زنم میگوید : آخر هفته برویم دیدن نوه ها ؟ دلم برای شان بد جوری تنگ شده .
میگویم : آخر هفته؟ آخر هفته که بارانی است . من که روزهای بارانی نمی توانم رانندگی کنم. چشم هایم خوب نمی بیند! مگر میخواهی خودمان را به کشتن بدهیم؟
این روزها از رانندگی بدم میآید . وقتی در بزرگراهها رانندگی میکنم آهسته میرانم اما راننده های پشت سری هی برایم بوق میزنند و انگشت شان را حواله ام میکنند . زنم میگوید : چرا اینقدر آهسته میرانی ؟
میگویم : زن جان ! سرعت مجاز شصت وپنج مایل است ، من که نمی توانم بیش از شصت وپنج مایل برانم . می توانم ؟
زنم سری تکان میدهد و چیزی نمیگوید . لابد توی دلش بمن فحش میدهد . من که از درون دل آدمیان خبر ندارم
ماشین ها به سرعتبرق و باد از بیخ گوشم میگذرند .ویژویژ، ویژ ویژ. من اما از شصت و پنج مایل بالاتر نمی روم !
یادم میآید سه چهار سال پیش رفته بودیم سیاتل . موقع برگشتن هشتصد و هشت مایل رانندگی کردیم . از دو ایالت واشنگتن و اورگان گذشتیم و رسیدیم کالیفرنیا . یعنی یکسره از سیاتل راندیم تا سانفرانسیسکو
البته سه چهار سال پیش جوانتر بودیم و هنوز زهوارمان اینجوری در نرفته بود !
بادم میآید صبح میخواستیم توی گرگ و میش بامدادی راه بیفتیم . رفیق شاعر مان علی آقا مچ دست مان را گرفت و پرسید : کجا ؟
گفتیم : علی آقا جان ! دیگر باید زحمت را کم کنیم . هر چه زودتر بهتر !
چمدان مان را از دست مان گرفت و فرمود : مگر میشود بدون صبحانه جایی رفت ؟ حالا بیایید بنشینید صبحانه ای بخورید بعدا در باب رفتن و نرفتن شما مذاکره خواهیم کرد ! چمدان مان را هم برد یک جایی قایم کرد .
گفتیم : علی آقا جان ! قربان معرفت سرکار ، ما باید حتما برویم . توی کالیفرنیا هزار جور گرفتاری داریم .
باید برویم سر خانه زندگی مان .
علی آقا در آمد که : آخر این چه جور سفر کردن است ؟ ما که هنوز شما را ندیده ایم !
گفتیم : علی آقا جان . قربان آن سبیل های چخماقی تان بشویم ما . ما هم دوست داریم بمانیم اما دوسه تا قرار دکتر و بیمارستان داریم . . باید آنجا باشیم و به کارهایمان سر و سامان بدهیم .
علی آقا در حالیکه یک سفره رنگین صبحانه فراهم کرده بود در آمد که : آقا ! اگر بمانید برای شما شعر هم میخوانم ها ! وشروع کرد به خواندن شعر هایش .
ما شعرهای علی آقا را گوش کردیم و یک صبحانه مفصل هم نوش جان کردیم وراه افتادیم .
آقای علی آقا با لب و لوچه آویزان از ما خدا حافظی کرد و ما هم آمدیم سوار ماشین مان شدیم و دوسه تا آیت الکرسی و حمد و سوره خواندیم و دور و برمان را فوت کردیم و به محمد و آل محمد درود و صلوات فرستادیم و راه افتادیم .
دو سه تا دکمه را فشار دادیم و خطاب به جناب آقای اتومبیل هوشمند مان عرض کردیم که : قربان ! ما عنان اختیار خویش به دستان هنر بار شما سپردیم ، این شما و این هم میدان هنرنمایی تان . بفرمایید ببینیم چه هنر نمایی هایی میفرمایید !
جناب آقای اتومبیل هوشمند راه افتاد . ما هم نشستیم پشت فرمان و شروع کردیم به تسبیح زدن و ذکر خدا ومبهوت در قدرت خداوندی !
این آقای اتومبیل هوشمند مان هشتصد و هشت مایل را یکسره کوبید و بدون آنکه خم به ابرو بیاورد یکراست آمد در خانه مان و گفت : بفرمایید ! این هم مقصد شما . در دوم سمت راست .
نه چپ رفت . نه راست رفت . نه بوق زد . نه سبقت بیجا گرفت . نه به راننده بغلی فحش داد . نه غر زد . همینطور مثل بچه آدم ! سرش را انداخت پایین و آمد تا دم در خانه مان .
زن مان هم از همان لحظه اول صندلی ماشین را خواباند و به سبک و سیاق همه اهالی محترم شیراز شروع کرد به خوابیدن و گهگاهی هم خرناسه کشیدن . نیم ساعتی یک ساعتی میخوابید و ناگهان سرش را بلند میکرد و می پرسید : حسن جان ! بیداری ؟ و دو باره میخوابید !
یک خاطره ای هماز سفر سیاتل یادمان آمد که بد نیست برای تان تعریف کنیم
جلوی یکی از این هتل های سوپر مدرن ، یک آقای بیخانمانی ، مست و خراب دراز کشیده بود و آفتاب میگرفت . سه چهار تا از کارمندان هتل آمده بودند میخواستند با خواهش و منت و من بمیرم تو بمیری او را بتارانند . اما آقای بیخانمان آنجا دراز کشیده بود و از جایش تکان نمیخورد و انگشتش را حواله شان میکرد و با قهقهه میگفت : fuck you
جای تان خالی کلی خندیدیم