر آقا با دیدن هیکل ریقوی مردنی مان به ما موتور کرایه ندهد )
‎یکبار که از سر بالایی بقعه شیخ زاهد گیلانی بالا میرفتیم چنان کله معلقی زدیم که کارمان به شفاخانه و شکسته بند کشید
‎حالا پس از پنجاه شصت سال هنوز نشانه های آن شکستگی بین ابروهای ما پیداست
‎البته اعتراف میکنیم میل موتور سواری در ما همچنان باقی ماند و گهگاه به خودمان میگوییم چطور است برویم یک موتور سیکلتی بخریم از این تپه ماهور ها بالا پایین برویم اما کو جرات اش؟
‎حیف که زود پیر شدیم ولی نمیدانید هنوز چه سودا ها که در سر نداریم
May be an image of motorcycle and text
See insights and ads
All reactions:
Susan Azadi, Mina Siegel and 132 others

۱۷ خرداد ۱۴۰۳

سیاست ، قلمروی خون و مرگ

در گفتگو با شبکه جهانی تلویزیون ملی پارس:
چرا چهارتن از وزیران دوران غزنوی و یازده تن از وزرای عصر سلجوقی اعدام شده اند ؟
گپ خودمونی با ستار دلدار

خواهرکم

خواهرکم در چهارده سالگی زیبا ترین دختر شهرمان شده بود . شباهت غریبی به ژاله کاظمی داشت. باریک ‌و بلند بالا با چشمانی روشن .
وقتی با من به خیابان میآمد پسرکان دزدکی نگاهش میکردند و دخترکان با حسرت . زیبایی شگفت انگیزی داشت.
هنوز به پانزده سالگی نرسیده بود به خواستگاری اش آمدند. مادرم میگفت : تا دختر بزرگم شوهر نکند خواهرکم را به خانه بخت نمی فرستد .
خواهر بزرگم اما خانه دار بود . همه امورات خانه را می چرخانید . از زیبایی چندان بهره ای نداشت . یک کدبانوی تمام عیار بود . اما تا هیجده سالگی هیچکس به خواستگاری اش نیامده بود .
خواهرک زیبایم در پانزده سالگی دل به جوانکی داده بود که خیاط بود .
جوانک یک روز پدر و مادرش را به خواستگاری فرستاد . مادرم همان حرف همیشگی را تکرار کرد : تا دختر بزرگم شوهر نکند خواهرک زیبایم را به خانه بخت نمی فرستد!
من دوسالی از خواهرکم بزرگ‌تر بودم . دلم میخواست برای خواهر بزرگم خواستگاری بیاید تا خواهرک کوچکترم به خانه بخت برود .
خواهرکم از من می پرسید : چه کنم ؟
میگفتم : جوانک را دوست داری ؟
میگفت : عاشقش هستم
میگفتم : چمدانت را بردار با او فرار کن ! برو به شهری دور
میگفت : یعنی با آبروی خانواده ام بازی کنم ؟ آبروی آنها را به باد بدهم ؟ چنین کاری از من ساخته نیست
تا خواهر بزرگم به خانه بخت برود سه چهار سالی گذشت . جوانک به سربازی رفت ‌و دیگر بر نگشت . خواهرک زیبایم سر انجام با مردی دیگر ازدواج کرد و به غربت رفت
و این سرگذشت بسیاری از دخترکان زیبای سر زمین ماست که در چنگال سنت های دیرپای پوسیده اسیرند
May be an image of 2 people
See insights and ads
All reactions:
Susan Azadi, Hanri Nahreini and 247 others

۱۶ خرداد ۱۴۰۳

شعر میفروشم

اصغر فرهادی تعریف میکرد:
بعد از نمايش يك فيلم ايراني، با دوستان خارجي نشسته بوديم به گفتگو.
يكيشان پرسيد: آن پسرك سر چهار راه چه ميفروخت؟ مواد مخدر بود يا... ؟.
من پاسخ دادم فال ميفروخت .
پرسيد فال چيه؟
گفتم شعر . شعر هاي شاعر بزرگمان حافظ
. با هيجان گفت: يعني شما از كشوري ميآييد كه در خيابانهايش شعر ميفروشند و مردم
عادي پول ميدهند و شعر ميخرند؟
آنوقت ميرفت سر ميزهاي مختلف و با شگفتي اين را به همه ميگفت.
ببین ما چه ملت خوشبختی هستیم که حافظ را داریم تا کودکان خیابانی مابتوانند شعرش را در خیابانها بفروشند و با پولش از جیگرکی کنار خیابان دو سیخ جگر بخرند و جمعه ها بروند سینما فیلم بروس لی تماشا کنند
ای حافظ جان جانان ! بی جهت نیست که میسرودی :
بدین شعر تر و شیرین ز شاهنشه عجب دارم
که سر تا پای حافظ را چرا از زر نمیگیرد
تو‌دیگر چه اعجوبه ای بوده ای حافظ جان ؟
May be an image of 2 people and child
See insights and ads
All reactions:
Mina Siegel, Banoo Saberi and 75 others