دنبال کننده ها

۱۷ مهر ۱۴۰۳

یاد مانده ها


مرداد ماه بود . رفته بودم امریکا گردی. در واشنگتن بود که شنیدم دوست دیرینه ام نصرت الله نوح در گذشته است
نوح را سی سالی بود میشناختم، در روزنامه خاوران که من سردبیرش بودم همکار ما بود . یاد مانده هایش را آنجا می نوشت که بعدها بصورت یک کتاب سه جلدی به چاپ رسید .
نوح همچنان توده ای باقی مانده بود . در همه یاد داشت هایش همه راهها به حزب توده ختم میشد . نوح صدای رسایی داشت و حافظه ای شگفت .
من مخالف حزب توده بودم اما یاد داشت های نوح را بی کم ‌و کاست چاپ میکردم و نقدهای دیگران را نیز .
نوح رفیقم بود. گاهگداری از سن حوزه پا میشد میآمد خانه مان . این اواخر دلش از برخی دشمنان دوست نما سخت آزرده بود.بمن میگفت کدخدای دیکسن و‌توابع !
یک شب همراه مسعود سپند و دکتر محمد عاصمی مدیر مجله کاوه- که گهگاه از مونیخ به دیدارمان میآمد - مهمانم بود . تا صبح نوشیدیم و خندیدیم .
عاصمی به شوخی میگفت: حالا فقط دو تا کمونیست در جهان باقی مانده است : یکی فیدل کاسترو و دیگری نوح!
امروز نه از نوح نشانی است ، نه از سپند ،نه از دکتر عاصمی و نه از فیدل کاسترو .
بس نامور به زیر زمین دفن کرده اند
کز هستی اش بروی زمین بر نشان نماند
وان پیر لاشه را که سپردند زیر خاک
خاکش چنان بخورد کزو استخوان نماند
زنده است نام فرخ نوشیروان به خیر
گر چه بسی گذشت که نوشیروان نماند
امروز داشتم کتاب یادمانده های نوح را میخواندم. بیاد همه رفیقانی افتادم که داس اجل یکایک شان را درو کرده است .
نوح شاعر ‌‌و محقق و طنز پرداز بود . گیرم طنزهایش هم سرانجام به گونه ای به حزب توده و یاران توده ایش پیوند میخورد .
اینک با یاد نوح ، بخش کوچکی از کتاب یادمانده هایش را اینجا میگذارم :
(روزی از یکی از جلسات ادبی بیرون آمده بودیم ، با عمادخراسانی، ابراهیم صهبا ، خسرو شاهانی و من( نوح).
صهبا اصرار کرد به خانه او برویم . دوستان پذیرفتند .
تاکسی گرفتیم بطرف خانه صهبا حرکت کردیم .
راننده تاکسی آدرس خانه صهبا را پرسید ، صهبا گفت ؛ امیر آباد شمالی ، خیابان صهبا
راننده که مردی چهل پنجاه ساله ارمنی بود گفت ؛
-من خیابان صهبا را نمی شناسم ، لطفا مرا راهنمایی کنید .
راننده تا امیر آباد را بلد بود اما خیابان صهبا را نمیشناخت. به حرکت خود ادامه داد و از خیابان صهبا گذشت
نکته این است که خیابانی که تازه بنام صهبا شده بود قبلا «گیو » نام داشت .
ابراهیم صهبا به راننده گفت : آقا ! دست چپ تان خیابان صهبا بود ، رد کردید
راننده با لهجه ارمنی گفت :این شهردار مادر قحبه هر روز این خیابان را بنام یک جاکشی نامگذاری میکند ! این خیابان دیروز خیابان گیو بود حالا شده است خیابان صهبا
خسرو شاهانی با خنده گفت : آقا! ناراحت نشو، آن جاکشی که گفتی بغل دستت نشسته! )
نقل از کتاب «یاد مانده ها »-جلد دوم -نصرت الله نوح
عکس: نوح- دکتر محمد عاصمی- گیله مرد
See insights and ads
All reactions:
Nasser Darabi, Farhad Ghasemzadeh and 92 others

