دنبال کننده ها
۱۶ مرداد ۱۳۸۸
۱۵ مرداد ۱۳۸۸
مهدی نيا ...مهدی نيا ....!!!
عليرضا رضايی0
.
- مطالعات فسیل جنتی نشان داد که صلاحیت هیچکدام از عناصر طاغوت اعم از وابسته ، جاسوس ، برانداز ، گرم ، نرم و امثالهم به این زودیها برای تصدی در هیچ پست و مقامی تائید نمیگردد در حالیکه پیش از ظهور آن حضرت لازم است تا حداقل یک و حداکثر تمام این افراد روی کار بیایند تا دنیا را ظلم و کفر فرا بگیرد و زمینه برای ظهور آن حضرت کاملاً فراهم شده ایشان بدون نگرانی از این بابت تشریف بیاورند .
- با روئیت گسل دادگستری کاملاً مشهود است که تمام عناصر طاغوت که قبلاً قرار بود زمینه ی ظهور آن حضرت را فراهم بکنند الآن همه شان تواب شده ضمن تشکر و قدردانی از نحوه ی بازجوئی و شرایط زندان که باعث شکوفائی فکری این افراد گردیده است (احتمالاً نامبردگان در کتابخانه زندانی شده اند یا با کتاب توی سرشان میزنند) به بیان حقایق پرداخته کاملاً جا عوض کرده اند لذا بیم آن میرود که در آینده ای نزدیک امام زمان با مشکل کمبود طاغوت برای ظهور مواجه بشود که البته جای نگرانی شدید میباشد .
- نمونه برداری از غار آرشیو صدا سیما بخوبی نشان میدهد که کلیه ی عناصر طاغوت روزی هشت دفعه هر بار به مدت سه ساعت به مسلمانان جهان معرفی و ضایع میشوند لذا با عنایت به این مهم که عناصر طاغوت باید تا زمان ظهور آن حضرت ناشناخته بمانند با روند معرفی های موجود یکدفعه دیدی آن حضرت ظهور کرد دید طاغوتها را همه می شناسند آمد یقه ی من بدبخت را گرفت که بیخود ظهور نکرده باشد یا زبانم لال ظهورش سر کاری نباشد .
- نگاه میکروسکوپی به مایعات شبیه ریغ در مجلس روشن کرد که تمام کسانی که اصولاً وزیر میشوند تا دست طاغوتها را قلم بنمایند حتماً رأی اعتماد میگیرند و تمام لوایحی که باعث قلم شدن دست طاغوتها میشود پیش از رأی گیری کلاً تصویب و قبلش اجرا هم میشود . مورد کمبود طاغوت بعنوان زمینه ساز ظهور آن حضرت در اینجا به شکل جدی تری مطرح شده استدعا دارد تا در دور جدید چندتا اصلاح طلب هم برای رفع بحران ظهور آن حضرت وزیر بشوند و چندتا لایحه هم همینطوری بیخود و بی جهت رأی نیاورد .
- مطالعه روی میکروب جوراب نمازگزاران روز جمعه حاکی از اینست که اینها بیخودی دعای فرج میخوانند زیرا رهبرشان که بطور جداگانه ای نماینده ی آن حضرت میباشد بکلی معتقد است که در حال حاضر ende مساوات و عدل و داد کاملاً حاکم بوده و چه بسا که با ظهور آن حضرت عدل و داد از آنطرفش بزند بیرون که برای آن حضرت خوبیت ندارد که چیزی از جائیش بیرون زده باشد .
با توجه به موارد فوق و محاسبات انجام شده با این وضع زمان ظهور آن حضرت همانطور که ذکر شد سال پنج هزار و سیصد و هشتاد و هشت محاسبه میگردد . جا دارد تا عاشقان ولایت چنانچه خیلی منتظر برقراری حکومت عدل و داد میباشند تا حدی که خطر جر خوردگی وجود داشته باشد از این پس بجای دعای فرج هر روز بعد از نمازهای یومیه سی مرتبه دستهایشان را بگیرند بالا قایم بگویند مهدی نیا مهدی نیا ! اوضاع همینجوری که هست خوبه !
مادر ها .... آی مادر ها ....
زنی جوان دیگری مضطرب و گریان و با فریادهای جگر خراش به كمك او شتافته و خود را به سرو گردن مامور معترض آویزان می كند. زنان و مردان دیگر به هم می گویند برویم كمك مادرش نگذاریم پسر را ببرند. در همین حین جوان برهنه را مامورین به سمت شمال خیابان می كشانند و او را به ترك یكی از موتورسیكلت ها سوار می كنند و دستانش را از پشت دست بند پلاستیكی می زنند. بلافاصله ماموری لباس شخصی به پشت موتور می پرد و پشت پسر می نشیند كه مانع رهایی اش از سوی زنان شود موتور سیكلت به سمت شمال خیابان حركت می كند. زنان و چند مرد فرمانده نیروها را در پیاده رو محاصره می كنند بین او و نیروهایش جدایی می افتد بقیه نیروها حركتشان را كند می كنند كه فرمانده شان به آن ها ملحق شود چندین زن كه از سمت شمال به جنوب می آیند و از دور نظاره گر فریاد های خشم آگین زنان اند به همراه مادر پسر و چند زن دیگر به وسط خیابان دویده و راه حركت را بر موتور سیكلت ها می بندند. چهره وحشت زده جوان برهنه بر روی موتورسیلكت كه نگاهش غمگین و هراسان به سمت جمعیت حاضر در پیاده روی شرقی است رقت انگیز و متاثر كننده است زنی میان سال مردم را تشویق می كند بجنبید آزادش كنید و الا فردا باید جسدش را از سردخانه تحویل بگیریم!
