دنبال کننده ها

۱۲ مهر ۱۳۹۸


سر صبحی نگاهی به این خیابان سانفرانسیسکو بیندازید تا روز شنبه تان خجسته و فرخنده باشد
Lombard street- San Francisco

۵ مهر ۱۳۹۸

یا ضامن آهو


یکی از این زاغ سار اهرمن چهرگان اسلامی بنام تابوت چی یا کفن چی ! نماینده جمهوری نکبتی اسلامی در سازمان ملل است
این آقای ایشیک آغاسی سرطان گرفته و بجای اینکه برای درمان درد بی درمانش دست به دامان آقای ثامن الائمه ضامن آهو و همشیره گرامی اش بشود یا از ائمه اطهار شفای عاجل بخواهد رفته است در بیمارستانی در نیویورک بستری شده است بلکه دکتر های کافر خاج پرست با انفاس مسیحایی خود عزیمت ایشان به بهشت موعود را چند روزی یا چند ماهی عقب بیندازند .
چه خوش گفت آن نهاوندی به طوسی
که مرگ خر بود سگ را عروسی
در این گیر و دار آقای ظریف السلطنه وزیر امور دوغ و دروغ و ژاژخایی حکومت ابلهان که جز بخیه به آبدوغ زدن و سگ در چنبر جهانیدن و باد در قفس کردن هنر دیگری ندارد و هزار تا چاقو میسازد که یکی شان دسته ندارد کوشیده است به ملاقات آقای تابوت چی برود و مراحم ملوکانه اعلیحضرت همایونی آسید علی آقای روضه خوان سابق و عظمای لاحق را به او ابلاغ بفرماید، اما دولت امریکا میگوید : فوتینا ! اگر پایت رایک قدم از محدوده تعیین شده بیرون بگذاری سر و کارت با آژان و پلیس و محبس خواهد بود .
خاک بر سر چنان حکومتی و چنین وزیر دوغ و دروغی که هنوز نمیفهمد مزد خر چرانی خر دوانی است !
کاش یکی پیدا میشد و به این غاز چران اسلامزده میگفت :
آنچه دی کاشته ای میکنی امروز درو
طمع خوشه گندم مکن از دانه جو !

می خوانم و می خوانم

می خوانم و می خوانم
دوست شاعر هنرمند دلسوخته ام محمد جلالی«میم. سحر » سوز و سازها و التهابات روحی و درونی خود را در این دو بیت بازتاب داده است
دیری است که مهجور و پریشانم من
چون برگ خزان به چنگ توفانم من
آن مرغک دور از آشیانم که هنوز
با حنجره بریده می خوانم من
در پاسخش چنین نوشتم 
من شاعرم و زاده ایرانم من
مرغ سحرم ، شعر و غزلخوانم من
هرچند مرا ز آشیانم راندند
میخوانم و میخوانم و میخوانم من
صد البته بقول مهدی جان اخوان
شاعر نیم و شعر ندانم که چه باشد
من مرثیه گوی دل دیوانه خویشم
About this website
RADIOFARDA.COM
مستندی از شیرین سقایی درباره زندگی غلامحسین ساعدی، داستان‌نویس و نمایشنامه‌نویس ایرانی.

۳ مهر ۱۳۹۸

مفتش نظمیه


مفتش نظمیه 
می پرسد : مسیحی هستی ؟
میگویم : نه
- یهودی هستی؟
- نه!
- مسلمان هستی؟
- نه
- بودایی هستی ؟
- نه
- پس چه مذهبی داری؟
- میگویم : مذهبی ندارم
- با شگفتی نگاهم میکند و میگوید
- ایتالیایی هستی؟
- نه
- مکزیکی هستی؟
- نه
- روس هستی؟
- نه
- عربی
- نه
- پس کجایی هستی؟
- میگویم : لاهیجان
- میگوید : لاهیجان ؟ لاهیجان دیگر کجاست ؟
- میگویم : روی خاک . روی زمین
- چند لحظه ای فکر میکند و میگوید : آهان ! بگمانم یکی از کشورهای اروپایی باشد
- میگویم : آها! کشوری است کنار دریای مدیترانه! آدم هایش کله ماهی میخورند !!آدم هم میخورند
- بادهانی نیمه باز نگاهم میکند . باورش شده است
- مرا به یاد مفتش های نظمیه می اندازد این آقای فضولباشی 

