دنبال کننده ها

۱۷ آبان ۱۴۰۲

دزدان شمع

پدرم شب های زمستان برای مان کتاب میخواند. پدرم کارمند شهرداری بود در شهرکی بنام آستانه اشرفیه . شهرکی بین راه رشت و لاهیجان . از آن شهرک ، پنجشنبه بازار و ازدحام آدمیان و بادام زمینی و نان برنجی خوشمزه و معطرش را بیاد دارم . و خیابانی با ماسه های نرم .
پدرم پیش از آن کارمند اداره راه بود . اداره ای که نامش طرق و شوارع بود .
همچنین بیاد دارم غروب ها مردی مشعلی بدست میآمد چراغ های نفتی کنار خیابان را روشن میکرد .
ما در آن شهر خانه ای داشتیم و از بقالی آقای خیر خواه نسیه میخریدیم . خانه ای دو طبقه با پله های چوبی .
تابستان که میشد بار و بندیل مان را می بستیم میرفتیم لاهیجان . آنجا در دامنه شیطانکوه باغات چای داشتیم . گاو‌داشتیم . غاز ‌واردک و مرغ و خروس وبوقلمون داشتیم . و باغستانی از درختان سیب و‌انجیر ‌و انگور و انار و نارنج و‌ترنج و گردو و آلبالو . و خانه ای درندشت در کمرکش کوه که استاد رضای بافکر لیالستانی برای مان ساخته بود . خانه ای دو طبقه با چهار اتاق و تالاری بزرگ و‌دلگشا و بامی حلبی و چشم اندازی از سبزه و سبزینه از کران تا به کران .
گاو های مان هرکدام نامی داشتند . یکی نامش جیران بود، آن دیگری حیران . وقتی نام شان را صدا میکردیم ماغ میکشیدند پاسخ مان را میدادند .
کنار خانه مان آبشاری از دل کوه می جوشید که زلال ترین آب دنیا را داشت .
نیمه شب ها شغالان همچون همنوایی شبانه ارکستری دستجمعی زوزه میکشیدند و گهگاه خوک ها مزرعه ذرت مان را شخم میزدند .
یکی از آن کتاب ها که بسیار کهنه و دود زده و با کاغذی به رنگ سبز بود داستان جنگهای سید جلال الدین اشرف با کافران و ملعونان و ملحدان بود . ما نمیدانستیم سید جلال الدین اشرف کیست . فقط میدیدیم در همان آستانه اشرفیه بقعه و ‌‌بارگاهی دارد و مردم از گوشه ‌و کنار عالم به زیارتش میآیند.
آنچه از بقعه و بارگاه سید جلال الدین اشرف به یادم مانده این است که با مادرم میرفتیم زیارت مزار آقا ! آنجا کودکانی بودند که شمع میفروختند . مادرم دهشاهی میداد شمعی می خرید روشن میکرد. بعد زیر لب دعایی می خواند و دستی به سر و صورتم میکشید . لابد میخواست آقا مرا از کلیه بلیات ارضی و سماوی محفوظ بدارد ! اما همینکه دو قدم بر میداشتیم همان بچه ها میآمدند بسرعت شمع را خاموش میکردند تا آنرا به بینوای دیگری بفروشند!بچه ها راه و رسم دزدی ‌و حقه بازی را همانجا بخوبی آموخته بودند .
پدرم مصدقی بود . اهل کتاب بود . خط بسیار زیبایی داشت .
. همواره کت و شلواری تیره به تن میکرد . با کراواتی نازک و سیاه .
سرانجام بقول خودش نوکری دولت را وانهاد و به کشاورزی دل بست .شاید بیرونش کرده بودند . نمیدانم .
وقتی میهنم را ترک میکردم پدرم پنجاه ساله بود . قبراق و سرخ چهره. تصویری که از او‌در ذهنم دارم مردی پنجاه ساله است که دوستدار روی خوش و موی نکو بود ، و مادری که مدام می هراسید نکند پدر برایش « هوو» بیاورد .
از آن خانه اکنون ویرانه ای بر جای مانده . و از پدرو ‌مادر یادی و خاطره ای و دیگر هیچ .
از ما چه به یادگار میماند ؟
جز نام چیز دیگر ماند در این جهان ؟
یا نام نیز میرود از یاد روزگار ؟،
All reactions:
Nasrin Zaravar, Hosein Amirrahmat and 135 others

۱۶ آبان ۱۴۰۲

مامان بزرگ برگ ها

رفتم دور ‌بر خانه ام قدم بزنم . خیابان‌ها و گذرگاهها آنچنان از برگ های هزار رنگ پاییزی پوشیده شده اند که گویی فرشی زمردین بر پهنه زمین گسترده اند .
نوا جونی میگوید : بابا بزرگ ! وقتی میروی قدم بزنی روی برگ ها پا نگذاری ها !
میگویم : چرا عزیزم ؟
میگوید: درد شان میآید.
یک روز با هم رفته بودیم رستوران . بعد از ناهار آمدیم خیابان قدم بزنیم. برگ های پژمرده حاشیه خیابان را نشانم میداد میگفت: بابا بزرگ ! اینها را می بینی؟ اینها مامان بزرگ برگ ها هستند . می بینی چقدر پیر هستند ؟ یکوقت لگدشان نکنی ها ! میمیرند
All reactions:
Farough Amiri, Aryan Abkenar and 8 others

