توی فروشگاه پیر زنک دور خودش می چرخد . اینجا و آنجا را نگاه میکند ، به در و دیوار دست میکشد ، کور کورانه دست میکشد ، دنبال چیزی میگردد ، میدانم دنبال گمشده ای است .
می پرسم : چیزی گم کرده اید ؟
میگوید : شما عینک مرا ندیدی ؟ باید همین جاها گذاشته باشم .
میخندم و میگویم : من بد تر از شما . من هم بی عینک کورم . کور کور . آنگاه یاد مادرم می افتم . مادری که گویی قرن هاست زیر خاک خوابیده است .
یادم میآید مادر هر وقت میخواست شلوار هامان را وصله پینه بکند مکافاتی داشت . نمی توانست سوزن را نخ کند ، هنوز پنجاه سالش نشده بود اما چشمش نمیدید ، سوزن را میگرفت جلوی نور آفتاب ، سوراخ سوزن را نمیدید ،چند دقیقه ای با نخ و سوزن کلنجار میرفت ، دستانش هم میلرزید ، وقتی خوب مستاصل میشد صدام میکرد :
- پسر جان . بیا اینجا . بیا ببین می توانی این سوزن بی صاحب شده را نخ بیندازی ؟ این چشم بلاوارث ما پاک کور شده انگار.
من هم در آن عالم نوجوانی پیله میکردم که : یک تومان میگیرم ، اگر یک تومان بدهی نخ اش میکنم !
مادر دو سه تا لیچار بارم میکرد و دوباره با چه والزاریاتی سوزن را نخ میکرد .
گاهی اوقات که پاک مستاصل میشد کیف کوچک پارچه ای اش را باز میکرد یک تومان بمن میداد و من هم در چشم بهمزدنی سوزن را نخ میکردم و با آن پول میرفتم دکان آقای پور قلیچ ، نان و لوبیا میخریدم میخوردم .
حالا خود من سوزن که سهل است اگر جوالدوز هم بمن بدهند و بگویند نخ کن از پس اش بر نمیآیم .
کجایی مادر ؟