زنان و مردی میان سال خطاب به فرمانده شان می گوید باید آزادش كنید باید آزادش كنید. نمی گذاریم او را ببرید مگر چه كرده؟ در پیاده رو راه پیمایی كرده به چه حقی می زنیدش؟ با فشارهای همه سویه ومتحد مردم و جمع شدن عده ای بیشتری از زنان و جیغ و فریادهای آنان فرمانده سست می شود حتی زنی كه مصر است به هر قیمتی مانع بازداشت جوان بی گناه شود پاهای فرمانده را گرفته و خودش زانو بر زمین زده و جیغ می كشد كه محال است بذارم از این جا بری. باید آزادش كنی.
این صحنه مقاومت شكوه مند و انسانی و همدردی بی نظیر انسان ها نسبت به هم اشك شوق در چشم برخی نشاند بالاخره جوان آزاد شد و دستش در دستان زنان، مادران به پیاده رو آورده شد .
جمعیت یك صدا دست زدند و هورا كشیدند چند زن به سمت مادرش رفته و او را غرق بوسه كردند او خیس عرق و خسته از پیكاری نیم ساعته آرام بر سكوی دیواره پارك ساعی نشست و وقتی تعریف و تمجید تشویق آمیز مردم را كه دورش جمع شده و از فداكاری مادرانه اش می گویند، فروتنانه می گوید : من مادرش نیستم!
۱۴ مرداد ۱۳۸۸
سوگند نامه آقای الف.نون ....
متن اصلی سوگندنامه ی احمدی نژاد در مجلس ! ـ۲۷۳ کلیک
mowjesabzazadi.blogspot.comبسماللهالرحمنالرحیم ...من به عنوان رییس جمهور ... در پیشگاه قرآن کریم... و در برابر ملت ایران( ملت که من رو قبول ندارن...به درک که قبول ندارن، آقا که قبول داره ! ولی ای خدا ! تو که ماشا الله، بزنم به تخته همه چیز بهم دادی، فهم! شعور! خوشگلی! دکترای تقلبی! ریاست جمهوری تقلبی! خوب عشق منو هم مینداختی تو دل این ملت تا اینقدر تو خیابونا بهم فحش ندن! ) به خداوند قادر متعال سوگند یاد میکنم که پاسدار مذهب رسمی ( احمدی نژاد: بر اساس همون قرآن چاپ جدیدی که گفتم ) و نظام جمهوری اسلامی( احمدی نژاد: حکومت اسلامی ) و قانون اساسی کشور باشم و همه استعداد و صلاحیت خویش ( احمدی نژاد: که ندارم ) را در راه ایفای مسوولیتهایی که بر عهده گرفتهام به کار گیرم و خود را وقف خدمت به مردم ( احمدی نژاد: خدمت به مقام معظم رهبری، جنتی، مصباح یزدی و بقیه آشغال هایی که تقلب تابلو من رو تایید کردند) و اعتلای کشور( احمدی نژاد: اعتلای فلسطین، حزب الله لبنان، حماس و ... بجز ایران) ترویج دین و اخلاق ( احمدی نژاد: که آخرشم! )، پشتیبانی از حق و گسترش عدالت سازم و از هر گونه خودکامگی بپرهیزم ( احمدی نژاد: حتما!!! ) و از آزادی و حرمت اشخاص و حقوقی که قانون اساسی برای ملت شناخته است ( احمدی نژاد: تا جایی که مزاحم گندکاری های من و دارو دسته خودم نباشن ) حمایت کنم. در حراست از مرزها و استقلال سیاسی و اقتصادی و فرهنگی کشور از هیچ اقدامی دریغ نورزم( احمدی نژاد: این چه سوگند نامه ایه! یادم باشه این رو هم عوض کنم ) و با استعانت از خداوند و پیروی از پیامبر اسلام و ائمه اطهار علیهمالسلام قدرتی را که ملت ( احمدی نژاد: رهبر معظم انقلاب مدظله العالی! ) به عنوان امانتی مقدس به من سپرده است همچون امینی پارسا و فداکار نگاهدار باشم و آن را به منتخب ملت پس از خود ( احمدی نژاد: که خودم می باشم! ) بسپارم...
۱۳ مرداد ۱۳۸۸
خر ما از کره گی دم نداشت ......
از " كتاب كوچه " ، اتْر احمد شاملو
از گرَه گي دُم نداشتن :
... مردي خري ديد به گل در نشسته و صاحب خر از بيرون كشيدن آن درمانده . مساعدت را ( براي كومك كردن ) دست در دُم خر زده قُوَت كرد( زور زد ) . دُم از جاي كنده آمد . فغان از صاحب خر برخاست كه " تاوان بده !"
مرد به قصد فرار به كوچه يي دويد ، بن بست يافت . خود را به خانه يي درافگند . زني آنجا كنار حوض خانه چيزي ميشست و بار حمل داشت ( حامله بود ) . از آن هياهو و آواز در بترسيد ، بار بگذاشت ( سِقط كرد ) . خانه خدا ( صاحبِ خانه ) نيز با صاحب خر هم آواز شد .
