دنبال کننده ها

۷ مرداد ۱۳۹۸

من به روشنی اندیشیده ام .... به صبح


یک روز بهاره نوشته بود :«پدرم هر روز هفت هشت کیلو متر توی گل و لای پیاده میرفت تا به مدرسه برود . نفر پنجم کنکور سراسری ایران شد . در دانشکده پزشکی دانشگاه اصفهان به ادامه تحصیل پرداخت . ملاها آمدند او را گرفتند اعدام کردند »
بهاره دختر عباسعلی منشی رودسری است . یعنی همان کسی که در آزمون تلخ و جانکاه پیکار ظلمت و آفتاب ، همچون سربداران ، در بستری از عشق و آرزو در کشتار تابستان شصت و هفت به جوخه اعدام سپرده شد
اینک اما مجموعه شعر های عباسعلی منشی رودسری - زیر نام « من به روشنی اندیشیده ام ... من به صبح » - به همت همسر او - بانو صابری - منتشر شده و یک نسخه آن در اختیار من قرار گرفته است
شعر هایش را میخوانم . سراسر شور و آزادگی است . سراسر عشق و شیدایی است . سراسر بازتاب آمال و آرزوهای مردی است که آرزویی جز نیکروزی میهن و شادکامی مردم سرزمینش ندارد
او در زمره انسان هایی است که در درون آنها شعله همه عصیانها و غریو همه توفانها زبانه میکشد و تا چراغی بر افروزد در جستجوی عدالت بر سنگ خاره پای میگذارد
«اینک من
پرنده ای زخمی
تنها
بر بیکرانی این خاک سوزناک
پرواز میکنم
از هر کرانه این دشت
در پی من تیری است
بگذار
در سایه سار گیسوی شبرنگت
پنهان شوم »
او انسان آرمانخواه عاشقی است که از دالان هزار توی تاریکی ها و ظلمات ، دمیدن سپیده سحری و بر آمدن خورشید را چشم براه است :
هان !
تا سحر
راهی دراز مانده است
شاید که
باز گردی و خواب من
تعبیری خوش شود
او از فراسوی مرزهای ماندن و خواستن و زیستن در میگذرد تا شاید با جادوی خون و مرگ ، رستم وار بر دوام زمستان بتازد و بازگشت بهاران را جانمایه حیات خویش کند
عباس فرزند چهارم یک خانواده پر جمعیت در روستای بی بالان از توابع کلاچای گیلان بود که در چهاردهم بهمن ۱۳۳۸ بدنیا آمد ودر کشتار تابستان شصت و هفت بدست دژخیمان اسلامی اعدام شد
کتاب « من به روشنی اندیشیده ام ...به صبح » حاوی شعر ها ونامه ها و اسنادی است که بگونه ای با زندگی و مبانی تفکر و سیر اندیشه ها و آرمان های عباسعلی منشی رودسری ارتباط دارند
کوشش بانو صابری برای فراهم کردن و انتشار چنین مجموعه ای ستودنی است و برگ دیگری است از تاریخ خونبار ملتی که در جستجوی آزادی به سیاهچال قرون وسطایی یکی از جنایتکار ترین حکومت های تاریخ بشری در غلتیده است

گیله مرد هشتاد و پنج ساله


آقای گیله مرد اگر هشتاد و پنجساله بشود این شکلی خواهد بود ! ترسناک است آقا ! پیری ترسناک است آقا !

طفلکی


میگوید : نامزدم آمده بود خانه ما . نشستیم و از اینور و آنور حرف زدیم
مادرم با یک کیک شکلاتی خیلی قشنگ آمد توی اتاق . کیک را گذاشت روی میز و رفت
من برگشتم به نامزدم گفتم : این کیک را خودم درست کرده ام . وقتی ازدواج کردیم کیک های خوشمزه تری برایت درست خواهم کرد 
نامزدم نگاهی بمن انداخت و چیزی نگفت و چند لحظه دیگر پاشد و خدا حافظی کرد و رفت
رفتم پیش مادرم و گلایه کردم چرا نامزدم از کیک‌من تعریف نکرده است ؟
مادرم گفت : کدام کیک ؟ آن کیک شکلاتی را خودش آورده بود 

