دنبال کننده ها

۳۰ شهریور ۱۴۰۱

بیداری حسن جان ؟

زنم میگوید : آخر هفته برویم دیدن نوه ها ؟ دلم برای شان بد جوری تنگ شده .
میگویم : آخر هفته؟ آخر هفته که بارانی است . من که روزهای بارانی نمی توانم رانندگی کنم. چشم هایم خوب نمی بیند! مگر میخواهی خودمان را به کشتن بدهیم؟
البته همه این حرف ها بهانه است . نه آخر هفته بارانی است نه چشم مان عیب و علتی دارد . فقط بهانه می تراشم که پشت فرمان ننشینم .
این روزها از رانندگی بدم میآید . وقتی در بزرگراهها رانندگی میکنم آهسته میرانم اما راننده های پشت سری هی برایم بوق میزنند و انگشت شان را حواله ام میکنند . زنم میگوید : چرا اینقدر آهسته میرانی ؟
میگویم : زن جان ! سرعت مجاز شصت و‌پنج مایل است ، من که نمی توانم بیش از شصت و‌پنج مایل برانم . می توانم ؟
زنم سری تکان میدهد و چیزی نمیگوید . لابد توی دلش بمن فحش میدهد . من که از درون دل آدمیان خبر ندارم
ماشین ها به سرعت‌برق و باد از بیخ گوشم میگذرند .ویژویژ، ویژ ویژ. من اما از شصت و پنج مایل بالاتر نمی روم !
یادم میآید سه چهار سال پیش رفته بودیم سیاتل . موقع برگشتن هشتصد و هشت مایل رانندگی کردیم . از دو ایالت واشنگتن و اورگان گذشتیم و رسیدیم کالیفرنیا . یعنی یکسره از سیاتل راندیم تا سانفرانسیسکو
البته سه چهار سال پیش جوان‌تر بودیم و هنوز زهوارمان اینجوری در نرفته بود !
بادم میآید صبح میخواستیم توی گرگ و میش بامدادی راه بیفتیم . رفیق شاعر مان علی آقا مچ دست مان را گرفت و پرسید : کجا ؟
گفتیم : علی آقا جان ! دیگر باید زحمت را کم کنیم . هر چه زودتر بهتر !
چمدان مان را از دست مان گرفت و فرمود : مگر میشود بدون صبحانه جایی رفت ؟ حالا بیایید بنشینید صبحانه ای بخورید بعدا در باب رفتن و نرفتن شما مذاکره خواهیم کرد ! چمدان مان را هم برد یک جایی قایم کرد .
گفتیم : علی آقا جان ! قربان معرفت سرکار ، ما باید حتما برویم . توی کالیفرنیا هزار جور گرفتاری داریم .
باید برویم سر خانه زندگی مان .
علی آقا در آمد که : آخر این چه جور سفر کردن است ؟ ما که هنوز شما را ندیده ایم !
گفتیم : علی آقا جان . قربان آن سبیل های چخماقی تان بشویم ما . ما هم دوست داریم بمانیم اما دوسه تا قرار دکتر و بیمارستان داریم . . باید آنجا باشیم و به کارهایمان سر و سامان بدهیم .
علی آقا در حالیکه یک سفره رنگین صبحانه فراهم کرده بود در آمد که : آقا ! اگر بمانید برای شما شعر هم میخوانم ها ! وشروع کرد به خواندن شعر هایش .
ما شعرهای علی آقا را گوش کردیم و یک صبحانه مفصل هم نوش جان کردیم و‌راه افتادیم .
آقای علی آقا با لب و لوچه آویزان از ما خدا حافظی کرد و ما هم آمدیم سوار ماشین مان شدیم و دوسه تا آیت الکرسی و حمد و سوره خواندیم و دور و برمان را فوت کردیم و به محمد و آل محمد درود و صلوات فرستادیم و راه افتادیم .
دو سه تا دکمه را فشار دادیم و خطاب به جناب آقای اتومبیل هوشمند مان عرض کردیم که : قربان ! ما عنان اختیار خویش به دستان هنر بار شما سپردیم ، این شما و این هم میدان هنرنمایی تان . بفرمایید ببینیم چه هنر نمایی هایی میفرمایید !
جناب آقای اتومبیل هوشمند راه افتاد . ما هم نشستیم پشت فرمان و شروع کردیم به تسبیح زدن و ذکر خدا ومبهوت در قدرت خداوندی !
این آقای اتومبیل هوشمند مان هشتصد و هشت مایل را یکسره کوبید و بدون آنکه خم به ابرو بیاورد یکراست آمد در خانه مان و گفت : بفرمایید ! این هم مقصد شما . در دوم سمت راست .
نه چپ رفت . نه راست رفت . نه بوق زد . نه سبقت بیجا گرفت . نه به راننده بغلی فحش داد . نه غر زد . همینطور مثل بچه آدم ! سرش را انداخت پایین و آمد تا دم در خانه مان .
زن مان هم از همان لحظه اول صندلی ماشین را خواباند و به سبک و سیاق همه اهالی محترم شیراز شروع کرد به خوابیدن و گهگاهی هم خرناسه کشیدن . نیم ساعتی یک ساعتی میخوابید و ناگهان سرش را بلند میکرد و می پرسید : حسن جان ! بیداری ؟ و دو باره میخوابید !
یک خاطره ای هم‌از سفر سیاتل یادمان آمد که بد نیست برای تان تعریف کنیم
جلوی یکی از این هتل های سوپر مدرن ، یک آقای بیخانمانی ، مست و خراب دراز کشیده بود و آفتاب میگرفت . سه چهار تا از کارمندان هتل آمده بودند میخواستند با خواهش و منت و من بمیرم تو بمیری او را بتارانند . اما آقای بیخانمان آنجا دراز کشیده بود و از جایش تکان نمیخورد و انگشتش را حواله شان میکرد و با قهقهه میگفت : fuck you
جای تان خالی کلی خندیدیم
May be an image of 2 people and outdoors

