دنبال کننده ها

۱۲ آبان ۱۳۹۶


گردن گیر
از من می پرسد : میدانی گردن گیر یعنی چه؟
می‌گویم : چی چی گیر ؟گردنه گیر؟
می‌گوید : نه آقاجان! گردن گیر
می‌گویم : والله ما گردنه گیر و نسق گیر و باج گیر و پاچه گیر شنیده بودیم اما گردن گیر نمی‌دانیم دیگر چه صیغه ای است. به حق چیزهای ندیده و نشنیده!
می‌گوید : فرض بفرمایید در آن دارالخرافه اسلامی ، شما می‌روید بقالی اصغر آقای بقال یک گالن شیر بخرید، با اصغر آقا دعوای تان می‌شود. اصغر آقا بشما فحش ناموسی می‌دهد و عمه جان و خاله جان و دختر خاله جان و زنده و مرده تان را هم بی نصیب نمی‌گذارد.شما هم خون تان به جوش می‌آید و می‌زنید اصغر آقا را لت و پار میکنید. اصغر آقا می‌رود عدلیه از شما شکایت می‌کند. اگر بروید دادگاه کارتان ساخته است. هم باید احتمالا جریمه بدهید هم چند ماهی بروید زندان آب خنک میل بفرمایید
می ‌گویم : خب!
می‌گوید : خب به جمال شما! حالا باید کاری بکنید که نه زندان بروید نه از کار و کاسبی تان بیفتید ، چیکار میکنید؟ یک توک پا تشریف می‌برید جلوی اداره جلیله تعزیرات حکومتی. می بینید آنجا صدها نفر پیر و پاتال همراه یک مشت جوان بیکار به صف ایستاده اند. پیر ها اغلب شان بازنشستگان کشوری و لشکری هستند. همان‌ها که سی چهل سال توی این مملکت خدمت کرده اند و حالا در این پیرانه سری حقوق بازنشستگی شان کفاف چای و قلیان شان را نمی‌دهد. چیکار میکنید؟ می‌روید با یکی از همین آقایان وارد مذاکرات استراتژیک می‌شوید.چند میلیون تومانی از شما می‌گیرد و می‌رود دادگاه جرم شما را گردن می‌گیرد.یعنی می‌گوید اصغر آقا را او لت و پار کرده است نه حضرتعالی .
می‌رود چند ماهی زندان میخوابد. چند میلیون تومانی کاسب می‌شود. و شما هم با خیال راحت می‌روید سر کسب و کار و کاسبی تان. این را می‌گویند گردن گیر!
دو زاری ات افتاد؟

میمون
آمده بود بیمارستان. بچه اش را آورده بود واکسن بزند. دخترکی سه چهار ساله با چشمانی به رنگ دریا.
دخترک عروسکش را ناز و نوازش می‌کرد. میمونی برنگ سیاه با چشمانی درشت و درخشان.
رفته بودم واکسن بزنم. نمیدانم چه واکسنی. دکترم گفته بود تا هوا سرد تر نشده برو واکسن ات را بزن. 
چهار پنج نفری توی صف ایستاده بودیم تا نوبت مان بشود. دخترک بی‌تابی می‌کرد. لابد از آمپول می ترسید. . اگر می‌توانست می‌گریخت
مادرش دلداری اش میداد. یک بار برگشت گفت :
ببین! تو اون اتاق یه میمون هست. اگه دختر خوبی باشی میریم باهاش بازی می‌کنیم.
نگاهم به همان اتاق افتاد. فقط یک پرستار آنجا بود. یک پرستار فیلیپینی!
دلم سوخت. نمیدانم برای پرستار یا دخترک . دخترکی که چشمانش به رنگ دریا بود. به رنگ خزر.

جلوی دهان تان را بگیرید لطفا!!
می‌گویند : آقا! خانوم! وقتی سرفه میکنید. وقتی عطسه می‌زنید. لطفا جلوی دهان تان را بگیرید تا بیماری تان به دیگران سرایت نکند
من نمی‌دانم چرا هیچکس نمی‌گوید : آقا ‌!خانوم! وقتی دارید دروغ می‌گویید جلوی دهان تان را بگیرید لطفا؟ ها؟؟

