غروب که شد گفتم چطور است بروم هوایی بخورم ؟
از کندوکاو در هزار توی تاریخ ایران خسته شده ام .
از گلاویز شدن با سعدی و مولانا و ناصر خسرو به جان آمده ام .
از آدمیان نیز خسته تر .
بهتر است بروم هوایی بخورم .
راه افتادم . خانه ام تا مرکز شهر هفت هشت دقیقه ای پیاده روی دارد .
باریکه راهی را گرفتم و پیش رفتم ، از کنار خانه هایی گذشتم که صدوپنجاه - دویست سال از عمرشان گذشته است ، اما همچنان همچون بانویی زیبا ، با وقار و شکوه تمام ایستاده اند و به آدمیان سلام میکنند
از کنار خانه ای میگذرم ، ساخته شده بسال 1859.خانه ای به رنگ آسمان ، و تابلویی آویخته بر دیوار که میگوید در این خانه آقای Kennedy میزیسته است. شغلش را هم نوشته است : بانکدار
میرسم به مرکز شهر . شهرمان یک خیابان بیشتر ندارد . خیابانی که فقط رستوران و بار و عتیقه فروشی و گالری نقاشی داردو دیگر هیچ. نامش Main Street
از برابر بارها ورستوران ها میگذرم ، خلایق نشسته اند به شاد خواری . اینجا و آنجا آوای گیتار است و نوای موسیقی. یکی میخواند و دیگران میرقصند . نگاه شان میکنم ، خستگی از تنم میگریزد
اینجا کنار کاخ دادگستری زنگی آویخته است، زنگی که در گذشته های بسیار دور ، بهنگام آتش سوزی نواخته میشد تا آدمیان را از حادثه ای بیاگاهاند .
در حاشیه خیابان گل های زیبایی جلوه گری میکنند . نام شان را نمیدانم . نام هیچ گلی را نمیدانم اما نام آدمخواران تاریخ هیچگاه از یادم نمیرود : آتیلا . فرعون ، چنگیز ، تیمور ، موسولینی ، هیتلر، واین آخری ، از قوم و قبیله خودمان ، از تبار خودمان ، ننگم میآید نامش را تکرار کنم
شب شده است، قدم زنان به خانه ام باز میگردم ، احساس سبکباری میکنم ، اما اینجا هم نمیتوانم از چنبر تاریخ بگریزم .
شهرم را بسیار دوست میدارم ، مردمانش را نیز . نامش Placerville
شهری که روزگاری دراز کعبه آمال کاشفان نا فروتن طلا و منزلگاه کاشفان فروتن شوکران بوده است
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر