دنبال کننده ها

۱۳ شهریور ۱۴۰۰

خوشگل ها

رفته بودم دور و بر خانه ام قدم بزنم . این خوشگل‌ها را دیدم که با حیرت و کنجکاوی نگاهم می‌کردند . کمی ناز و نوازش‌شان کردم . مادرشان گریخت و این دو تا خوشگلا بمن نزدیک شدند .البته نه چندان نزدیک . چند قدمی با من فاصله داشتند.
من عاشق و واله آهوان هستم . اگر چه هر شب میآیند گل های حیاط خانه ام را می خورند اما هیچ حیوانی را به اندازه آهو دوست ندارم.
متاسفانه در آتش سوزی هولناکی که اینجادر جریان است و تاکنون بیش از یک میلیون هکتار از جنگل های زیبای این منطقه را به کام خود کشیده آهوان و گوزن ها و خرس ها و بوقلمون ها و بلدرچین ها و خزندگان و پرندگان بسیاری قربانی شده اند و راه نجات شان هم بسبب گستردگی سطح آتش سوزی که به شصت مایل می‌رسد بسته است .
کاشکی می توانستم بیاری آهوان بشتابم

۱۱ شهریور ۱۴۰۰

آی عشق

عشق در آمد از درم
دست نهاد بر سرم
دید مرا که بی توام
گفت مرا که وای تو
دیدم صعب منزلی
درهم و سخت مشکلی
رفتم و مانده ام دلی
کشته به دست و پای تو
« مولانا»
May be an image of flower and lake

بمان پسر جان

پدر میگفت : کجا میروی پسرجان ؟همینجا بمان . به این باغ ها و دار و درخت ها برس. میخواهی بروی آنسوی دریاها که چه؟که چه بشود ؟ این خانه درندشت را می بینی؟ این باغات چای و نارنجستان ها را می بینی؟ چطور دلت میآید اینها را بگذاری و بگذری؟
مادر آمده بود فرودگاه . با خودش یک چمدان نان و مربا و کلوچه آورده بود . یک چمدان کامل .
میگفت : تا برسید امریکا گرسنه نمانید . نمیدانست ما به دورترین نقطه دنیا میرویم . نمیدانست آرژانتین کجاست . نامش را نشنیده بود . نمیدانست به سرزمینی میرویم که گامی دیگر سقوطی است به ژرفای سیاهی های آنسوی زمین . آرژانتین. آخر دنیا . ته دنیا
.Tierra del Fuego .
مادر در آرزوی دیدن فرزند سر به خاک نهاد و پدر در غبار فراموشی و خاموشی و پریشانی گم شد .
چقدر دلم هوایت را کرده است مادر جان . چقدر بی تو تنهایم .چقدر دلم برای آن کلوچه هایت تنگ شده است .
آه پدر جان ! نبودم تا در آن روزهای تلخ خاموشی و فراموشی دستت را بگیرم . نبودم تا عرق از پیشانی ات پاک کنم . هنوز صدایت در جان و جهانم طنین انداز است : کجا میروی پسرجان ؟ بمان. این نارنجستان را می بینی؟
آه پدر جان ! چه بر سر نارنجستانها آمده است ؟آن درخت لیلکی سرفرازم کجاست؟
May be an image of outdoors and temple

سید ضیا طباطبایی و تلاش برای ساختن یک جامعه مدنی قانونمند
در گفتگو با شبکه جهانی تلویزیون پارس
sattar Deldar 09 01 2021

۹ شهریور ۱۴۰۰

مملکت حسینقلیخانی

میگوید : بهایی هستم . در نخستین روزهای انقلاب در تبریز به خانه مان ریختند . پدرم را با خودشان بردند وخانه مان را آتش زدند . هفت روز بعد خبرمان کردند پدرم در گذشته است اما تا امروز نفهمیدیم با جسد پدرم چه کرده اند .
میگوید :در تهران فروشگاه بلبرینگ فروشی داشتم . یک روز از اداره اماکن به سراغم آمدند . گفتندمردم از شما شکایت کرده و میگویند بنا به فرموده امام خامنه ای شما نجس هستید و ما نمی خواهیم مردم مسلمان ما با شما داد و ستد داشته باشند . مجبورمان کردند روی شیشه مغازه مان تابلویی بزنیم که ما اقلیت مذهبی هستیم .
ما هم طبق دستور اداره اماکن تابلویی روی شیشه مغازه مان نصب کردیم که ما اقلیت مذهبی هستیم.
هفته بعد وزارت اطلاعات ما را خواست و گفتند ما به شما میگوییم نباید هیچ تبلیغ دینی کنید آنوقت شما آمده اید چنین تابلویی را هوا کرده اید ؟
گفتیم: آقا جان ! این دستور اداره اماکن است . ما چه تقصیری داریم ؟
گفتند : اداره اماکن گه خورده است ! بروید تابلو را بردارید
آمدیم تابلو را برداشتیم .
چهار روز بعد دوباره سر وکله ماموران اداره اماکن پیدا شد و گفتند تابلو را چرا بر داشته اید؟
گفتیم : آقا جان ! وزارت اطلاعات ما را خواسته است و دستور داده است تابلو را برداریم.
گفتند : وزارت اطلاعات گه خورده است! تابلو را همین حالا نصب کنید .
« از حرف های آقای وجدانی در کلاب هاوس»

پزیدن

میخواهد آشپزی یاد بگیرد. به مادرش می‌گوید : مامان ، میخواهم پزیدن یاد بگیرم !
من خنده ام می‌گیرد .
می‌گوید : بابا : شما پزیدن بلد نیستی؟
میگویم : نه !
می‌گوید : شما خجالت نمی خوری پزیدن یاد نگرفته ای ؟

قرار بود....

قرار بود دری وا شود فرشته در آید
قرار بود شب تیره بگذرد سحر آید
قرار بود که با دست های مرد تبر دار
صنوبر و سمن و نسترن به باغ در آید
بگفت : بگذرد این روزگار تلخ تر از زهر
بنا نبود که یک روزگار تلخ تر آید
به حال و روز دل ما بگو بگرید ایوب
قرار بود پس از صبر نوبت ظفر آید
هزار پنجره در سوک آفتاب نشستند
مگر از آینه های دروغ گرد بر آید
بنا نبود که بر گونه اشک سرخ بغلتد
بنا نبود که تیر عذاب در جگرآید
« مهدی ملکی دولت آبادی»

۷ شهریور ۱۴۰۰

آرشی جونی شش ساله شد
آرشی جونی امروز شش ساله شد . تولدت مبارک عشق بابا بزرگ و مامان بزرگ.
آرشی جونی امسال کلاس اول است . مدرسه اش را خیلی دوست دارد . دو سه تا رفیق تازه پیدا کرده است که سه چهار تایی آسمان را به زمین میآورند.
آرشی جونی هروقت خانه مان میآید به بابا بزرگ کمک میکند باغچه را آب بدهد . گاهگاهی با هم میرویم پیاده روی . چند دقیقه ای همراه من راه میآید آنوقت می نشیند روی زمین نیم ساعتی با کامیون ها و اتوبوس هایش بازی میکند . انگار نه انگار با بابا بزرگ آمده است پیاده روی!
شب ها زود می خوابد و صبحها زود بیدار میشود . وقتی بیدار میشود یکراست میآید اتاق ما و میگوید گود مورنینگ بابابزرگ و مادر بزرگ ! ما را از خواب بیدار میکند تا برویم برایش صبحانه درست کنیم
آرشی جونی و نوا جونی گهگاه عینهو سگ و گربه به جان هم می افتند و قال و مقالی راه می اندازند که بیا و تماشا کن . در چنین شرایطی بابا بزرگ باید قاضی القضات بشود و بین طرفین متخاصم صلح بر قرار کند
آرشی جونی پسر آرام و بی آزاری است مشروط بر اینکه نوا جونی پا روی دمش نگذارد و اسباب بازی هایش را اینطرف آنطرف پرت نکند .
تولدت مبارک خوشگل من .
Happy Birthday Arshi joony
Love you forever