در کابینه ترامپ
مدام فحش میداد. به زمین و زمان ناسزا میگفت. کاردش میزدی خونش در نمی‌آمد.
گفتم : چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ با زنت دعوات شده؟ میخواهی یک لیوان آب
خنک برایت بیاورم؟ 
در جوابم گفت : همه شان را باید از آمریکا بیرون بریزیم. همه شان را باید بفرستیم به همان جهنم دره ای که از آنجا آمده اند. اینها همه شان تروریست هستند. آمریکا جای مسلمانها نیست. ما یک کشور مسیحی هستیم. مسلمانها بروند همان سرزمین های خودشان هر خاکی که می‌خواهند روی سر خودشان بریزند.
روی تکه کاغذی یاد داشتی می نویسم به دستش میدهم. نوشته ام :
1600-Pennsylvania Ave-NW
Washington DC . 20500
می پرسد : این دیگر چیست؟
میگویم: آدرس آقای ترامپ است. برو آنجا شاید توی کابینه اش یک جای خالی برای حضرتعالی داشته باشد

هراس بیشه غربت
امروز حدود چهارصد مایل رانندگی کردم . باید از حوالی سانفرانسیسکو میرفتم به شمالی ترین نقطه کالیفرنیا. آنجا که مرز بین اورگان و کالیفرنیاست.
صبح زود اتومبیلم را برداشتم و از بزرگراه ۵۰۵ به بزرگراه شلوغ و پر رفت و آمد شماره پنج رسیدم. هوا آفتابی و آسمان آبی. سه ساعتی راندم تا به مزرعه رفیقم رسیدم. مزرعه ای با هزاران درخت Pecan
و این Pecan میوه ای است از قبیله گردکان. کوچکتر از گر دو و کمی شیرین. نمیدانم در ایران چنین گردکانی وجود دارد یا نه؟ 
دو هزار پاند را به هفت هزار دلار خریدم و
به ولایت برگشتم. ولایتی که نان دانی ما آنجاست و همه رفیقان و آشنایان نیز آنجا یند
باری ، آدمی وقتی دویست کیلومتری از خانه اش دور می افتد نمیدانم چرا هراس بیشه غربت بر جانش میخلد و از اینکه آسمان بالای سرش از آن او نیست غمگین می‌شود. ما امروز چنین حال و هوایی داشتیم.
پس از دو سه ساعت ر انندگی حس میکردیم انگار از خان و مان خویش دور افتاده ایم. به خودمان می‌گفتیم اگر در این ولایت نا آشنا، ماشین مان با اینهمه باری که بر دوش دارد اشکالی پیدا کند دست به دامان چه کسی خواهیم آویخت و چه کار خواهیم کرد
بسلامت رفتیم و بسلامت بر گشتیم. بهنگام رفتن، در تمامی راه؛ شاملو -آن غزلخوان آزادی و آزادگی - را با خود داشتیم تا با آن صدای جادویی و آن حنجره داوودی اش برایم بخواند که : رخصت زیستن را؛ دست بسته دهان بسته گذشتم. دست بسته دهان بسته گذشتیم
و برایم بخواند که :
باید استاد و فرود آمد
در آستان دری که کوبه ندارد
ونهیب بزند که :
بگذار بر خیزد مردم بی لبخند.....

۲ آبان ۱۳۹۶

شوربای نصر ....

 وقتیکه در دوره شاه سلطان حسین صفوی سربازان پابرهنه محمود  افغان  اصفهان را به  مدت نه ماه  به محاصره خود در آوردند،   زنان حرمسرای شاه قدر قدرت  به فتوای ملایان و حجت الاسلام ها  یکصد و بیست و چهار هزار بسم الله نثار زاینده رود کردند تا آب این رودخانه بر لشکر محمود افغان زهر قتال شود . !
همچنین به فتوای آیات عظام و علمای اعلام ،  زنان درباری  از میان شهری که از  خانه هایش بوی تعفن اجساد بمشام میرسید  هزار قل هو الله  بر هزار نخود خوانده و با آن شوربای نصر پختند تا سر بازان ایرانی با خوردن چنین شوربای مقدسی  ! بر جنگجویان افغان پیروز شوند .
فردای عاشورا ، وقتی آخرین اسب طویله شاهی را سر بریدند ، شاه سلطان حسین از میان کوچه های شهری که انباشته از اجساد زنان و مردان و کودکان ایرانی بود گذشت و به پابوس محمود افغان رفت و تاج شاهی را بر سر او گذاشت و گفت :
تقدیر ازل تاج و تخت ایران را از من گرفته به شما لایق دید ....تا این زمان در ممالک ایران من شاه بودم و الحال تاج و ملک و تخت همه را به تصرف میر محمود دادم و بعد از این شاه من و شما اوست ...
بقول شمس الدین جوینی :
آن کبکبه سلطنتم را که تو دیدی
خون های بناحق همه را زیر و زبر کرد .