مردِ گريزان بر بام خانه دويد . راهي نيافت ، از بام به كوچه يي فروجست كه در آن طبيبي خانه داشت . مگر جواني پدر بيمارش را به انتظار نوبت در سايهء ديوار خوابانده بود ؛ مرد بر آن پير بيمار فرود آمد ، چنان كه بيمار در حاي بمُرد . پدر مُرده نيز به خانه خداي و صاحب خر پيوست !
مَرد ، همچنان گريزان ، در سر پيچ كوچه با يهودي رهگذر سينه به سينه شد و بر زمينش افگند . پاره چوبي در چشم يهودي رفت و كورش كرد . او نيز نالان و خونريزان به جمع متعاقبان پيوست !
مرد گريزان ، به ستوه از اين همه، خود را به خانهء قاضي افگند كه " دخيلم! " . مگر قاضي در آن ساعت با زن شاكيه خلوت كرده بود . چون رازش فاش ديد ، چارهء رسوايي را در جانبداري از او يافت : و چون از حال و حكايت او آگاه شد ، مدعيان را به درون خواند .
نخست از يهودي پرسيد .
گفت : اين مسلمان يك چشم مرا نابينا كرده است . قصاص طلب ميكنم .
قاضي گفت : دَيتِ مسلمان بر يهودي نيمه بيش نيست . بايد آن چشم ديگرت را نيز نابينا كند تا بتوان از او يك چشم بركند !
و چون يهودي سود خود را در انصراف از شكايت ديد ، به پنجاه دينار جريمه محكومش كرد !
جوانِ پدر مرده را پيش خواند .
گفت : اين مرد از بام بلند بر پدر بيمار من افتاد ، هلاكش كرده است . به طلب قصاص او آمده ام .
قاضي گفت : پدرت بيمار بوده است ، و ارزش حيات بيمار نيمي از ارزش شخص سالم است . حكم عادلانه اين است كه پدر او را زير همان ديوار بنشانيم و تو بر او فرودآيي ، چنان كه يك نيمهء جانش را بستاني !
و جوانك را نيز كه صلاح در گذشت ديده بود ، به تأديهء سي دينار جريمهء شكايت بيمورد محكوم كرد !
چون نوبت به شوي آن زن رسيد كه از وحشت بار افكنده بود ، گفت : قصاص شرعاً هنگامي جايز است كه راهِ جبران مافات بسته باشد . حالي ميتوان آن زن را به حلال در فراش ( عقد ازدواج ) اين مرد كرد تا كودكِ از دست رفته را جبران كند . طلاق را آماده باش !
مردك فغان برآورد و با قاضي جدال ميكرد ، كه ناگاه صاحب خر برخاست و به جانب در دويد .
قاضي آواز داد : هي ! بايست كه اكنون نوبت توست !
صاحب خر همچنان كه ميدود فرياد كرد : مرا شكايتي نيست . محكم كاري را ، به آوردن مرداني ميروم كه شهادت دهند خر مرا از گره گي دُم نبوده است !
۱۲ مرداد ۱۳۸۸
۱۱ مرداد ۱۳۸۸
۱۰ مرداد ۱۳۸۸
گفتگو با یک ساواکی الگو
هنوز هم بی دغدغه ئی در خیابان انقلاب ول می گردد . خود اوست که این جمله را می گوید : « بی دغدغه ول می گردم » اما باور کردنش خیلی هم آسان به نظر نمی رسد . طهارت پیشگان را این زمان , اضطراب از پای در می آورد ؛ جنایتکاران که جای خود دارند .می گوید : ما عصب دندان های کرم خورده ی خودمان را کشته ایم . حالا دیگر کرم باشد یا نباشد هیچ فرقی نمی کند .
سن : سی و شش سال .
نام و نام خانوادگی : محسن . م . ا .
دانستن نان و نام خانوادگی او خاصیتی ندارد . گذشته از این , می گوید : « اگر می خواهی راحت حرف بزنم از اسمم بگذر ! » و می افزاید : « نگذشتی هم مهم نیست . حوصله ی چانه زدن ندارم . »کسالتش را پنهان نمی کند . می کوشد که از خود چیزی شبیه یک روشنفکر خسته ارائه بدهد ؛ خسته , بی اعتنا , به نوعی از پایان دست یافته و کاملا واقف بر آنچه در گذر است .
این طور اتفاق افتاد : دوستی را در خیابان می بینم . گپی درباره ی انقلاب , و راهی به سوی شناخت ضد انقلاب , و این همه تهمت , و این همه خرابکاری , و این که ساواکی ها به هیچ قیمتی دست بر نمی دارند ...
دوست می گوید : من خویشی دارم که ساواکی ست . ما بچگی مان را توی ولایت با هم گذراندیم و بعد راهمان از هم جدا شد . با این همه , من گهگاه او را می دیدم . و هنوز هم می بینم . ساواکی بودنش را از من مخفی نکرده است . ما گفتگوی زیادی در این باره داشته ایم . آدمی ست دیدنی . دلت می خواهد با او حرف بزنی ؟
- به همین سادگی ؟
- بله . دیگر چیز زیادی برای پنهان کردن ندارد .
- نمی ترسد ؟- نمی دانم ؛ اما به هر حال من می توانم ازش بخواهم که حرف بزند .
- دروغ ؟ « ما از شکنجه بی خبر بودیم و کاره ای نبودیم و ما را به بازی نمی گرفتند و گمان می کردیم که کارمند نخست وزیری هستیم و به سود مملکت قدم بر می داریم » و یک خربار از این خزعبلات ؟
- نه . اصلا . فکر می کنم یک الگوی خوب .. . .