۱۳ مهر ۱۴۰۳

با خویشتن خویش

غروب که شد گفتم چطور است بروم هوایی بخورم ؟
از کندو‌کاو در هزار توی تاریخ ایران خسته شده ام .
از گلاویز شدن با سعدی و مولانا و ناصر خسرو به جان آمده ام .
از پرت و‌پلا نویسی خسته ام .
از آدمیان نیز خسته تر .
بهتر است بروم هوایی بخورم .
راه افتادم . خانه ام تا مرکز شهر هفت هشت دقیقه ای پیاده روی دارد .
باریکه راهی را گرفتم و پیش رفتم ، از کنار خانه هایی گذشتم که صدو‌پنجاه - دویست سال از عمرشان گذشته است ، اما همچنان همچون بانویی زیبا ، با وقار و شکوه تمام ایستاده اند و به آدمیان سلام میکنند
از کنار خانه ای میگذرم ، ساخته شده بسال 1859.خانه ای به رنگ آسمان ، و تابلویی آویخته بر دیوار که میگوید در این خانه آقای Kennedy میزیسته است. شغلش را هم نوشته است : بانکدار
میرسم به مرکز شهر . شهرمان یک خیابان بیشتر ندارد . خیابانی که فقط رستوران و بار و عتیقه فروشی و گالری نقاشی دارد‌و ‌دیگر هیچ. نامش Main Street
از برابر بارها و‌رستوران ها میگذرم ، خلایق نشسته اند به شاد خواری . اینجا و آنجا آوای گیتار است و نوای موسیقی. یکی میخواند و دیگران میرقصند . نگاه شان میکنم ، خستگی از تنم میگریزد
اینجا کنار کاخ دادگستری زنگی آویخته است، زنگی که در گذشته های بسیار دور ، بهنگام آتش سوزی نواخته میشد تا آدمیان را از حادثه ای بیاگاهاند .
در حاشیه خیابان گل های زیبایی جلوه گری میکنند . نام شان را نمیدانم . نام هیچ گلی را نمیدانم اما نام آدمخواران تاریخ هیچگاه از یادم نمیرود : آتیلا . فرعون ، چنگیز ، تیمور ، موسولینی ، هیتلر، و‌این آخری ، از قوم ‌و قبیله خودمان ، از تبار خودمان ، ننگم میآید نامش را تکرار کنم
شب شده است، قدم زنان به خانه ام باز میگردم ، احساس سبکباری میکنم ، اما اینجا هم نمیتوانم از چنبر تاریخ بگریزم .
شهرم را بسیار دوست میدارم ، مردمانش را نیز . نامش Placerville
شهری که روزگاری دراز کعبه آمال کاشفان نا فروتن طلا و منزلگاه کاشفان فروتن شوکران بوده است
See insights and ads
All reactions:
Soheila Masoumi, Mahmood Nouriyan and 2 others

مردی که به خاک افتاد

نهم مهر ماه سالروز تیرباران خسرو خان قشقایی است .مردی که روزگاری دراز همراه و همگام دکتر محمد مصدق بود و در نهضت ملی شدن نفت ایران نقش چشمگیری داشت و سرانجام به دست دژخیمان خمینی تیر باران شد .
خسرو خان قشقایی یکی از فرزندان صولت الدوله قشقایی بود که از زمان حکومت صفوی تا فروپاشی نظام شاهنشاهی ایران رهبری ایل قشقایی را بعهده داشتند .
پدر خسرو خان قشقایی - اسماعیل خان صولت الدوله-ایلخان قشقایی بود که در زمان حکومت رضا شاه در حالیکه نماینده مجلس شورایملی بود دستگیر و‌زندانی میشود و در زندان بدست پزشک احمدی با آمپول هوا به قتل میرسد .
خسرو خان قشقایی تا شهریور ۱۳۲۰و برکناری رضا شاه در تهران تحت نظر بود و‌ پس از سقوط رضا شاه به میان ایل قشقایی بر گشت و تا کودتای ننگین ۱۳۳۲، در یک دوره دوازده ساله بعنوان سیاستمداری پر نفوذ در صحنه سیاست ایران ایفای نقش کرد
.
در ماجرای ملی شدن نفت خسرو خان قشقایی همراه برادران خود - ناصر خان و منصور خان و محمد حسین خان - بعنوان سران ایل قشقایی از دکتر محمد مصدق پشتیبانی میکنند ولی پس از کودتا و سقوط دولت ملی مصدق مجبور به ترک ایران میشوند و تمامی دارایی ها و املاک آنها توسط دولت سپهبد زاهدی مصادره میشود .
خسرو خان قشقایی از زمان تبعید تا آستانه آن انقلاب نکبت ، در آلمان - در شهر مونیخ - اقامت داشت و با همراهی دانشجویان طرفدار جبهه ملی روزنامه باختر امروز را منتشر میکرد .
او‌به محض بازگشت به ایران مالکیت باغ ارم شیراز را که یکی از گردشگاههای دلنشین و بی همتای ایران است به ملت ایران تقدیم کرد و در نخستین انتخابات مجلس شورای اسلامی به نمایندگی مجلس برگزیده شد اما ملایان حاکم از تصویب اعتبار نامه او خودداری کردند .
خسرو خان بعدا به اتهام اقدام علیه امنیت ملی و همکاری با تیمسار دریا دار احمد مدنی دستگیر و پس از شکنجه بسیار تیرباران شد . دستگیری ‌‌و اعدام خسرو خان قشقایی با دستگیری و اعدام صادق قطب زاده همزمان بوده است .
صولت الدوله قشقایی کیست ؟
———————
اسماعیل خان قشقایی معروف به صولت الدوله ، ایلخان ایل قشقایی در دوره قاجار و پهلوی اول بود .
در جریان جنگ جهانی اول و اشغال ایران توسط بیگانگان ، پیکار همه جانبه قشقایی ها با نیروهای انگلیسی به رهبری صولت الدوله قشقایی یکی از مهم ترین مقاومت هایی بود که علیه نیروهای بریتانیا شکل گرفت
اسماعیل خان قشقایی بسبب رشادت و مهارتی که در تیر اندازی و‌جنگ های پارتیزانی داشت در اواخر سلطنت مظفر الدینشاه لقب صولت الدوله گرفت و همواره با نفوذ بیگانگان در امور کشور بشدت مخالف بود .
صولت الدوله دو‌بار به نمایندگی مجلس شورای ملی برگزیده شد اما در شهریور ۱۳۱۱ بهنگام نخست وزیری علی منصور مصونیت پارلمانی او لغو و دستگیر شد و در زندان به قتل رسید و بدین ترتیب پاداش مبارزات خود علیه سلطه بیگانگان را دریافت کرد .
داستان مبارزات آنها با انگلیسی ها و عوامل داخلی آنها داستان بسیار درد انگیزی است که امیدوارم در مجالی دیگر به آن بپردازم
May be an image of 1 person
See insights and ads
All reactions:
Zari Zoufonoun, Bahman Azadi and 90 others