۲۷ مهر ۱۳۹۶

حال سرکار عالی چطور است ؟

رفته بودیم مهمانی . مهمانی که چه عرض کنم ؟ یکی به رحمت خدا رفته بود وماهم به اصرار عیال  رفته بودیم سر سلامتی . من نه صاحبخانه را میشناختم ، نه مهمان ها را ، نه صاحب عزا را ، و نه آن مرحوم مغفوری را که غزل خداحافظی را خوانده و عمرش را بشما داده بود . یعنی فی الواقع : سگی به بامی جسته ، گردش به ما نشسته !
پیش از آنکه به مهمانی برویم به زن مان گفتیم : زن جان !این آقایی که وفات فرموده اند چه نسبتی با ما دارند ؟ قوم و خویش ما هستند ؟ سگ شان آمده است روی پرچین مان شاشیده است ؟ اگر قوم و خویش ما هستند چطور است که ما تا امروز اسم مبارک شان حتی به گوش مان نخورده بود ؟ حالا نمیشود ما اینجا توی خانه خودمان بنشینیم ، کشک خودمان را بسابیم . ماست خودمان را بخوریم ، سرنای خودمان را بزنیم و از همینجا برای روح پر فتوح آن خدا بیامرز فاتحه بخوانیم ؟
عیال مان در آمد که : نه آقا ! مگر میشود برای سر سلامتی شان نرویم ؟ فردا پس فردا جواب خاله عمقزی و دختر عمه جان مان را چه کسی باید بدهد ؟ حضرتعالی ؟!
ناچار پا شدیم رفتیم . دل مان میخواست بجای رفتن به مجلس عزا ،  میرفتیم توی یک باری ، رستورانی ، جایی  می نشستیم با رفیقان مان آبجو میخوردیم و به ریش دنیا و ما فیها می خندیدیم .
رفتیم آنجا گوشه ای نشستیم و بمصداق آنکه شب گربه سمور می نماید ، رفتیم توی نخ آدمیان .
صندلی کنار دست مان خالی بود . یک آقای چاق شصت و چند ساله ای با یک بشقاب پر از میوه و انواع و اقسام تنقلات از راه رسیدند و سری برای مان تکان دادند و فرمودند : اجازه میفرمایید ما اینجا کنار تان بنشینیم ؟
ما صندلی مان را تکانی دادیم و گفتیم : اجازه ما هم دست شماست قربان . بفرمایید !
آمدند نشستند نفسی تازه کردند ونگاهی به اینسو و آنسوی سالن انداختند و رو بما کردند و گفتند : حال و احوال تان که انشا الله خوب است ؟
گفتیم : بد نیستیم . از لطف سرکار ممنون .
یک دانه خیار قلمی بر داشتند و با دستمال کاغذی پاک شان کردند و گاز جانانه پر سر و صدایی زدند و دوباره رو بما کردند و گفتند :کسالتی مسالتی که ندارید الحمد الله ؟
حیران مانده بودیم که خدایا این دیگر کیست ؟ یعنی قوم و خویش ماست ؟ یعنی ما را می شناسد ؟ چه جور قوم و خویشی است که ما تا امروز جمال بی مثال شان را ندیده بودیم ؟
در جواب شان گفتیم : ملالی نیست . زنده ایم شکر خدا . به قتل عام ایام مشغولیم ! و توی دل مان گفتیم : و لابد هر نفسی که فرو میبریم ممد حیات است و چون بر میآوریم مفرح ذات ؟!
در همین قال و مقال بودیم که یک خانم میانسالی با یک سینی چای آمد جلوی ما . این عالیجناب یک استکان چای و سه چهار دانه خرما بر داشتند و گذاشتند روی میز عسلی جلوی پای مان .
سه چهار دقیقه ای نگذشته بود که دو باره چشم شان افتاد به چشم مان و با لبخند گفتند : حال و احوال سرکار که خوب است انشا الله ؟
کم مانده بود کفرمان بالا بیاید و استکان نعلبکی مان را بکوبیم توی ملاجش اما جلوی خشم خودمان را گرفتیم و گفتیم : خوبیم آقا ! خوبیم ! اما از شما چه پنهان ناگهان ترس ورمان داشت . گفتیم نکند یک مرگ مان است ؟ نکند رنگ روی مان پریده و میخواهیم سکته ای مکته ای بکنیم ؟ پا شدیم به بهانه ای رفتیم دستشویی و جلوی آیینه هی دست به صورت مان کشیدیم ، هی چانه مان را مالیدیم ، هی صورت مان را ور انداز کردیم و دیدیم نه تنها هیچ مرگ مان نیست بلکه بخاطر همان چهار تا  گیلاس ویسکی که شب قبلش بالا انداخته بودیم صورت مان عینهو چهره کودکان ده دوازده ساله  برق میزند . آمدیم نشستیم سر جای مان . دوباره همان خانم میانسال با یک سینی چای آمد جلوی مان .این عایجناب دست شان را  دراز کردند تا چند تا خرما بر دارند . نمیدانیم چطور شد که دست شان خورد به سینی و استکان های چای داغ کله پا شدند روی بند و بساط آقا !
آخی .... دل مان خنک شد !
حالا نوبت ما بود که بپرسیم حال سرکار عالی چطور است قربان ؟!