به او تلفنی خبر می دهد . ساواکی ابتدا می پرسد : « که چه ؟ » و بعد با اکراهی مصنوعی می گوید :
- یک انبان سوآل احمقانه : چطور چشم درمی آوردید ؟ چطور ماتحت مبارزان را کباب می کردید ؟ با چند تا مغز آدمیزاد می شود یک خوراک مغز درست کرد ؟ چطور به دختران معصوم تجاوز می کردید ؟ چطور شستشوی مغزی می دادید ؟ از کشیدن ناخن بچه های شیرخوره لذت می بردید ؟ آیا وجدان شما ناراحت نیست ؟
این بار دوست می گوید : نه , اصلا . یعنی سعی می کنیم که اینطور نباشد . از این گذشته , اگر حرف می زنی , سوآل درباره ی شکنجه چیزی نیست که بشود از آن گذشت .
. . .
وارد آپارتمان او می شویم که بوی فاضلاب گرفته می دهد . مجرد است . یک زن خوب داشته . زنی که از ساواکی بودن شوهرش بی خبر بوده . وقتی جریان را می فهمد , در سکوت , و پر از نفرت و اندوه , در مرز خودکشی طلاق می گیرد و با پسر دو ساله اش به خانه ی پدر برمی گردد . حالا پسرش هشت ساله است و هیچ چیز درباره ی پدر نمی داند . زن به شوهر قدیمش گفته است : « از او پنهان کرده ام . تو هم حق نداری یک کلمه حرفی بزنی . اگر بزنی , هم تو را می کشم هم اورا هم خودم را . » و ساواکی جواب داده : « عیب ندارد . مهم نیست . اصلا رغبتی به دیدنش ندارم چه برسد به حرف زدن با او . توله ات را پیش خودت نگه دار و یک چریک تمیز تحویل جامعه بده ! یک روز خودم زیر لگد ازش اعتراف می گیرم . خوب است ؟ » اینها را دوست می گوید و چند ضربه به در اتاق ساواکی می زند . ساواکی جواب می دهد : « بیایید تو ! »
ما وارد می شویم . بوی فاظلاب , اینجا هم هست . سلام نمی کنم . فکر کرده ام و با خودم قرار گذاشته ام : « نه سلام , نه احوالپرسی . » شاید او هم چنین قراری گذاشته است . دیداری نادلچسب , بی دلیل و کمی گیج کننده . با شلوار افسری , جوراب چرک , زیر پیراهن آستین دار , ریش چند روزه , چشمان قرمز و نمایشی از خستگی ایستاده است ؛ اما می چرخد , به من پشت می کند , سوار تخت خوابش می شود و دراز می کشد . مثل یک بیمار . زرد و خواب آلود . یا یک عاشق قدیمی اعتصاب کرده . و همچنان که انتظارش را داشته ام , یک سیگار روشن می کند - گرچه هنوز از توی زیر سیگاری دود بالا می آید . جای سرش روی بالش , چرک است . دیواری که تخت به آن چسبیده , نزدیک بالش , هم کدر است هم مخطط با ناخن . چه ساعت ها و چه روزها که اینجا دراز کشیده است - پشت به دنیا , پشت به همه چیز . یک ساواکی برای اندیشیدن چه چیرهایی در اختیار دارد ؟ یازده صورت پاره پاره ؟ نزدیکی به اجبار ؟ فضای غریبی از ذهن او را باید سین جیم هایی با ابعاد فلکی پر کرده باشد . و صدا . نعره ها ؟ کنار تختش چارپایه ئی ست و روی چارپایه , یک زیر سیگاری بزرگ , کبریت , فندک , یک شیشه ویسکی تقریبا خالی , یک شیشه سودا , یک کارتن سیگار وینستون , یک لیوان , یک زیر دستی که توی آن چند تا خیار هست - بدون چاقو , و یک نمکدان تقریبا خالی .
بعد , عطش بلعیدن همه ی تصویر های موجود . یک تقویم دیواری با تصویر زن ژاپنی تقریبا برهنه . توشیبا . در طرف دیگر عکس بزرگ زنی دراز کشیده با زیر پیراهن توری نازک سیاه . سونی . یک کمد لباس و بالای کمد , یک مجسمه ی چینی سفید از زنی برهنه که ظرفی را بالی سر خود نگه داشته . مجسمه , غبار گرفته و کثیف . مقداری روزنامه , انباشته در گوشه اتاق . هم اطلاعات هم کیهان هم آیندگان و چند عنوان دیگر . یک مجله ی کهنه ی خارجی در لابلای روزنامه ها . بخشی از مجله که دیده می شود , یک پای کشیده ی برهنه را نشان می دهد .
ساواکی می پرسد : بازرسی تمام شد ؟
دوست به من می گوید : « بنشین ! » و من می نشینم و خودکارم را از جیبم بیرون می آورم و می گذارم روی دفتر یادداشت و سرم را پایین می اندازم .
ساواکی می گوید : بپرس !هنوز , لحن حاکم دارد . رنگی از قدرت , بوئی از خشونت .
می پرسم : چرا دیگر زن نگرفتی ؟ یک زن ساواکی .