۲۹ شهریور ۱۴۰۱

تولدت مبارک پسرم

تولدت مبارک پسرم
آنجا در بیمارستانی بالای تپه های اوکلند به دنیا آمد . بیستم سپتامبر ۱۹۸۸.
یکی دو ماهی بود به امریکا آمده بودیم . چهار سال و چند ماهی در بوئنوس آیرس روزگار گذاشته و سرانجام به هوای آب به سراب ینگه دنیا رسیده بودیم .
هنوز خانه و خانمانی نداشتیم . شغل ‌و کاری نیز .در هراس و امید میزیستیم . با حیرت و شگفتی به این جهان شگفت می نگریستیم.
نامش را « الوین Elvin» گذاشتیم . یعنی شراب . نام خواهرش را « آلما» نهاده بودیم . یعنی سیب !
کودکی اش را چندان بیاد ندارم زیرا برای آن نواله ناگزیر روزی ده دوازده ساعت به کار گل مشغول بودم
مدرسه رفت . دانشگاه رفت . دکترا گرفت . زن گرفت . بچه دار شد .و اکنون دختری زیبا بنام « تساTessa»دارد .
امروز سالروز تولد پسرم - دکتر الوین شیخانی - است
این آقای دکتر الوین شیخانی پیش از آنکه عیالوار شود یک پایش در امریکا و پای دیگرش در رواندا و مکزیک بود . میرفت تا مرهمی بر زخم دردمندان بگذارد . حالا در سانفرانسیسکو ماندگار شده است .
این آقای دکتر زبان فارسی را شکسته بسته حرف میزند و چون مادرش شیرازی است لاجرم لهجه غلیظ شیرازی دارد . آنهم چه لهجه ای ! انگار همین حالا از ناف دروازه کازرون شیراز به سانفرانسیسکو پرتاب شده است .به پختن هم میگوید پزیدن !!
زمانی که هفت هشت سالش بود یک روز بمن میگفت : بابا ! خیال میکنی من فارسی نمیدانم ؟
گفتم : چطور مگر ؟
گفت : شما هر چی بزبان فارسی بگویید من میفهمم .
گفتم : هر چی ؟
گفت : آره !
من هم شوخی ام گرفت و بیتی از حافظ را خواندم که : " ما سر خوشان مست دل از دست داده ایم " و از الوین پرسیدم : این یعنی چه ؟
پسرم چند لحظه ای فکر کرد و گفت : بابا ! یعنی اینکه شما چیزی را گم کرده اید !
امروز سالروز تولد پسرم - دکتر الوین شیخانی - است . تولدت مبارک پسرم . یا بقول نوا جونی: تاوالودت موباراک !
Happy Birthday Elvin Joon Joony