۱۸ مهر ۱۳۹۶


از خدا بترس !!
دایی مم رضای مان آدم عجیب غریبی بود .هر چه خانه و زندگی و ارث و میراث و باغ و باغستان داشت همه را در قمار باخته و آخر عمری لخت و آب نشین شده بود .
دایی مم رضا نماز نمیخواند . روزه نمیگرفت . اهل روضه و دعا و مسجد و کلیسا نبود .اما مدام نصیحت مان میکرد که : پسر جان ! از خدا بترس !
ما آن روزها پند و اندرزهای صد تا یک غاز دایی مم رضا رااز این گوش می شنیدیم و از آن گوش در میکردیم ، 
اما حالا که مختصری عقل به کله مان آمده با دیدن کشور هایی که خدا باشقاوت و شلاق و محبس و دار در آن حکمروایی میکند به خودمان میگوییم این دایی مم رضای ما عجب فیلسوفی بوده ها ؟
راستی راستی که باید از خدا ترسید

کلمات
شاهرخ بود که میگفت : نوشتن ، درمان درد بیهودگی است . شاهرخ مسکوب را میگویم .
گهگاه دلم میخواهد بجای آدمها ، با کلمات رفیق بشوم . 
کلمات جان دارند . نفس میکشند . گاهی تب میکنند . گاهی اسهال هم میگیرند .
کلمات غمگین میشوند . خسته میشوند . میخروشند . گریه میکنند . و گاه میخندند .
کلمه ها نقاشی میکنند . شعر میگویند . آواز میخوانند .
کلمه ها حسود نیستند . بخیل نیستند . دو رویی نمیکنند . و دروغ نمیگویند .
دلم میخواهد با کلمات رفیق بشوم .

دزدی که بزی ز دزد دزدد ،دزد است
'' از خاطرات جناب دزد ''
همسایه مان هفت هشت تا بز خریده بود . یک شب یکی از بزها را دزدیدم بردم فروختم چهارصد هزار تومان .
دو سه شب بعد ؛ دوباره خواستم بز دیگری بدزدم . گیر افتادم .
همسایه ام گفت : بز قبلی را هم تو دزدیده ای
گفتم : به دستان بریده حضرت عباس روحم خبر ندارد .
رفت عدلیه از من شکایت کرد . وکیل گرفت . سیصد هزار تومان به وکیل داد .
مرا کشاندند عدلیه . نتوانستند ثابت کنند بزشان را من دزدیده ام .
قاضی گفت : یا سیصد هزار تومان جریمه میشوی یا میروی زندان .
پرسیدم : اتهام ؟
گفت : قصد سرقت !
سیصد هزار تومان دادم آمدم بیرون . در این ماجرا صد هزار تومان کاسب شدم.
نه بیل بزن نه پایه
انگور بخور تو سایه
اما صاحب بیچاره بز؟
هم بزش رفت هم سیصد هزار تومان پولش
آره داداش! توی همچی مملکتی با چنین عدلیه ای ، ما اینجوری کاسبی میکنیم !
کلاهت رو نگهدار یکوقت خدا نکرده باد نبرتش!