سرباز خوآن Juan Soldado

هیچکس نام خانوادگی اش را نمیداند . همه " سرباز خوآن "  می شناسندش . 
سرباز خوآن هشتاد و چند سال پیش  به جرم تجاوز و قتل یک دخترک هفت هشت ساله  تیر باران شده است .
این سرباز نوزده ساله مکزیکی ؛ بعد ها بی گناه شناخته شد . بعد ها معلوم شد که آن دخترک مکزیکی را ؛ نه سرباز خوآن ؛ بلکه فرمانده او کشته است . 
سرباز خوآن اما ؛ اینک سال هاست  به یکی از قدیسان مردم امریکای جنوبی تبدیل شده است .
در شهر  " تی وانا " - نزدیکی مرز های امریکا و مکزیک - در یک گورستان نیمه متروک و غبار آلود ؛ آرامگاه او زیارتگاه هزاران انسان است .  هزاران انسان که در آرزوی رسیدن به امریکا   ؛ از بولیوی و گواتمالا و پرو و نیکاراگوئه و ونزوئلا و کلمبیا و چین و ماچین  با قطار های لکنته و اتوبوس های گرد گرفته و لباس های خاک آلود ؛ به تی وانا میآیند تا بخت خود را نه یک بار ؛ نه دو بار ؛ بلکه دهها بار  برای گذشتن غیر قانونی از مرز های امریکا بیازمایند ؛ از کوه و کتل و رود و کویر های سوزان بگذرند  و سر انجام در مزارع امریکا  - با هراس و ترسی دائمی - لقمه نانی به کف آورند .
این جویندگان نان ؛ سرباز خوآن را پشتیبان و یاور مهاجران غیر قانونی می دانند و می شناسند .و در گورستان پرت و دور افتاده ای که اکنون خوابگاه ابدی این سرباز بی گناه  تیر باران شده است  - در یک ساختمان نیمه متروک آجری به رنگ خون ؛  شمعی و گلی و  دخیلی می آویزند و از روح این سرباز بیگناه میخواهند یاری شان دهد تا بی مخمصه و درد سر و گرفت و گیری ؛ از مرز بگذرند و به سرزمین خوشبختی و پول و کار و نان و نور گام بگذارند .
اگر سری به گورستان شماره یک تی وانا بزنید آرامگاه غبار گرفته  و غمزده سرباز خوآن را خواهید دید که در انبوهی از گل های پلاستیکی و شمع های نیمه سوخته غرق است .بر در و دیوار و سقف این آرامگاه حتی ؛هزاران نامه سپاس و هزاران کپی از گرین کارت امریکا نصب شده است .
آنها که سالها پیش ؛ به زیارت مزار سرباز خوآن آمده و برای عبور از مرز از او یاری خواسته  بودند ؛ اینک پس از گذر سال ها و دهه ها ؛ به دیدارش میآیند و شمعی و گلی میآورند و دعایی میخوانند و کپی گرین کارت شان را بر در و دیوار مزارش نصب میکنند و او را سپاس میگویند .

ساعت 3:24

آقا ! ما هیچ کارمان شبیه آدمیزاد نیست . حتی خواب و بیداری مان . فی المثل نمیدانیم چه حکمتی در کار است که ما هرشب سر ساعت 3:24 از خواب بیدار میشویم .
خودمان هم مانده ایم معطل که خدایا خداوندا پروردگارا ایزدا این دیگر چه بلایی است که به جان ما افتاده؟
اگر هشت شب بخوابیم سر ساعت 3:24 از خواب می پریم و دیگر خواب مان نمی برد .
اگر دوازده نیمه شب بخوابیم باز هم سر ساعت 3:24 انگار جوالدوز توی هر چه نا بدترمان فرو کرده اند از خواب بر می خیزیم .
اگر ساعت سه بامداد چشم مان را روی هم بگذاریم در حالیکه داریم هفت تا پادشاه را در خواب می بینیم سر ساعت 3:24 از خواب می پریم و تا کله سحر آنقدر باید غلت و واغلت بزنیم تا دوباره با هزار جور من بمیرم تو بمیری خواب مان ببرد .
زن مان میگوید اگر تا صد بشماری خوابت می برد . ما هم بفرموده عیال چشمان مان را می بندیم و شروع میکنیم به شمردن . یکوقت می بینیم به شماره شانزده هزار و نهصد و هفتاد و چهار رسیده ایم اما هنوز خواب مان نبرده است.
گهگاهی ابتکار تازه ای بخرج میدهیم .چشم مان را می بندیم شروع میکنیم به شمردن گوسفندهای مشدی جعفر قلی . یکوقت می بینیم گوسفند ها ی مشدی جعفر قلی که هیچ بلکه گوسفند ها و بز ها و مرغ ها و خروس ها و اردک ها و غازهای کربلایی مصطفی و حاجی نصرالله و میرزا حسینقلی و ننه عبدالله را شمرده ایم اما هنوز که هنوز است خواب به چشمان مان نیامده است که نیامده است .
دیروز رفیق مان پرسیده بود : حسن جان ! چه ساعتی خوب است زنگ بزنم ؟ میخواهم نیم ساعتی در باره موضوع مهمی باهات مشورت کنم؟
گفتیم: ساعت 3:24
پرسید :عصر؟
گفتیم : نه! نصفه شب!.
یکی رفته بود پیش حکیم که : موی ریشم درد میکند
طبیب پرسید : چه خورده ای؟
گفت : نان و یخ
طبیب گفت: برو بمیر که نه دردت به درد آدمی میماند نه خوراکت .
حالا حکایت ماست .