طلاق بگیر خانم

دیروز و امروز یکی دو ساعتی به حرف های دکتر هلاکویی گوش میکردم .
اینطور که پیش میرود اگر برنامه های دکتر هلاکویی یکی دو سال دیگر دوام پیدا کند و خلایق بخواهند بر اساس رهنمودهای روانشناسانه ایشان عمل کنند بدون شک هشتاد نود درصد از خانم ها و آقایانی که به رادیو « همراه» گوش می‌دهند باید از همدیگر طلاق بگیرند !
راستش همسر جان خودمان هم اگر قرار بود دو سه روز به رهنمودهای ایشان گوش بدهد هیچ معلوم نبود پس از چهل و دو سال زناشویی دست مان را نگیرد ببرد محضر بگوید جناب آقای گیله مرد ! مهرم حلال جانم آزاد!
May be a cartoon of text that says 'CS107107 ARTOO ARTOONJ9 OLLEC "Do you believe in life after marriage?"'

شاه

آقا !ما از میان همه شاهان و امیران و وزیران و رهبران زنده و مرده جهان فقط دوتا پادشاه را دوست داریم . یکی شان پادشاه سابق یونان جناب کنستانتین دوم و دیگری همین ملک عبدالله پادشاه اردن است .
این آقای پادشاه اردن ؛ هم تحصیلکرده است ؛ هم خوش قیافه است . هم هیچ شباهتی به مسلمان ها و مسلمان زاده های نکبت الدوله ندارد ؛ هم بمعنای واقعی دموکرات است و هم اینکه مثقالی هف صنار با امیران و رهبران خاورمیانه تفاوت دارد .
وسعت اردن تقریبا برابر همین ایالت ایندیانای خودمان است . چاههای نفت و معادن طلا و نقره و سرب و آهن و مس و زغال هم ندارد . اما در همان منطقه ای که خون و دود و بلاهت و حماقت و برادر کشی از زمین و آسمان میبارد ؛ اردن تنها کشوری است که چند میلیون آواره فلسطینی و سوری و عراقی و سودانی را در خودش جا داده و هیچ از خون و خونریزی و بمب و موشک و ترقه و آتش و دود خبری نیست .
کاشکی مابقی رهبران دنیا کمی آدمیت را از همین ملک عبدالله یاد میگرفتند .
اما آن دومین پادشاه محبوب مان - جناب کنستانتین دوم - چهل پنجاه سالی است که از سلطنت خلع شده و بگمانم حالا دیگر خیلی پیر شده باشد .
علاقه ام به این پادشاه اسبق یک دلیل شخصی دارد و آن این است که پس از کودتای سرهنگ ها در یونان ؛ جناب کنستانتین و همسر بسیار زیبای شان چند روزی بدعوت آن اعلیحضرت رحمتی به ایران آمده بودند و من تنها خبر نگاری بودم که همراه آنها بودم و از دیدارشان از جنگل های اسالم و کارخانجات کاغذ سازی پارس و شیلات شما ل گزارش رادیویی تهیه میکردم . علاقه من هم به جناب کنستانتین دوم و همسرشان از این بابت است که از رفتار فروتنانه و مهربانانه و بی غل و غش شان کیف میکردم و میدیدم که پادشاه یک مملکت هم میتواند آدمی ساده و بی فیس و افاده و خاکی و مهربان باشد
نمیدانم چرا آدمهای خوب یا زود میمیرند یا در چنبر حوادث و بحران هایی گرفتار میآیند که آنها را دق کش میکند .