۱۵ آبان ۱۴۰۲

آقای شرم آور

آقا ! یکی بیاید ما را از دست این آقای شرم آور نجات بدهدو گرنه سر به کوه و بیابان میگذاریم یک جوری خودمان را سر به نیست میکنیم !
پریشب ها ما نشسته بودیم با همسرمان دنبال فیلمی، سریالی ، چیزی توی یوتیوپ می گشتیم . یکهو سر ‌‌و کله آقای شرم آور پیدا شد که میگفت : یک روز قبل از حمله حماس به اسراییل ، اف بی آی به من زنگ زده است گفته است :اگر آب دستت داری نخور چرا که قرار است یک حمله تروریستی خیلی بزرگ صورت بگیرد ! ما هم تا آمدیم بپرسیم چه خبر شده یک عده از ماموران اف بی آی ریختند خانه مان ما را با همان لباس خانه بردند به خانه امن!
( یادم میآید یکوقتی گفته بود از نوادگان رضا شاه یا ممد علیشاه یا شاید هم سلطان محمود غزنوی است میخواهد شاه بشود ! یکوقت هم گفته بود با آن آقای حنا بسته مو گلف بازی میکند و یک قانون اساسی هم برای ایران آینده نوشته و داده است دست آقای ترامپ! یکوقت هم گفته بود استاد دانشگاه هاروارد یا پرینستون است و قانون اساسی امریکا تدریس میکند .خوب شد نگفت از قوم و قبیله ماست آنوقت نمیدانستیم چه خاکی باید رو سر مان میریختیم ! )
آقا! پسرمان روانپزشک است ، ما حاضریم به پسرمان بگوییم این آقای شرم آور را که عینهو سگ کاهدانی مدام پارس میکند مجانی دوا درمان بکند چونکه دارد یواش یواش آقای «زجر آور »میشود . اصلا آقا حاضریم پول بلیط هواپیما و خورد ‌‌خوراکش را هم از جیب مبارک خودمان بپردازیم.
شما را به حضرت عباس بیایید ما را از دست این نواب اشرف والا نوه عبدالصمد میرزا نجات بدهید .
May be an image of 1 person, beard and suit
All reactions:
Nasrin Zaravar, Zari Zoufonoun and 12 others

پسر عمه جان

دو تا دوست بودند . ایرج و جلال. هر دوتا لات . از آن لات های چاچول باز مارمولک ناتوی پار دم ساییده هفت خط . مثل گدای موسوی بودند . هم باید باج شان داد هم دست شان را بوسید .انگار روی شان را با آب مرده شورخانه شسته بودند .
پدر ایرج استوار ژاندارمری بود . جلال اما پسر عمه ام بود . خجالتم میآمد بگویم پسر عمه من است . هر جا میدیدمش راهم را کج میکردم تا با او روبرو نشوم . همیشه با خودم می گفتم از آتش اش که گرم نمی شویم خدا کند دودش کورمان نکند .
یک روز ازمدرسه بیرون آمدم . شاگرد اول شده بودم . عکس بزرگ مرا روی روزنامه دیواری چسبانده بودند . در آسمان ها سیر و سیاحت میکردم . از شادی در پوست خودم نمی گنجیدم .
آمدم جلوی قهوه خانه مشدی عیسی دو چرخه ام را بردارم . جلال و ایرج مثل موکل آب فرات آنجا ایستاده بودند تا پاچه کسی را بگیرند . همیشه همانجا پرسه میزدند . انگار سگ یوسف ترکمن . خویش و بیگانه نمی شناختند .
بچه های مدرسه از جلال و ایرج می ترسیدند . من هم می ترسیدم دعواهای جلال را دیده بودم . مدام با این و آن در کشمکش بود . مدام یک جای صورتش زخم و زیلی شده بود . مدرسه هم نمی آمد .
آمدم دو چرخه ام را بردارم . جلال رو به ایرج کرد و گفت : این ریقوی مردنی را می بینی؟ پسر دایی من است !
در جا خشکم زد . نمیخواستم کسی بداند جلال فامیل ماست . عارم میآمد .
ایرج آمد فرمان دو چرخه ام را گرفت و گفت : ای آمیز قلمدون ! راستی راستی تو پسر دایی جلال هستی ؟
گفتم : نه !
هنوز «نه » از دهانم بیرون نیامده بود که مشت جلال بر بینی ام نشست . تا شغال شده بودم توی همچین سوراخی گیر نکرده بودم . نه دست ستیز داشتم نه راه گریز . جلال سه چهار تا مشت روی دماغم کوبید و گفت : ترش کونوس خواهر جنده ! تو پسر دایی من نیستی؟ یک عالمه هم فحش بی باندرول نثار جد و آبایم کرد .
و اگر مشدی عیسی به دادم نرسیده بود زیر مشت و لگد آقا جلال له و لورده شده بودم .
حالا نمیدانم چه بر سر جلال و ایرج آمده است. پنجاه شصت سالی است خط و خبری از او نداشته ام .
زنم میگوید حالا لابد هر دوتای شان سردار سر لشکر شده اند !
بگمانم راست میگوید . زن ها عقل شان از ما مردها بیشتر است .
——-
ترش کونوس= به زبان گیلکی یعنی ازگیل ترش
May be a doodle
All reactions:
Ali Atefi Rad, Farough Amiri and 32 others