۳ مرداد ۱۳۹۸


گرین کارت
بیست و چند سال پیش بود . خواهر زن مان با شوهر و سه تا بچه قد و نیمقدش با یک ویزای توریستی شش ماهه آمده بود ینگه دنیا .
پس از سه چها روز آمدند و گفتند دیگر نمیخواهیم بر گردیم ایران .
گفتیم : پدر آمرزیده ها ! پدرتان خوب ! مادرتان خوب ! آخر میخواهید اینجا بمانید که چه بشود ؟ مگر مرده شورش به رحمت خدا رفته است ؟ میدانید زندگی در غربت آنهم با سه تا بچه قد و نیمقد یعنی چه ؟ مگر از جان تان سیر شده اید ؟
گفتند : نه خیر آقا ! ما ایران رفتنی نیستیم ! دیگر به آن نیرنگستان آریایی اسلامی بر نمیگردیم ! خدا هم ارحم الراحمین است و سرما را قدر بالا پوش و برف را قدر بام آدم میدهد ! در دنیا هم همیشه روی یک پاشنه نمی چرخد !
به خودمان گفتیم : ای آقا ! از قدیم گفته اند با پول میشود روی سبیل شاه نقاره زد ! بنا بر این رفتیم پنجهزار دلار دادیم برای شان وکیل گرفتیم تا شاید بتوانند گرین کارت بگیرند و اینجا ماندگار بشوند
رفتیم و آمدیم و رفتیم و آمدیم و هزار جور دروغ و دبنگ سر هم کردیم و برای شان یک پرونده پناهندگی درست کردیم به این کلفتی!
وکیل مان از آن وکیل های دبنگ ینگه دنیایی بود که اخ و تف را به هوای سکه بیست و پنج سنتی از زمین بر میداشت و بو میکشید !
یک روز بما گفتند فلان روز و فلان ساعت باید در دادگاه باشید . کجا ؟ سانفرانسیسکو.
فلان روز و فلان ساعت نیمه های شب بیدار شدیم و از ترس اینکه نکند در گردنه خر بگیران گیر بیفتیم ساعت چهار صبح ریسه شدیم و رفتیم دادگاه .
ساعت هشت صبح وکیل مان با یک کیف گنده و یک پرونده به قطر شکم بابای مرحومش از راه رسید و یکراست آمد سراغ ما ، ما هم چاق سلامتی مختصری کردیم و گفتیم اجازه میفرمایید برویم داخل دادگاه بلخ ؟!
آقای وکیل سری جنباندند و گفتند : دسته چک تان همراه تان است ؟
گفتیم : بله ! چطور مگر ؟
فرمودند :برادری مان بجا ، جو بده آلو زرد ببر ! علی الحساب یک چک سه هزار دلاری بنویسید بدهید دست مان!
گفتیم :برای چه ؟ مگر شما قبلا پنجهزار دلار از ما نگرفته اید ؟
قیافه حق به جانبی گرفتند و فرمودند : آن پنجهزار دلار بابت تشکیل پرونده و کارهای مقدماتی است ! سه هزار دلار را بابت حضورم در دادگاه می سلفید . خلاصه اینکه چنان بازی « باجی خیرم ده » راه انداخت که بیا و تماشا کن .
ما هم پس از مختصری چک و چانه زدن های آبا اجدادی عصبانی شدیم و گفتیم : اصلا آقا! ما وکیل نمیخواهیم ! برو گمشو مرتیکه الدنگ !ظل عالی لایزال !
نوبت مان رسید و رفتیم داخل دادگاه . چشم تان روز بد نبیند ، دیدیم یک آقای اخمالوی عنق منکسره ای با ردای قاضیگری عینهو شمر ذی الجوشن آن بالا نشسته است و با آن چشم های ورقلمبیده ازرق شامی اش چنان چپ چپ نگاه مان میکند که پنداری ما پسر خاله مرحوم مغفور صدام حسین هستیم. توی دل مان گفتیم : یا امامزاده بیژن ادرکنی!
بقول بیهقی از دست و پای بمردیم اما به روی مبارک خودمان نیاوردیم و با قامتی افراشته و تبختر رفتیم نشستیم پشت میز وکیلان .
آقای قاضی القضات نگاهی بما انداختند و فرمودند : : شما؟
عرض کردیم : حسن بن نوروزعلی از فرزندان علیامخدره مکرمه حضرت حوا و جناب آدم!
فرمودند : وکیل هستید ؟
عرض کردیم : خیر عالیجناب !
فرمودند : چیکاره هستید ؟
عرض کردیم : قلم به مفت !
فرمودند :
قلم به مفت دیگر چیست ؟
عرض کردیم :
نان خودمان را میخوریم حلیم حاجی عباس را به هم میزنیم و تنها هنر مان هم دشمن تراشی برای خودمان و هفت پشت مان است !
فرمودند : این خانم چه نسبتی با شما دارند ؟
عرض کردیم : خواهر عیال ماست عالیجناب!
در این حیص و بیص خواهر زن مان شروع کرد به آبغوره گرفتن.
آقای قاضی القضات پرسید : چرا ایشان گریه می‌کنند؟
عرض کردیم : مادرشان همین دیروز فوت کرده اند . بقای عمر شما باشد عالیجناب!
آقای قاضی القضات تسلیتی گفتند وپرسیدند : چرا برای شان وکیل نگرفته اید ؟
عرض کردیم : گرفتیم عالیجناب، آنهم چه وکیلی ! پنجهزار دلار هم دادیم !بعد ماجرای وکیل گرفتن مان را با آب و تاب برای جناب قاضی القضات شرح دادیم.
جناب قاضی القضات پس از شنیدن سخنرانی بالا بلند مان کشوی میزشان را باز کردند و ورقه کاغذی را بیرون کشیدند و آنرا بدستمان دادند و فرمودند :چون شما درس حقوق نخوانده اید نمیتوانید از خواهر زن تان بخوبی دفاع کنید ، آن کاغذی را که به دست تان داده ام اسامی وکیلانی است که بدون دریافت کارمزد می توانند از پرونده شما دفاع کنند ، بروید با یکی از آنها تماس بگیرید و سه ماه دیگر دو باره فلان روز و فلان ساعت بیایید دادگاه .
ما هم رفتیم با یکی از آنها تماس گرفتیم و پس از برو بیا های چند روزه و چند باره پرونده تازه ای تشکیل دادیم و سه ماه بعد رفتیم خدمت جناب قاضی القضات . این بار دل توی دل مان نبود که نکند جناب شمر ذی الجوشن دست مان را توی حنا بگذارد و جواب منفی بدهد
پس از نیم ساعت گفتگوو مقداری هم خنده و شوخی ، برای خواهر زن جان مان گرین کارت گرفتیم و آنها رفتند پی کار و زندگی خودشان و ما هم رفتیم پی دلی دلی خواندن مان !
. به همین سادگی
البته آنوقت ها هنوز آقای دانولد ترامپ یک تاجر ورشکسته بودند و اینجوری آب در خوابگه مورچگان نینداخته بودند

