دو سه روزی است وقتی سر صبحی پای کامپیوترمان میآییم می بینیم چراغ قرمز رنگی آنجا سمت راست کامپیوتر هی بما چشمک میزند و میگوید : جناب آقای گیله مرد ! همین حالا که حضرتعالی پای کامپیوترتان نشسته اید و پرت و پلا و کلپتره می بافید زلزله ای بقدرت چهار و نیم ریشتر شهر شما را لرزانده است .
ما کمی به در و دیوار و اندکی هم به دور و برمان نگاه میکنیم و میگوییم : شوخی میفرمایید؟ ما که غیر از «لرزش دست و دل مان » هیچ لرزش دیگری را احساس نکرده ایم .لرزش دست مان از پیری است لرزش دل مان هم که خدا میداند برای کیست !اما این کامپیوتر لاکردار دست بر دار نیست . هی چشمک میزند و هی جفتک می پراند و میخواهد ما را بترساند .
ما که دست مان به جایی بند نیست ناچار سری می جنبانیم و میگوییم : ما که چهل سال است به این بجنبان و برقصان های موسمی عادت کرده ایم و زلزله های شش ریشتر ی و هفت ریشتری را هم دیده ایم یعنی از یک زلزله چهار پنج ریشتری می ترسیم ؟
ما را ز سر بریده میترسانی جناب آقای کامپیوتر ؟