سالها پيش - يعنی همان سال هايی که يک مشت آتا و اوتا ؛ بلند و کوتاه ؛ از دايناسورهای اسلامی ؛ آمده بودند و صاحب اختيار جان و مال و ناموس و هستی خلايق شده بودند - من و رفيقم از شيراز پا شديم آمديم تهران تا برويم در وزارت علوم و آموزش عالی ؛ مدارک دانشگاهی مان را بگيريم .
در تهران ؛ رفيق مان ؛ کفش اش پاره شد . رفتيم توی يک کفاشی و يک جفت کفش تازه خريديم .
فردا صبحش ؛ شال و کلاه کرديم و راه افتاديم که برويم وزارت علوم .
رفيق من کفش تازه اش را پوشيد و مقداری هم گل و لای به کفش اش ماليد و با من راه افتاد .
من با حيرت گفتم : چرا همچی کاری کردی ديوونه ؟؟!!
گفت : ای بابا ! اگر با اين کفش نونوار و براق برويم وزارت علوم ؛ نه تنها مدارک دانشگاهی مان را بما نخواهند داد بلکه ممکن است ما را به اتهام طاغوتی بودن بگيرند و بيندازند زندان اوين و يک عمر آنجا آب خنک بخوريم .!!!!
من ؛ آن روز ؛ به ساده دلی دوستم پوزخند زدم ؛ اما بعد ها بلاهايی به سر خودم آمد که فهميدم طفلک رفيق من راست ميگفته است .
حالا اجازه بفرماييد تاريخ را برای شما ورق بزنم تا بدانيد در ميهن ما هميشه تاريخ تکرار شده است :
در کتاب " خلاصه البلدان " اثر صفی الدين ؛ که توسط حسين مدرسی طباطبايی تصحيح و در تهران چاپ شده است ؛ چنين می خوانيم :
"......روزی که قم به دست اعراب افتاد ؛ احوص - رييس قبيله عرب- برای قتل رجال و ثروتمندان قم حيله ای انديشيد .
او يک روز را انتخاب کرد که : اهل فرس آن را تعظيم مينمودند و عيد ميدانستند .
در آن روز ؛ تنعم در اکل و شرب و عيش و طرب و لهو و لعب را مبارک دانستندی ....
احوص ؛ به غلامان خود دستور داد که آن شب ؛ روسا و رجال قم را به قتل رسانند . پس غلامان گفتند که : ما در شب ؛ رييسان را از غير رييسان چگونه فرق توانيم کردن ؟؟
احوص گفت : هر آنکس که از وی بوی خوش آيد ؛ او را به قتل برسانيد ...."
نقل از کتاب : خلاصه البلدان ؛ صفی الدين . به تصحيح حسين مدرسی طباطبايی .صفخه 55
حالا دنباله داستان را از کتاب " تاريخ قم " برای شما می خوانم :
" ....بعد از اين کار ؛ سرهای رجال را در توبره کردند و به حضور احوص آوردند .پس مجموع آن سر ها را در چاهی انداختند ....مردم بعضی بر دست عرب مسلمان شدند ؛ و بعضی پناه بر ايشان آوردند ؛ و ديگران در شهر ها متفرق و پراکنده شدند .... "
نقل از : تاريخ قم . صفحه 257