۹ مهر ۱۴۰۳

خدا خیلی ترسناک است

( نقل از : خبرنامه گویا gooya News)
بچه که بودم از تاریکی می ترسیدم. بما گفته بودند «یک سر دوگوش » توی تاریکی کمین میکند بچه ها را میدزدد میبرد خون شان را میخورد! میگفتند جن ها تو تاریکی میآیند سراغ بچه ها ، آنها را میبرند خانه خودشان .
میگفتند جن ها سم دارند و روزها دیده نمیشوند
مادر میگفت: «تاریکی که ترس ندارد پسرجان».
بزرگ‌تر که شدم از معلم تعلیمات دینی مان - آقای تقوا -می ترسیدم.
مادرم می گفت: «آدم فقط باید از خدا بترسد. برای چه از آقای تقوا می ترسی؟»
آقای تقوا می آمد کلاس، عمامه اش را می گذاشت روی میز، یک شلاق می گرفت دستش می کوبید روی کله ما تا به ما قرآن و نماز یاد بدهد. میگفت آدم اگر نماز نخواند تا قیام قیامت توی قعر جهنم میسوزد جزغاله میشود
من هرگز نتوانستم نماز یاد بگیرم. از تعلیمات دینی و قرآن و نماز و عربی و آقای تقوا می ترسیدم.
آقای تقوا اسمش قبلا آقای سلیمی بود ، رفته بود اسمش را عوض کرده بود گذاشته بود آقای تقوا . ما تا اسم تازه آقای سلیمی را یاد بگیریم صدبار کتک خوردیم . تا میگفتیم آقای سلیمی میگفت زهر مار آقای سلیمی ! آنوقت با ترکه آلبالو میکوبید روی کله مان .
از ده دوازده سالگی از آژان و ژاندارم و مار و خرچنگ و مبصر کلاس مان می ترسیدم. آژان ها یکبار آمده بودند پدرم را دستبند زده با خودشان برده بودند . میگفتند مصدقی است ، من نمیدانستم مصدقی یعنی چه ؟
همسایه مان توده ای بود ، من نمیدانستم توده ای یعنی چه ، اما میدانستم همسایه مان یک شب رفت نمیدانم کجای عالم گم و‌گور شد .
مادر می گفت: «آدم فقط باید از خدا بترسد. اینها که ترس ندارد».
رفتم دانشگاه؛ از خبر چین های ساواک و ساواکی های خبر چین می ترسیدم.
میگفتند ساواک دکتر عضدی دارد ، دکتر کمالی دارد، دکتر منوچهری دارد ، دکتر حسین زاده دارد ، آرش دارد ، رسولی دارد ، آپولو دارد ، دستبند قپانی دارد ، اتاق تمشیت دارد ، خرس دارد ، آنجا آدم را زنده زنده میسوزانند !
انقلاب که شد از پاسدار و کمیته چی و آخوند و امام و شیخ و حاکم شرع و دادگاه انقلاب می ترسیدم. آقای جزایری پیشنماز محله مان که همیشه روی منبر از عدل علی سخن میگفت و گفته بود برای اینکه امام پولی از بیت المال مسلمین به برادرش عقیل ندهد یک تکه آهن داغ توی دستش گذاشته بود حالا شده بود حاکم شرع . شلاق میزد ، خانه های مردم را مصادره میکرد ، چپ‌و راست حکم اعدام صادر میکرد .عباس و رامین و مرتضی و مرجان وشهین را فرستاده بود بالای دار .
دیگر مادرم نبود بگوید «آدم باید فقط از خدا بترسد». مادر دق کرده بود مرده بود.
حالا که پیر شده و مختصری عقل به کله ام آمده، با نگاه کردن به کشورهایی که خدا - یا نمایندگان خدا - با شلاق و شکنجه و اعدام و زندان در آنجا ها حکومت می کنند به خودم می گویم :« راستی راستی مادر حق داشت ها! فقط باید از خدا ترسید!خدا خیلی ترسناک است».
(گیله مرد )