دنبال کننده ها

۲۰ شهریور ۱۴۰۳

حالتون چطوره آقای چه گوارا ؟

رفته بودم معلم شده بودم. معلم روز مزد . ماهی صدو‌پنجاه تومان حقوق میگرفتم . همه آقای مدیر صدایم میکردند
روستایی که من آقای مدیرش بودم حدفاصل بین لاهیجان و سیاهکل بود .
روستایی با یک جاده خاکی پر سنگلاخ ، غبار آلود ، با یک قهوه خانه دود زده ، یک بقالی دو‌وجبی ، یک کارخانه برنجکوبی و‌دیگر هیچ . نامش دهسر .
اتاقکی بمن داده بودند در طبقه دوم خانه ای قدیمی با بامی سفالین . ناهار و شامم را هم میدادند . هر شب جایی مهمان بودم . مهمانم میکردند .
شاگردانم سی چهل تایی میشدند، دختر و پسر . و برخی از آنها بسیار باهوش ؛ و دخترکانی بسیار زیبا .
دخترکانی چنان زیبا که میشد در یک عصر جمعه دلتنگ ، غزلی تازه برای شان سرود .
من هفده سالم بود .بی یال و‌کوپال . معصوم و بی ریش و سبیل چه گوارایی ، اما در آرزوی چه گوارا شدن ! شاگردانم پنج شش سالی از من کوچکتر بودند .
در دانشگاه تهران پذیرفته شده بودم اما میدانستم پدرم توان پرداخت شهریه و هزینه زندگی تهرانم را ندارد . عشقی جانسوز نیز به جانم افتاده بود . دانشگاه را رها کردم و معلم شدم. باید یکسال میماندم تا به خدمت سربازی فرا خوانده شوم .
و ماندم .
و اینک از آن روزهای خوب و دلنشین ، خاطره ای مانده است و یادی ، و چند عکس .
و نمیدانم بر سر دانش آموزانم چه آمده است
( بعد تر ها آقا مدیر روستای تو سری خورده دیگری شدم در ارومیه ، در منطقه باراندوز چای ، چند ماهی پاییدم و‌ رهایش کردم . نامش قرالر آقا تقی )
و اما در هر جای دنیا که بودم همواره آرزو میکردم کاشکی میتوانستم روزی روزگاری به میهنم باز گردم ‌‌و در روستایی دور آقا مدیر کودکان سرزمینم باشم
هیچ واژه ای برای من زیباتر از « آقای مدیر » نیست
See insights and ads
All reactions:
Farhad Ghasemzadeh, Zari Zoufonoun and 175 others

خدای مادرم

مادرم نماز نمی‌خواند. روزه هم نمی‌گرفت ، به زیارت و دخیل بستن هم اعتقادی نداشت .
مادرم از هیچ دانشگاهی فارغ‌التحصیل نشده بود. یکی دو صفحه قرآن را از حفظ داشت که آن را در زمان کودکی در کله‌اش فرو کرده بودند.
اما خدای مادرم خدای دیگری بود : خدای مادرم قاصم‌الجبارین نبود ، مکار نبود .
خدای مادرم حبیب بود و محبوب بود.
محمود بود و مونس بود.
رحیم بود و رحمان بود.
رزاق بود و ستارالعیوب بود.
ارحم الراحمین بود و عادل بود.
طبیب بود و برآورنده حاجات بود.
خدای مادرم چقدر شبیه مادرم بود ، انگار خودِ خودِ مادرم بود.
چه کسی خدای مادرم را از ما گرفته است؟
چه کسی از قاسم‌النعمات مادرم قاصم‌الجبارین ساخته است؟
آه... چه می‌گویم؟
به قول شمس: هرچه می‌بینم جز عجز خود نمی‌بینم.
رفته بودیم‌دیدن پدر و مادرم . داشتیم میرفتیم آرژانتین.
مادر از پس بیماری های جور واجور دیگر توان ایستادن نداشت . می نشست آشپزی میکرد . یک چراغ سه فتیله جلویش گذاشته بود رویش قابلمه میگذاشت غذا می پخت.
بچه هایش کجا بودند ؟ یکی اش اینسوی دنیا بود . یکی اش آنسوی دنیا بود ، یکی اش از مردگان زنده بود . من هم از شیراز آمده بودم بروم آرژانتین .
اکنون پس از گذر ۴۵ سال از خود می پرسم آنها چگونه اینهمه تنهایی را تاب آوردند ؟
ما هم عجب فرزندان ستمکاری بودیم ها !
May be an image of grass
See insights and ads
All reactions:
Farhad Ghasemzadeh, Zari Zoufonoun and 172 others