- از کجا پیدا می کردم ؟ زن ساواکی , اگر زشت بود به درد عمه اش می خورد . و اگر تر و تمیز بود همه دستمالیش می کردند . و حق هم داشتند بکنند . واصلا دستمالی شده بود که به ما می رسید . و ما هم برای به تور انداختن جوان ها ازش استفاده می کردیم . زن , یک کالای مصرفی ست مثل سیگار . لازم نیست توی خانه ام به اندازه ی یک عمر سیگار داشته باشم . وقتی بماند خشک می شود . سینه درد می آورد .
- قبل از انقلاب کتاب می خواندی ؟
- نه . آدم هایی را که خیلی کتاب خوانده بودند سین جیم می کردم . آنها را می چکاندم روی کاغذ یا وادارشان می کردم وراجی کنند , هرچه خوانده اند پس بدهند , از کتاب همیشه متنفر بوده ام .
- شاگرد توسری خور کلاس . نه ؟
- شاگرد توسری خور کلاس , بچه توسری خور محله . خودم هم به همان نتیجه رسیده ام که تو , بعد از اینکه سه ساعت حرف زدی , ممکن است برسی : بچه ی عقده ای . انسان عکس العملی . این علی می داند . توی محل از همه ی بچه ها کتک می خوردم . بچه ها یا بیسواد و گردن کلفت می شوند یا درس خوان و ضعیف . من ضعیف بیسواد از آب درآمدم . پدرم خیلی همت کرد که همچو آشغالی را تحویل جامعه داد .
- سین جیم فرویدی هم تو بساطت بود ؟
- کم کم یاد گرفتم . تحلیل روانی متهم . بدبخت ریغو ! کمبود جنسی داری که افتاده ای دنبال مارکسیست بازی . آزادی روابط جنسی و این حرف ها . اما خاک بر سر دختری کنند که از آزادیش برای انتخاب میمونی مثل تو استفاده کند ...
- پدرت چکاره بود ؟
- پدرم ؟ هه ! پاانداز ! چه می دانم ؟ مردکه یک دفعه از من نپرسید حالت چطور است پسر ؟ کلاس چندی ؟ چی می خواهی ؟چکار می کنی ؟ کدام مدرسه می روی ؟ ... صبح می رفت پی کارش , شب بر می گشت . شب می رفت پی الواطی تا نصفه شب . تا صبح . می گفت , یعنی می شنیدم که واسطه است . دست آدم هائی را که می خواستند بفروشند می گذاشت توی دست آدم هائی که می خواستند بخرند . و این وسط یامفت , پولی به جیب می زد . به قول شما : سرمایه داری . انگل بشریت ؛ واسطه , انگل سرمایه داری .
- چی می خریدند چی می فروختند ؟
- همه چیز . اما یک بی پدر مادر عجیبی بود . هفت خط , مال مفت خور , کلاهبردار , دزد , بددهن , قالتاق , بی ناموس ...
- نتیجه اینکه محیط و فقط محیط . نه ؟ خانواده - محله - مدرسه . بعد هم کل جامعه - طبق معمول . آدمی که توی سرازیری غلتیده , در واقع , مثل یک گوی , غلتانده شده , خودش نغلتیده . جبر محیط و جاذبه ی فساد . این طور نیست ؟
- از همین حرف ها .
- و قدرت چیزی که غلتیده در این میان هیچ نقشی نداشته ؟ مثلا اراده ی واپس زدن و تمرد ها . ها ؟
- این را از روانشناس ها , جامعه شناس ها , متخصص های تعلیم و تربیت بپرس . من اول به پدرم فحش می دهم , بعد به معلم هایم , بعد به کنکور !
- با هر جان کندنی بود مدرسه را تمام کردی , خودت را رساندی پشت دیوار دانشگاه , و آنجا آنقدر معطل شدی که حوصله ات سر رفت و به سرت زد که ساواکی بشوی . نه ؟
- اینها را تو چرا می گویی ؟ اگر همه چیز را می دانی که دیگر لازم نبود بیایی و بپرسی . نه . این طور نشد . من لیسانس دارم . نشانت می دهم . دو سال کنکور دادم و رد شدم . معلم ها فقط پس گردنی خوردن یادم داده بودند .
- و پس گردنی زدن . بعدها معلوم شد .
- بله . پدرم از خانه بیرونم کرد . با لگد . می خواستم بکشمش ؛ اما آنقدر ذلیل و ترسو بودم که افتضاح ! بعد , آدمی سر راهم سبز شد . اگر تعهد کنی که آدم های معیوب را معرفی کنی , کنکور بی کنکور . جفت می زنی تو دانشگاه . کمک هزینه هم می گیری . نمره هم تا جائی که بشود . آدم های معیوب چه جور آدم هائی هستند ؟ آدم هائی که علیه مملکت کار می کنند . آدم هائی که می خواهند اینجا را به روس ها و چینی ها بفروشند . آدم هائی که با شاه مخالفند . و آدم های مرتجع . مخالف ترقی مملکت و مخالف آزادی . یعنی مذهبی ها .