۱ مرداد ۱۳۹۸

این زبان لعنتی
آقا! ما توی بد انشر منشری گیر افتاده ایم .
زبان مادری مان لاهیجانی است ، زبانی است که با زبانهای رشتی و ترکی و تاتی و تالشی تفاوت دارد
در هفت سالگی رفتیم مدرسه تا از مرده ریگ نیاکان چیزی بیاموزیم شاید بتوانیم بعد تر ها خر خودمان را از پل بجهانیم !
لاجرم با زبان فارسی آشنا شدیم . منتها فارسی حرف زدن مان با لهجه لاهیجانی است !
بعد ها رفتیم دانشگاه تبریز تا سری توی سر ها در بیاوریم و استاد بشویم ! آنجا هفت هشت سال عمر گرانمایه را صرف ضربا ضربوا کردیم و خیال میکردیم پیزری لای پالان مان میگذارند و شاید - به فضل الهی - وزیری ، وکیلی ، ایلچی خاصی ، صدر اعظمی ، چیزی بشویم .
آنجا ترکی یاد گرفتیم ! اما ترکی حرف زدن مان با لهجه فارسی لاهیجانی است
بعد تر ها گذارمان به شیراز افتاد . خیال میکردیم لابد به میمنت قدوم مبارک مان از دروازه قرآن تا باغ دلگشا ، کوچه ها و بازارها را آذین می بندند وچار طاق ها بر افراخته ، تمامی دکاکین را به دیبای چین و مخمل فرنگ و اطلس ختا و تاچه هفت رنگ خواهند آراست !
بجای اینهمه آرزوهای دور و دراز و خیالپردازی های شاعرانه !آنجا زن گرفتیم ، چهار کلام هم زبان شیرازی یاد گرفتیم . حالا شیرازی حرف زدن مان با لهجه ترکی فارسی لاهیجانی است
در آن اقلیم دلگشا سلانه سلانه برای خودمان دلی دلی میخواندیم که ناگهان یک آقای نتراشیده نخراشیده مو سپید دل سیاه اهریمن صفتی بنام امام همراه با خیل غسالان و قوادان و لولیان و دستار بندان از راه رسیدو :
چنان زد بر بساطم پشت پایی
که هر خاشاک ما افتاد جایی
هنوز داشتیم از آن ضربه هولناک امام نازنین مان تلو تلو میخوردیم که سرمان را بلند کردیم دیدیم از بوئنوس آیرس سر در آورده ایم .
رفتیم دانشگاه آنجا زبان و ادبیات اسپانیولی خواندیم ، حالا زبان اسپانیولی را با لهجه شیرازی ترکی فارسی لاهیجانی حرف میزنیم .
بسال ۱۹۸۸ میلادی سرابی بنام « امریکا » ما را بسوی خود کشاند .
با خود گفتیم لابد متوطنان بلاد این اقلیم به حسب صورت و سیرت افضل اولاد بشرند و مظهر اصناف فضل و هنر .
جل و پلاس مان را جمع کردیم و راهی ینگه دنیا شدیم .
در ینگه دنیا بناچار چهار کلام انگلیسی یاد گرفتیم اما انگلیسی را با لهجه اسپانیولی شیرازی ترکی فارسی لاهیجانی بلغور میفرماییم
غرض از اینهمه فرمایشات ملوکانه اینکه اگر اینجا و آنجا هیچکس از حرف های مان سر در نمیآورد تقصیر ما نیست به قمر بنی هاشم !
بقول حافظ جان :
خرقه پوشی من از غایت دین داری نیست
پرده ای بر سر صد عیب نهان می پوشم
این را هم بگوییم و برویم پی کارمان:
گیرم که حرام است لبی تر کنم از تو
پیش نظرت تشنه بمیرم چه ؟ حلال است ؟
این شعر آخری هم هیچ ربطی به مقوله زبان ترکی و فارسی و انگلیسی و اسپانیولی ندارد . خواستیم اینجا بگذاریمش تا دل بعضی ها را بسوزانیم