آقام امام زمان


آمده بود فروشگاهم . انگلیسی را شکسته بسته با لهجه غلیظ اسپانیولی حرف میزد. دو کلام انگلیسی میگفت ده کلام اسپانیولی
تلویزیون بالای سرم روشن بود . آقای ترامپ داشت برای عالم و آدم شاخ و شانه میکشید
نگاهی به تلویزیون انداخت و گفت : میدانی؟ آخر زمان نزدیک است
میخواستم بگویم : شما از کجا میدانی ؟نکند پسر خاله آقای باریتعالی هستی؟ حالا که اینقدر به خدا نزدیک هستی میشود سفارش ما را هم بفرمایی ؟
گفت : در کتاب مقدس آمده است
گفتم : چه چیزی آمده است ؟
گفت : ببین آقا ! وقتی اوضاع احوال جهان اینطوری قاراشمیش میشود مسیح مقدس از آسمان ها فرود میآید و در سراسر جهان عدل و داد بر قرار میکند . شما مگر کتاب مقدس را نخوانده ای ؟خداوند تبارک و تعالی در کتاب مقدس مان وعده بازگشت مسیح مقدس را داده است . با این اوضاع احوال نکبت باری که جهان امروز با آن دست به گریبان است زمان آن است که پدر مقدس مان از آسمانها نزول اجلال بفرماید و بشریت را از این ظلم و نکبت و نابرابری نجات بدهد
پرسیدم : پس این آقا مهدی مان چطور ؟آقا مان - آقا مهدی  - هزار و چهار صد سال است توی چاه سامرا - شاید هم چاه جمکران - منتظر است بیاید جهان را پر از عدل و داد بکند . آنوقت بین آقای ما و آقای شما جنگ و جدال و خین و خین ریزی راه نمی افتد ؟
بگمانم طفلکی هیچ از حرف هایم نفهمید

۲ مهر ۱۳۹۸

ایران . زین . بازی


ایران . زین . بازی
( بمناسبت آغاز سال تحصیلی )
چه سالی بود ؟ پنجاه سال پیش بود ؟ شصت سال پیش بود ؟ هزار سال پیش بود ؟ خانم معلم مان سر بچه ها داد میکشید . توی کتاب مان نوشته بود : ایران . زین . بازی
خانم معلم مان سر بچه ها داد میکشید . میخواست " ر " و " ز" را بما یاد بدهد . یاد نمیگرفتیم . داد میکشید . آنقدر داد کشید که حمید و مجید و یارعلی و مرتضی دیگر مدرسه نیامدند . رفتند توی غبار گم شدند . اسکندر و جلال هم بعد تر ها رفتند .
توی کتاب مان نوشته بود : ایران . زین . بازی
ایران را از کف دادم .
زین را بر پشت هیچ اسبی نتوانستم بگذارم .
بازی را هم باختم . بد جوری هم باختم .
کی بود ؟ پنجاه سال پیش بود ؟ شصت سال پیش بود ؟ هزار سال پیش بود ؟ همشاگردی ام داشت زیر لب برای خودش آواز میخواند . اسمش در خاطرم نیست . اسم هیچکس در یادم نمیماند .
همشاگردی دیگرم گفت : خانوم . خانوم ! اجازه ؟ این مصطفی داره آواز میخونه !
خانم معلم گفت : دهاتی ها تو مستراح هم آواز میخوانند .
مصطفی از فردا دیگر مدرسه نیامد . آوازش نیمه تمام ماند
کی بود ؟ شصت سال پیش بود ؟ هزار سال پیش بود ؟ مصطفی کجاست ؟ آیا آواز نیمه تمامش را تمام کرد ؟

