آقای ابراهیم گلستان تعریف میکرد :
رفته بودم دیدن شهبانو. هنوز چند سالی به انقلاب مانده بود .
در کاخ نیاوران پای آلاچیقی نشسته بودیم و حرف میزدیم . پیشخدمتی آمد دست به سینه ایستاد و از من پرسید : قربان !چیزی میل میفرمایید ؟
گفتم : ویسکی با یخ
از شهبانو پرسید :شما چی میل میفرمایید؟
گفت: قهوه
تعظیمی کرد و رفت. ده دقیقه شد بیست دقیقه شد نه از ویسکی خبری شد نه از قهوه.
شهبانو مستخدم را صدا کرد و گفت: پس چطور شد این قهوه و ویسکی ما ؟
مستخدم تعظیمی کرد و گفت : همین حالا میارم خدمت تون!
دوباره ده دقیقه گذشت بیست دقیقه گذشت نه از ویسکی خبری شد نه از قهوه!
شهبانو دو باره پیشخدمت را صدا کرد و گفت : چطور شد این ویسکی و قهوه ما ؟
مستخدم آمد جلو ، تعظیمی کرد و گفت : ببخشید علیاحضرت ! خیلی ببخشید ! رویم نمیشود بگویم چه اتفاقی افتاده!
شهبانو گفت : بگو چی شده
گفت: والله علیاحضرت ! چون بعضی از کارکنان دربار ویسکی ها را میدزدیدند آقای فلانی آمده همه ویسکی ها را جمع کرده گذاشته توی صندوق درش را قفل کرده کلیدش هم توی جیب اوست و امروز هم نیامده سر کارش !
بیچاره اعلیحضرت رحمتی بر چه مملکتی و بر چه مردمانی حکمفرمایی میفرمود !