۵ خرداد ۱۳۹۸

گریز ناگزیر


گریز ناگزیر
یک زاهد فلورانسی همعصر ماکیاولی - عالیجناب گیسیاردینی - میگوید :
هیچ قاعده مفیدی برای زیستن در زیر بار استبداد وجود ندارد باستثنای یک قاعده که در زمان شیوع بیماری طاعون نیز صادق است :
به دور ترین جایی که میتوانی بگریز .
از آنجا که از دیر باز؛ حکومت های طاعونی در میهن ما همواره بر جان و مال و هستی و ناموس و حتی باورهای مردمان مان سیطره ای طاعونی داشته اند ؛ لاجرم مهاجرت و گریز نا گزیر بخش لاینفکی از زندگانی ایرانیان بوده و این ملت چه پیش و چه پس از بر آمدن طاعون اسلام ؛ هماره از ظلمتی به ظلمتی دیگر پرواز کرده اند .
میرزا رضا کرمانی که گلوله اش سینه شاه قدر قدرت ناصرالدین شاه قاجار را درید ؛ در دفاعیات خود میگوید :
" ...مگر این مردم بیچاره و این یک مشت رعیت ایران ودایع خدا نیستند ؟ قدری پا از خاک ایران بیرون بگذارید و در عراق عرب و بلاد قفقاز ؛ در عشق آباد و خاک روسیه هزار هزار رعایای بیچاره ایران را می بینید که از وطن عزیز خود ؛ از دست تعدی و ظلم فرار کرده و کثیف ترین شغل ها را از سر ناچاری پیش گرفته اند . هر چه حمال و کناس و الاغچی و مزدور در آن نقاط می بینید همه ایرانی هستند . گوسفند های شما همه رفته متفرق شدند . نتیجه ظلم همین است که می بینید ..."
میرزا آقا خان کرمانی - آن انسان خردمند قربانی استبداد - نیز می نویسد :
" هر که بگوید ملت ایران از روی جهان نابود نشده است انصاف را شهید کرده است زیرا هر ساله یکصد هزار نفر از اهالی ایران از جور ستمکاران جلای وطن کرده به ممالک خارجه میروند . شاهد مدعا سنگ شکنان راه قفقاز و روسیه ؛حمالان بصره و بغداد .سیاه سوختگان تابش گرمای جزیره العرب .مجاورین کربلا و نجف . پراکنده های هند . بی سر و سامان های قطر . خرکچیان اسلامبول و آه کشان خیابان های پاریس اند .
سید جمال الدین اسد آبادی تعداد گریختگان از وطن و مهاجران به کشورهای دیگر را بیش از یک پنجم جمعیت ایران میدانست و می نوشت :
" من در استانبول به ایرانیانی بر خوردم که با دست های ظریف پست ترین شغل ها را انجام میدادند . مانند سقایی ؛ جاروکشی و خرکچی ..."
حاج زین العابدین مراغه ای معروف به ابراهیم بیگ در سیاحت نامه خود رنجها و دردهای رانده شدگان از وطن را اینگونه بازتاب میدهد :
"در سفر قفقاز و در باطوم ؛ در محلات فقیر نشین به هر طرف که نگاه کردم جز " همشهری " ندیدم .
پرسیدم : چه کاره اند ؟
گفتند : اینها همگی فعله و حمال اند .
گفتم : سبحان الله !در این شهر کوچک ؛ چهل پنجاه هزار ایرانی آنهم به این وضع و حالت پریشانی ؟
گفتند : آقا جان !تمام دهات و شهر ها و قصبات ؛ حتی دهات قفقاز پر از این قبیل ایرانیان است .در ایران امنیت نیست . کار نیست .نان نیست . برخی از دست تعدی داروغه و کدخدا گریخته اند و برخی از دست باج گیری و تهمت های ملایان ....
در اینجا مرده مهاجران هم منبع در آمد است .هرگاه یکی از فعله ها مرد ؛ اول کسی که بر سر جنازه اش حاضر است ماموران قنسولخانه اند که خود را وارث شرعی و عرفی او میدانند ....
و باری . چرخ این آسیاب هنوز هم به همان سبک و سیاق دیرین میچرخد و میچرخد .

۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۸

سپاسگزاری


از همه دوستان و عزیزانی که از شرق و غرب و شمال و جنوب عالم روز مادر و سالگرد تولدمان را شادباش گفته اند و ما را شرمنده محبت های خود ساخته اند بسیار بسیار سپاسگزارم و دست یکایک شما را میبوسم
از شوهر جانم هم که با همه شکنندگی ها و نازکدلی های شاعرانه اش ؛ چهل سال اخم و تخم ها و خشم و خروش ها یم را تحمل کرده و بر آن آتشفشان درونی خود مهار زده اند تا بتوانیم از این دالان هراسناک هزارتوی پر هیاهوی زندگی بگذریم نیز سپاس دارم .
یک توصیه دوستانه هم به همه شما عزیزان دارم و آن اینکه هرگز همسر نویسنده و شاعر و نقاش و موسیقیدان و فیلمساز و اهل کتاب و اهل هنر نشوید که زندگی کردن با آنها صبر ایوب میخواهد که من البته از این نعمت الهی بر خوردارم . روی ماه یکایک شما عزیزان را می بوسم
با سپاس : نسرین شیخانی