- فکر کردی و قبول کردی ؟
- می دانستم یعنی چی . فکر کردم اما چه فکری ؟ فکر کردم یک روز پدرم را می کشم زیر اخیه و پدرش را در می آورم . یک روز هم یکی از بچه های محل را که ظاهرا چپ بود و توی محل کلی احترام و آبرو داشت . همچو تصدق مردم می رفت و به درد همه می رسید که انگار پدر خوانده ی محله بود . ننه سگ ! تازه از بچه هائی که آیه های قرآن از بر بودند و به ضرب آن آیه ها آدم را فلج می کردند هم بدم می آمد . از آنهائی که جمعه ها دسته جمعی می رفتند کوه و سرود « ای ایران » می خواندند و خوش می گذراندند هم بدم می آمد . به خبر چینی و جاسوسی هم فکر کردم اما زیر پایم سفت نبود . به چیزی اعتقاد نداشتم و اصلا اعتقادی نداشتم تا بخواهم بفهمم که به چیست . توی تمام زندگی ام چیزی نبود که به اش آویزان بشوم . یک مادر نق نقوی عفریته , که گمانم پدرم فقط من را گذاشته بود روی دستش و بعد رفته بود پی زن های دیگر ؛ یک پدر , که گفتم چه جانوری بود . فک و فامیل هم که سرشان توی آخور خودشان است . من برای هیچ کس اهمیت نداشتم . مطرح نبودم تا اهمیت داشته باشم .
- بعد مطرح شدی ؟
- نمی دانم . گمان نمی کنم . آدمی که نمی تواند خودش باشد , هیچ وقت مطرح نمی شود .
- « خودش » واقعا چیزی بود که بتواند مطرح بشود ؟
- اگر بود هم یک روز , همان اول کار , دفنش کردم ، وقتی علیه یک جوان بدبخت بینوا - که می گفت توی اسلام , شاهنشاهی وجود ندارد - گزارش دادم و آمدند گرفتند و بردندش و کلکش را کندند . هیچ کس نفهمید چه بلائی سر آن بیچاره آمد . خودم هم نفهمیدم . مثل موش بود . ریغو و مریض . آنقدر ریزه بود که اگر یک تو گوشی می خورد هفت تا معلق می زد . اما حرف ؟ گنده تر از کوه دماوند : ما باید نظام شاهنشاهی را دور بیندازیم . باید اسلام واقعی را احیا کنیم . ارتش اسلامی . دکتر شریعتی . آمریکا باید نابود بشود . فرود آمدن توی ماه خیانت به فقراست . باید علیه آمریکا و شوروی اعلام جرم کنیم . تزکیه نفس . ایمان به شهادت . آنوقت هنوز کسی حرف امام شما را نمی زد . مثل یک بچه به من اعتماد داشت . باور داشت که ما دو تا آدم مریض با چند تا مریض دیگر می توانیم دنیا را عوض کنیم . اما من انتقامش را از یک چپ موقر گرفتم . بعد ها , بعد از اینکه یک دوره « مارکسیسم - لنینیسم » را توی یکی از خانه های ساواک اماله مان کردند . « دوره ی مکتب های سیاسی برای شناخت مجرمین و منحرفین » ! هه ! از اشاره های پرت و پلای یک بچه ی لندهور عینکی فهمیدم که باید مارکسیست باشد . آدم هایی که چشمشان معیوب است و قد درازی دارند اغلب خیال می کنند باید کمونیست بشوند . خیال می کنند طبیعت آن ها را کمونیست زائیده . من حتی یک عینکی قد دراز ندیدم که مصدقی باشد . جبر طبیعت یعنی همین ! آدمی که چشمش ضعیف است یعنی آدم عینکی , آدم عینکی یعنی کسی که زیاد کتاب خوانده , آدمی که زیاد کتاب خوانده یعنی کسی که « داس کاپیتال » و « مانفیست » را هم حتما خوانده , و آدمی که « داس کاپیتال » و « مانفیست » را خوانده - حتی اگر واقعا نخوانده باشد - یعنی کمونیست . بحث درش نیست . خب . من یک اسلامی را فرستاده بودم دم تیغ . لازمه ی بقا , تعادل قواست . به این دراز عینکی چسبیدم که بیا عضو جمعیت سیاسی ما بشو . جنگ مسلحانه . مبارزات چریکی . جنگل های شمال . لهجه هم داشتم . پچپچه . رفیق ! منفرد , کاری از پیش نمی برد . خلاصه بعد از سه ماه ظرفیتش تمام شد و لو داد که خودش عضو یک گروه چریکی ست . و رفت بغل دست برادر مسلمانش خوابید . حالت دارد به هم می خورد , نه ؟
- نگذاشتی با سوآل جلو بیائیم . گفتی که تحت تاثیر یک مجموعه مسائل و عوامل محیطی ساواکی شدی . یعنی سوار جاده ای شده بودی که تو را می رساند به ساواکی « شدن » ؛ اما ینجا حرف از ساواکی « بودن » است نه ساواکی « شدن » . منظورم روشن است ؟ ساواکی « ماندن » . ممکن است من کنار یک لجن زار پایم بلغزد و زمین بخورم و لجنی « بشوم » . من , اگر کثافت دوست نداشته باشم یا خیال نکنم که لجن , لجن دریاچه ی ارومیه است و دوای هزار درد , خودم را پاک می کنم . تا آخر عمر که لجن باقی نمی مانم و می مانم ؟
- من فحش هایی چاروداری تر از اینها بلدم که به خودم بدهم . همیشه توی سین جیم هایم می گفتم : من مادر قحبه اگر نتوانم تو را به حرف بیاورم از هر جنده ای کمترم .
- و همیشه می توانستی به حرف بیاوری ؟
- نه . کمتر بودم .