۲۷ شهریور ۱۴۰۱

ابابیل

سر صبحی آمده بودیم حیاط خانه مان پای درخت بلوط نشسته بودیم و به یاد « آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست» شعر اخوان ثالث می خواندیم که :
نه مهر فسون نه ماه جادو کرد
نفرین به سفر که هر چه کرد او کرد
دیدیم لشکری از پرندگان رنگ وارنگ آمده اند روی شاخه های درخت بلوط نشسته اند و جیک جیک کنان دانه های بلوط را میل میفرمایند و پوستش را پرت میکنند روی کله مبارک مان .
سرمان را بلند کردیم و گفتیم : ای جنابان ابابیل! شما همه جنگل ها و جلگه ها و کوهها و دشت های پر دار ‌‌درخت را رها کرده اید آمده اید اینجاروی درخت خانه ما بساط بخور بخور راه انداخته و نمیگذارید مادو کلام شعر اخوان بخوانیم و برویم توی عوالم ملکوتی ؟چه خیال میکنید ؟ خیال میکنید ما جناب ابرهه حبشی هستیم که شما ابابیل محترم حالا میخواهید ما را سنگباران بفرمایید و کله مبارک مان را بشکنید ؟ هیچ نمی بینید که ما باید روزی چهارصد بار بیاییم حیاط مان را جارو کنیم و‌پوست بلوط جمع کنیم؟ شما مگر خودتان خواهر و مادر ندارید ؟
آقا ! هنوز کلام مان توی دهان مان نچرخیده بود که دیدیم جنابان ابابیل چنان قشقرقی بپا کرده و چنان جیغ هایی میزنند و چنان هیاهویی براه انداخته اند که گوش فلک کر میشود . اول خیال کردیم لابد تظاهراتی علیه ما راه انداخته و فریاد میزنند که ای آقای گیله مرد غاصب ! آمده ای توی جنگل که زیستگاه هزاران ساله آبا اجدادی ماست خانه ساخته ای و ما ابابیل بیچاره را خانه بدوش و بی خانمان کرده ای حالا دو قورت و نیمت باقی است چرا ما آمده ایم روی درختان خودمان بلوط میخوریم ؟ شرم تان نیست؟
خواستیم بگوییم چه خبرتان است ای ابابیل؟ چرا کولی بازی در آورده اید ؟ ناگهان چشم مان افتاد به آسمان و دیدیم یک عقاب تیز پرواز آمده است بالای سرمان بال گشوده و جولان میدهد.
. تازه آنجا بود که فهمیدیم قشقرقی که این ابابیل محترم براه انداخته اند از ترس همان عقاب تیز پرواز است.
با خودمان گفتیم : عجب؟ آیا روی زمین و هوا و دریا و جنگل و زیر زمین هیچ موجود جانداری یافت می شود که بتواند بی واهمه و هراس زندگی کند ؟
آدمیزادبیچاره که مدام گرفتار حرص و کینه و دشمنی و حسادت و رنج و بیماری و حماقت و بی خویشتنی و فقر و پیری و ترس وبیداد دینکاران است . این پرندگان و چرندگان و آبزیان و خاکزیان هم که مدام در تنگنای هراس گرفتارندو طعمه آدمیان و عقابان و گرازان و درندگان اند. پس کدام موجود زنده ای است که نفسی براحتی بتواند کشید ؟
یاد آن سخن شاعرانه افتادم که :
یک تن آسوده در جهان دیدم
آن هم آسوده اش تخلص بود

۲۶ شهریور ۱۴۰۱

دعوا با آقای داستین هافمن

آقا ! دیشب یک دعوایی با این آقای داستین هافمن راه انداختیم آن سرش نا پیدا .
رفته بودیم تماشای یکی از فیلم هایش . خودش هم آنجا بود . آقای سیلوستر استالونه هم آنجا بود . یک ساختمان زهوار در رفته ای بود با پنجره هایی چوبی به رنگ سرمه ای تند . عینهو خانه های افغانستان . دو تایی شان رفته بودند توی آشپزخانه چیزی بخورند .
رفتم دم پنجره آشپزخانه گفتم آقای داستین هافمن با شما حرفی دارم . آقای سیلوستر استالونه رفت طرف یخچال نوشابه ای بر دارد . دستش را گرفتم و گفتم : آقا ! شما هم باش می خواهم شاهد باشی!
آقای داستین هافمن آمد جلو . گفتم : آقا ! من حسن بن نوروزعلی هستم . چهل سال است امریکا هستم . میخواستم بپرسم چرا آمدی در چنین فیلم مزخرفی بازی کردی؟
بعدش با خشم و هیجان گفتم : ببین آقا ! ما شما را دوست داریم . شما هنرپیشه محبوب ما هستی ، چرا آمدی توی چنین فیلم کثافتی هنر نمایی کردی؟
یادم نیست آقای داستین هافمن چه توضیحی داد . میدانم چند دقیقه ای برایم توضیح میداد . آنقدر عصبانی بودم که حرف هایش را نمی شنیدم . از عصبانیت تنم میلرزید .
گفتم: ببین آقا جان ! توی مملکت من هشتاد در صد مردم ما بیسوادند ! منظورم این است عقل ندارند ! هرسال دو بار انقلاب میکنند .اما هر روز اوضاع احوال شان قاراشمیش تر میشود . در چنین هنگامه ای فیلمسازان ما یکی دوتا فیلم خاله زنکی میسازند . مردم میروند این فیلم های خاله زنکی را می بینند . اینجور فیلم های آبگوشتی را دوست دارند . وقتی این فیلم ها خوب فروش رفت فیلمسازان از پولی که بدست میآورند فیلم دیگری میسازند که میآید امریکا جایزه اسکار می‌گیرد . شما که به چنین پول هایی احتیاج نداری . چرا آمدی توی چنین فیلم مزخرفی بازی کردی؟
تازه داشتم خودم را برای یک بزن بزن حسابی آماده میکردم که زنم بیدارم کرد و گفت : چت شده ؟ با کی دعوا میکردی؟!