روز اول مدرسه


شب را تا سپیده صبح نخوابیده بودم. قرار بود فردایش برویم مدرسه . برادرم یکی دوسالی از من بزرگتر بود
صبح ترسان و لرزان راه افتادیم . باران می بارید . یک چتر سیاه گردن کلفت به دست مان دادند و گفتند : بسلامت! حتی یادمان ندادند این چتر لعنتی را چگونه باید ببندیم .راه افتادیم . خانه مان تا مدرسه مان یکساعت راه بود . باید از « کهنه جاده » میرفتیم . کهنه جاده با پستی ها و بلندی هایش . با باغات چای اینسو و آنسویش .
از « عمر سنگ » که رد شدیم باد شدیدی آمد و چترمان را مچاله کرد . یکی دو تا از پره هایش را شکست . حالا بی چتر مانده بودیم . خیس آب شدیم . راه بازگشت هم نداشتیم . باید خودمان را بمدرسه میرساندیم .
مدرسه مان آنجا در لاهیجان کنار ورزشگاه فوتبال بود . پیش از این پرورشگاه کودکان یتیم بود . اسمش پرورشگاه احمد قوام . هر وقت با مادرم از کنار ش رد میشدیم یک مشت کودک هفت هشت ساله را میدیدیم که با موهای تراشیده و لباسهای خاکستری رنگی که بر تن شان زار میزد اینجا و آنجا می پلکیدند . رنگ به چهره نداشتند . بنظرم بیمار میآمدند . مادرم برای شان دلسوزی میکرد و گهگاه اشکی هم میریخت . نمیدانستم چرا ! خودم هم دلم برای شان میسوخت . انگار زندانی های معصومی بودند که راه بجایی نداشتند .
بعد ها پرورشگاه را مدرسه کردند . نام احمد قوام را هم از روی آن برداشتند. احمد قوام ( قوام السلطنه ) دیگر « حضرت اشرف » نبود . دیگر صدر اعظم ممالک محروسه شاهنشاهی نبود . آقای شاه خانه نشین اش کرده بود . آقای شاه از قوام السلطنه می ترسید . سایه اش را با تیر میزد .از مصدق و علی امینی هم می ترسید . هنوز آریامهر نشده بود اما از هرکس که سرش به تنش می ارزید می ترسید . بگمانم خیال میکرد این آدم ها روزی روزگاری می توانند او را از تخت طاووس پایین بکشند . هرگز به خیالش هم نمی رسید روزی روزگاری آخوندک مفلوکی از فراسوی عصر پیشا سنگی خواهد آمد و تاج و تخت و دربار و درگاهش را بر سرش خراب خواهد کرد و ملتی را به در یوزگی خواهد کشاند .
رسیدیم به مدرسه . خیس و آبکشیده . آقای ناظم با چوبی در دست اینسو و آنسو میرفت و نعره میکشید . اسمش آقای مظهری بود . چاق و شلخته . با چشمانی آبی ، و پنجاه کیلو وزن اضافی
رفتیم توی کلاس. کلاسی با هفت هشت تامیز و نیمکت . با کف چوبی . خاک آلود. کثیف.
گفتند : بنشینید
خواستیم بنشینیم اما جا نبود . چند تایی روی نیمکت ها نشستند . ما مانده بودیم حیران کجا بنشینیم ؟.
آقای مظهری با ترکه انارش نعره زنان از راه رسید . چند ضربه به سرمان کوبید و همچون فرمانده یک پادگان نظامی فرمان نشستن داد . روی همان خاک و خل ها نشستیم . کلاس بوی نا گرفته بود . بوی مردار میداد .
لحظه ای بعد خانم معلم مان از راه رسید . با خودش یک زنبیل عطر بهار نارنج آورد . و من از همان روز و همان لحظه عاشقش شدم 

گربه بابا بزرگ


گربه بابا بزرگ چهار سال پیش- و گربه بابا بزرگ حالا

۳۱ شهریور ۱۳۹۸

چه حکایتی


چه حکایتی !
امروز آسمان اینجا ابری است . ماکه به آسمان آبی و آفتاب درخشان عادت کرده ایم در زیر چنین آسمان سربی دل مان میگیرد . بی حوصله میشویم .
صبح که از خواب پاشدیم تا الان این بیت جناب سعدی در ذهن و ضمیرمان جولان میدهد که:
آنجا که عشق خیمه زند جای عقل نیست !
ما که الحمدالله از روز ازل عقل درست حسابی نداشتیم . حالا زیر این آسمان سربی جناب سعدی هم هی بما سقلمه میزند و بی عقلی مان را مدام به رخ مان میکشد و برای اینکه دل مان را نشکند هی عذر موجه می تراشد
براستی که : آنجا که عشق خیمه زند جای عقل نیست
گفتم نهایتی بود این درد عشق را
هر بامداد میکند از نو بدایتی
چندانکه بی تو غایت امکان صبر بود
کردیم و ، عشق را نه پدید است غایتی
فرمان عشق و عقل به یک جای نشنوند
غوغا بود دو پادشه اندر ولایتی
آنگه که عشق دست تطاول دراز کرد
معلوم شد که عقل ندارد کفایتی...