- پس راجع به ساواکی ماندنت و حرفه ای شدنت حرفی نمی زنی ؟ هیچ لحظه ای پیش نیامد که از خود ساواکی ات آن قدر متنفر بشوی که بخواهی تغییر مسیر بدهی ؟
- می خواستی کجا بروم ؟
- این حرفی ست که همه زده اند : ساواک , استعفا قبول نمی کرد . اگر کنار می کشیدیم کشته می شدیم . مهم بود که کشته بشوی ؟
- قضیه مطلقا این شکلی نبود . من هیچ وقت احساس پشیمانی نکردم . حالا اگر به این دادگاه انقلاب کشیده بشوم شاید بگویم : « پشیمانم . توبه می کنم . فرصت جبران گناهانم را به من بدهید ! » اما این حرف ها را فقط برای آنکه آن هیات قضات ریشو - کوکلاس کلان های وطنی - را دست انداخته باشم می زنم . جدی نمی گویم . مساله اساسی این است که من اصلا اغفال نشده بودم تا توبه کنم یا ادعای خسارت . من انتخاب کرده بودم . در میان ما تقریبا هیچ کس نیست که بتواند ادعا کند که اغفالش کرده بودند . وقتی این حرف ها را از دهان ساواکی هایی که محاکمه می شوند می شنوم , می خواهم زردآب بالا بیاورم . دلم می خواهد دادگاه انقلاب شما آنها را بدهد دست من تا دو ساعته وادارشان کنم فریاد بزنند : « انتخاب . فقط انتخاب , در حد آگاهی ممکن . » حتی دختر های کم سن و سالی که کارشان می کشد به فاحشه خانه ها , وقتی از فریب خوردگی حرف می زنند آن ذره از تمایل آگاهانه شان را پنهان می کنند . یعنی انکار می کنند که انتخاب کرده بودند . والا , این همه دختر چریکی که توی این سال ها می افتادند توی چنگ ساواک و از همه چیز ساقط می شدند , چرا بعدش نمی رفتند خراب بشوند ؟ چرا کارشان نمی کشید به فاحشه خانه ها ؟ ما ساواکی ها ممکن است بگویم که بد انتخاب کرده بودیم یا - به قول تو - یک مجموعه عوامل محیطی امکان انتخاب را پیش پای ما گذاشته بود ؛ اما به هر حال , آگاهانه انتخاب کرده بودیم . این پرت و پلا ها که « جوان بودم , ساده بودم , احتیاج داشتم , گولم زدند » فقط به درد آدم هایی می خورد که در اولین دوره ی به وجود آمدن ساواک به آن پیوستند . یعنی به یک سازمان مجهول . من سال 46 ساواکی شدم ؛ وقتی که ساواک بیداد می کرد . به خدا هم رحم نمی کرد . دقیقا - و با کمال وقاحت هم به ما می گفتند که از چه چیز دفاع می کنیم و به چه چیز حمله . و قضیه این بود که برای ما - یعنی برای من - اصلا مهم نبود که از چه چیز باید دفاع کنم . شاه برایم همانقدر مهم بود که هر آدم دیگری روی کره ی زمین , حتی توی ماداگاسکار , می توانست برایم مهم باشد . من حتی به شاه هم فکر نمی کردم . شهبانو بعضی وقت ها برایم مطرح می شد , اما شاه ؟ ابدا . یعنی ما نمی دانستیم که از تمامیت ارضی و استقلال وطن دفاع نمی کنیم ؟ چه حرف ها ! من هنوز هم نمی دانم سبز پرچم ما بالاست یا قرمزش . راجع به خشونتی که نشان می دادیم هم قضیه همین طور است . من فقط تو گوشی می زدم و پس گردنی . غفلتا هم می زدم . لذت هم می بردم . یعنی اگر سین جیمی داشتم که توی آن احتیاجی به سیلی زدن پیدا نمی کردم حسابی عصبانی می شدم . وحشی می شدم . ترق ! و بعدش آرامش , مستی , رخوت . وقتی بچه بودم سه چهار تا توگوشی خیلی خوب خورده بودم . صدایش را هنوز می شنوم . پدرم هم همیشه می زد پس گردنم . یک معلم شرعیات هم داشتیم که عادتش بود نوک پا نوک پا بیاید پشت آدم , و بعد , یکدفعه بخواباند پس گردن آدم . ترق , که چرا با دکمه ی شلوارت بازی می کنی ؟ وقتی پیدایش کردم و کشاندمش به اداره و سین جیمش کردم و انگ همکاری با گروه های مسلمان ضد حکومتی را بهش چسباندم به گریه افتاد . من هم بلند شدم نوک پا نوک پا رفتم پشت سرش و محکم خواباندم پس گردنش . راجع به خشونت , بعضی همکار های من گفتند : « اول سخت بود , بعد یواش یواش عادت کردیم . » من این مزخرفات را قبول ندارم . حرف درست این است : « ما اول ناشی هستیم بعد مهارت پیدا می کنیم . » یک پسر بچه پیش من کار می کرد , زردنبو و کثافت . به مجرد اینکه خبرش می کردیم که باید برود و یک نفر را دستگیر کند , لپ هاش گل می انداخت . چشمش برق می زد . از خوشحالی تعادلش را از دست می داد . وقتی هم یارو را با کمک گروه می گرفت و می آورد , می رفت یک پنج سیری عرق می خورد . سک . بیست سالش بود . یک دفعه , توی گروهی بود که باید یک دانشجو را دستگیر می کرد. مساله ی مهمی هم نبود . این پسر موی سر مادر دانشجو را چنان کشیده بود که یک مشت مو مانده بود توی دستش . بی خود و بی جهت . این دانشجو بعد ها غولی شد برای خودش . شش تا از ما را کشت . وقتی هم چند سال بعد افتاد توی محاصره , تا فشنگ آخر جنگید و با یک نارنجک خودکشی کرد . من از هر دوی این جوان ها بدم می آمد . درست به یک اندازه . من هیچ وقت هیچ کس را نتوانستم دوست داشته باشم . هیچ وقت . هیچ کس . باور می کنی ؟ وقتی به فرح فکر می کردم فقط به هیکلش فکر می کردم نه افکارش . چیزی که باعث شد توی ساواک ترقی کنم فقط همین نکته بود . آدمی که نه مافوقش را دوست دارد و نه زیر دست هایش را , خودش باید در مقام مافوق قرار بگیرد . این , توی ساواک , یک اصل مسلم و تردید ناپذیر است . این آدم اگر قوم و خویش های خودش را هم دوست نداشته باشد دیگر یک الگوی کامل و بی نقص برای خدمت در سازمان امنیت است .