شاعر مسلمان چینی

آقا! ما امروز یک شعر بسیار بسیار زیبا از یک شاعر مسلمان چینی خواندیم حظ کردیم .
آدمیزاد چینی باشد مسلمان باشد شاعر هم باشد دیگر نور علی نور است به خودا !
پس این آقایان مائوتسه تونگ و لیو شائوچی و نمیدانم چینگ چیان ریزو درشت دیگر اینهمه سال به چه کاری مشغول بودند وچه غلطی میکردند که ما هنوز در ممالک محروسه چین و ماچین مسلمان داریم ؛ آنهم شاعر مسلمان ؟
حالا یقه ام را نگیرید که آقا! بیا این شعر را برای مان ترجمه کن . مگر من خودم حالیم شد چی گفته ؟
مگر شما قرآن میخوانید حالی تان میشود چه میخوانید؟
مگر وقتی دعای ندبه و دعای فرج و دعای وحشت و نمیدانم هزار جور ورد و دعا میخوانید میدانید چه شکری میل میفرمایید؟
وقتی ملای محله تان بالای منبر به زبان تازی ها بشما دشنام میدهد و شما همینطور گله گله اشک میریزیدو به پیشانی تان میکوبید هرگز خواسته اید بدانید چه گفته است و چه میگوید؟
پس چطور است از من میخواهید این شعر لطیف و ظریف چینی را برای تان ترجمه کنم ؟آخر پدر آمرزیده ها ! مگر من چینی میدانم؟
مگر ملای محله تان عربی میداند؟مگر اومیداند چه چیزی بلغور میکند؟
مگر وقتی بابا بزرگ تان به رحمت خدا میرود و آقای ملا باشی توی قبر پای لحد گوشش را می‌گیرد و یا عبدالله ابن عبدالله میخواندو سوره نسا را زیر گوشش زمزمه میکند هیچ بنده خدایی میداند چه میگوید ؟
دست بر دارید آقا ! این شعر زیبای چینی را بخوانید حظ کنید !
اجرتان هم با آقای کون چون تانک
近代汉语是古代汉语
与现代汉语之间以
早期白话文献为代表的汉语。
《水浒传》《西游记》等书所
用语言即为近代汉语。來源請求
其实,像《二十年目睹之怪现状》的清代小

The 22-year-old Iranian woman was beaten to death by the hijab police in Tehran for not wearing an Islamic hijab.
May be a cartoon of text

قهرمان وطنی

ابو مسلم خراسانی که خلافت امویان را بر انداخت و عباسیان را بجای شان نشاند در نوزده سالگی به فرمان ابراهیم امام زمام امور خراسان بزرگ را بدست گرفت . او هنگامیکه به دستور منصور دومین خلیفه عباسی بقتل رسید فقط 36 سال داشت . ابومسلم در هفده سالی که بر خر مراد سوار بود بین سیصد تا ششصد هزار نفر از ایرانیان مخالف خود را کشت ....
- لابد اگر عمری به درازای عمر امام خمینی میداشت دستکم یکی دو میلیون نفر را به دیار نیستی میفرستاد ..!
همین آقای قهرمان ملی! وقتیکه ازدواج کرد و عروس را سوار بر اسب بخانه اش آوردند زین اسب را آتش زد و اسب را کشت تا مرد دیگری بر آن ننشیند