روز مادر و تولد همسرجان


امروز روز مادر و زاد روز همسرجان ماست . از طرف قوم و قبیله شیخانی و گلچین و صفوی و زر آور تولد نسرین خانم را تبریک میگوییم وامیدواریم صد ساله بشوند بی هیچ درد و بیماری
تولدت مبارک نسرین خانم که همسر و مادر و مادر بزرگ بی همتایی هستی. همینقدر که چهل سال توانسته ای این آقای گیله مرد نق نقوی پر مدعا را تحمل بفرمایی نشان میدهد که چه همسر دریا دلی هستی . زاد روزت خجسته باد

آقا دار


آقا دار ، روی تپه کوچکی ، نزدیک خانه مان کنار « کهنه جاده » روییده بود .
شاید هزار سالی از عمرش میگذشت . نه باری داشت و نه گلی و نه برگی . تنه تنومندش در گذر سالیان و قرن ها پوک و پوسیده شده بود .
وقتی باران میبارید از ریشه ها و تنه تنومند پوسیده اش مایع سرخی به رنگ خون بیرون می جهید .
هروقت گذرمان از کنار این درخت می افتاد مادرم کمی از همان مایع سرخ رنگ را به صورت مان میمالید و زیر لب میگفت: اللهم صلی علی محمد و آل محمد!
بگمانم خیال میکرد همین مایع سرخ رنگ ما را از همه بلایای ارضی و سماوی محفوظ خواهد داشت
صبح عاشورا ، دسته کوچکی از سینه زنان و مرثیه خوانان از مسجد محله مان راه می افتاد و چند دقیقه ای اطراف آقا دار طواف میکرد و دوباره به مسجد باز میگشت
مردم میگفتند این درخت « نظر کرده » است . تا امروز نفهمیدم نظر کرده یعنی چه ؟
یکبار از پیشنماز محله مان - آقای جزایری - پرسیدم : چرا مردم « آقا دار » را مقدس میدانند و پایش نذر و نیاز میکنند ؟
در جوابم گفت : روز عاشورا پس از شهادت امام حسین چند کبوتر بال های خود را به خون شهید کربلا آغشتند و به پرواز در آمدند . هر جا اگر قطره خونی از بال همان کبوتران فرو افتاد همانجا درختی رویید که مقدس است . این « آقا دار » یکی از همان درخت هاست که از فروچکیدن خون امام حسین روییده است !
مردم میآمدند پای این درخت سکه های دو زاری و پنجزاری میریختند . هزاران سکه آنجا پای درخت تلنبار شده بود . کسی جرات نداشت یکی شان را بر دارد . سکه ها زنگ زده بودند. سیاه و قهوه ای شده بودند اما هیچکس شهامت اینکه آنها را بردارد و به کاری بزند نداشت
اطراف درخت دهها و صدها علم و بیرق آویخته بودند ، همه به رنگ سبز . صدها پنجه فلزی اینجا و آنجا به چشم میخورد که روی شان نوشته شده بود یا قمر بنی هاشم !
یک روز دل به دریا زدم و به رفیقانم گفتم میروم سکه ها را از پای آقا دار بردارم . میخواهم متولی باشی آقا دار بشوم ! آنوقت ها بگمانم سیزده چهارده ساله بودم .
رفیقانم با ترس و لرز گفتند مگر دیوانه شده ای ؟ آقا دار کمرت را میزند ! همانجا سنگ میشوی ! چک و چانه ات کج و کوله می‌شود !
فردایش یک کیسه کوچک برداشتم و رفتم پای آقا دار . هزاران سکه دو زاری و پنجزاری روی هم ریخته بودند . نشستم سکه های براق را برداشتم و توی کیسه ام ریختم . یک عالمه سکه جمع کرده بودم . سوار دوچرخه ام شدم و آمدم خانه. از ترس مادرم سکه ها را بردم پای تلمبار مخفی کردم .
از فردایش وقتی چشم های مادرم را دور میدیدم میرفتم سکه ها را بر میداشتم و تمیزشان میکردم و میرفتم سینما استخر فیلم های بروس لی تماشا میکردم
یک روز توفان شدیدی از راه رسید و « آقا دار » را با همه آن علم و کتل هایش از ریشه کند و روی کهنه جاده انداخت و جاده را بست .
تنه پوسیده آقا دار سال‌های سال همچنان در کهنه جاده باقی مانده بود و هیچکس را جرات آن نبود که شاخه های شکسته اش را بردارد و بسوزاند .