سر صبحی آمده بودیم حیاط خانه مان پای درخت بلوط نشسته بودیم و به یاد « آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست» شعر اخوان ثالث می خواندیم که :
نه مهر فسون نه ماه جادو کرد
نفرین به سفر که هر چه کرد او کرد
دیدیم لشکری از پرندگان رنگ وارنگ آمده اند روی شاخه های درخت بلوط نشسته اند و جیک جیک کنان دانه های بلوط را میل میفرمایند و پوستش را پرت میکنند روی کله مبارک مان .
سرمان را بلند کردیم و گفتیم : ای جنابان ابابیل! شما همه جنگل ها و جلگه ها و کوهها و دشت های پر دار درخت را رها کرده اید آمده اید اینجاروی درخت خانه ما بساط بخور بخور راه انداخته و نمیگذارید مادو کلام شعر اخوان بخوانیم و برویم توی عوالم ملکوتی ؟چه خیال میکنید ؟ خیال میکنید ما جناب ابرهه حبشی هستیم که شما ابابیل محترم حالا میخواهید ما را سنگباران بفرمایید و کله مبارک مان را بشکنید ؟ هیچ نمی بینید که ما باید روزی چهارصد بار بیاییم حیاط مان را جارو کنیم وپوست بلوط جمع کنیم؟ شما مگر خودتان خواهر و مادر ندارید ؟
آقا ! هنوز کلام مان توی دهان مان نچرخیده بود که دیدیم جنابان ابابیل چنان قشقرقی بپا کرده و چنان جیغ هایی میزنند و چنان هیاهویی براه انداخته اند که گوش فلک کر میشود . اول خیال کردیم لابد تظاهراتی علیه ما راه انداخته و فریاد میزنند که ای آقای گیله مرد غاصب ! آمده ای توی جنگل که زیستگاه هزاران ساله آبا اجدادی ماست خانه ساخته ای و ما ابابیل بیچاره را خانه بدوش و بی خانمان کرده ای حالا دو قورت و نیمت باقی است چرا ما آمده ایم روی درختان خودمان بلوط میخوریم ؟ شرم تان نیست؟
خواستیم بگوییم چه خبرتان است ای ابابیل؟ چرا کولی بازی در آورده اید ؟ ناگهان چشم مان افتاد به آسمان و دیدیم یک عقاب تیز پرواز آمده است بالای سرمان بال گشوده و جولان میدهد.
. تازه آنجا بود که فهمیدیم قشقرقی که این ابابیل محترم براه انداخته اند از ترس همان عقاب تیز پرواز است.
با خودمان گفتیم : عجب؟ آیا روی زمین و هوا و دریا و جنگل و زیر زمین هیچ موجود جانداری یافت می شود که بتواند بی واهمه و هراس زندگی کند ؟
آدمیزادبیچاره که مدام گرفتار حرص و کینه و دشمنی و حسادت و رنج و بیماری و حماقت و بی خویشتنی و فقر و پیری و ترس وبیداد دینکاران است . این پرندگان و چرندگان و آبزیان و خاکزیان هم که مدام در تنگنای هراس گرفتارندو طعمه آدمیان و عقابان و گرازان و درندگان اند. پس کدام موجود زنده ای است که نفسی براحتی بتواند کشید ؟
یاد آن سخن شاعرانه افتادم که :
یک تن آسوده در جهان دیدم
آن هم آسوده اش تخلص بود