- بود .
- آره . بود . ظاهرا همه چیز تمام شده . ما فقط باید منتظر بمانیم ببینیم این دم و دستگاه برای کمونیست کشی یا ملی کشی به آدم واقعا کار کشته احتیاج دارد یا ندارد . اگر بخواهد با « آماتورها » کار کند ما کلک مان کنده است . اما اگر « پرفسیونل » بخواهد ما آماده ی خدمتیم . اگر از من بخواهند کمک شان کنم , می کنم . اما حقیقتا توبه نمی کنم . من برای این تربیت شده ام که دیگران را وادار به توبه کنم نه اینکه خودم توبه کنم . اصلا « توبه » و « ندامت » و این اراجیف در ذات من نیست .
- تو از « ذات » حرف نمی زدی , از « محیط » حرف می زدی .
- بحث علمی که نمی کنیم عمو ! مساله این است که من آدم مطلقا بی آینده ای هستم , و آدمی که آینده ندارد چرا توبه کند ؟
- یعنی به هیچ شکلی امکان جبران وجود ندارد ؟
- چرا : خودکشی . اما اگر من جرئت خودکشی داشتم که ساواکی نمی شدم . این « حسینی » هم که می گویند خودش را کشت , من باور نمی کنم . ما بزدل تر ار آنیم که بتوانیم لوله ی تپانچه رابه طرف خودمان بگیریم . از این گذشته , کسی که خودکشی می کند باید از چیزی شرم داشته باشد , از چیزی خجالت بکشد , از بی آبروئی نگران باشد . من حتی یکی از همکارهایم را ندیده ام که از چیزی خجالت بکشد . یک روز , سر یک بازجویی , از یک دندگی آدمی که سین جیمش می کردم عصبانی شدم و جوانی که تازه ساواکی شده بود صدا کردم و گفتم : « بشاش به این آقا ! » آن جوان هم جلوی چشم من , راحت , کارش را کرد و رفت . تا چکه ی آخر . می دانی آن مردکه ی احمق که بازجوئیش می کردم چی گفت ؟ گفت : « فوق العاده است , واقعا فوق العاده است . من حتی توی توالت عمومی هم نمی توانم این کار را بکنم چون حس می کنم که ممکن است کسی صدای آبریختن مرا بشنود ! این جوان , چطور می تواند به این راحتی , جلوی شما که مافوقش هستید این کار را بکند ؟ واقعا فوق العاده است ! » ... من صدها نمونه از این وقایع را پیش چشمم دارم .
- تو انتظار نداری شاه سابق برگردد ؟
- مگر مغز خر خورده ام ؟ ورق برگردد اما شاه بر نمی گردد .
- چرا ورق بر گردد ؟
- مگر شده که بر نگردد ؟ تاریخ یعنی برگشتن ورق و باز هم برگشتن ورق . این حرف را یک جوانی که ازش بازجویی می کردم به من گفت . حافظه ی بدی ندارم . نمی دانم چرا تو مدرسه آن مزخرفات را نمی توانستم یاد بگیرم .
- به نظر تو , کی ورق بر می گردد و چطور بر می گردد ؟
- نمی دانم . شاید وقتی که مسلمان های حاکم , بیش از حد مردم را زیر منگنه بگذارند , و نقش آن معلم شرعیات مرا بازی کنند . ترق ! چرا با دکمه ی شلوارت بازی می کنی ؟ آنوقت , همه ی مردم , محض خنده هم که شده شروع می کنند به بازی کردن با دکمه هاشان . مجسم کن : معرکه است !
بخشی از : « گفتگوئی طولانی با یک ساواکی الگو »
مصاحبه گر و تنظیم کننده : محمود ایرانی
بر گرفته از : کتاب جمعه , شماره 4 , سال اول , شهریور 1358
-
آن قدیم ندیم ها ؛ در دوره آن خدا بیامرز _ یعنی زمانی که همین آ سید علی گدای روضه خوان دو زار میگرفت و بالای منبر سر امام حسین را می برید و...
-
دوازده سال از خاموشی دوست شاعرم - ابوالحسن ملک - گذشته است . با ياد اين طنز پرداز ميهن مان ؛ يکی از سروده هايش را برای تان نقل می کنم . : تص...
-
لوطی پای نقاره می پرسد : آقای گیله مرد ! میشود بفرمایید شما چیکاره هستید ؟ میگوییم: سرنا چی کم بود یکی هم از غوغه آمد ؟برای چه میخواهی ...