هوشنگ پزشک نیا نقاش بود . می گفت از بچگی آغاز کرده بود به نقاشی . هر چیز را در شکل و رنگ ها می دید .نه اینکه شکل و رنگ را نشانه هویت اشیا ء بشمارد . با شکل و رنگ می اندیشید . دستش به رسم و رنگ روان بود ...
نقاش بود . نه این که از میان راه های نان در آوردن رو آورده باشد به نقاشی .
در سال 1294 به دنیا آمد . بعد در دوره های مدرسه ای با رنگ و روغن ور رفته بود . بعد در دانش سرای عالی جغرافیا و تاریخ خوانده بود .بعد با رتبه دبیری رفته بود به کرمان .بعد دیده بود بی نقاشی و بی نگاه کردن ؛ دنیا نمی ارزد . ول کرده بود و به سال 1321رفته بود به خارج .دوران جنگ بود .در ترکیه مانده بود و آنجا در استانبول از نو شروع کرده بود به شاگردی در آکادمی هنرهای زیبا پیش پروفسور لئوپولد لوی .استاد سرشناس یهودی که خطرهای هیتلری او را فرار داده بود به ترکیه .آغاز کرده بود به دیدار راه های تازه نقاشی .
بر گشتن اش به ایران ورود نخستین نمونه های سنجیده هنر نوین نقاشی به اینجا بود .....
نخستین نمایش کار های او در سال 1326 در تهران بود . از کارهای این نمایشگاه امروز هم می بینم نو آوری هایش ؛ از برکت تمام تجربه های گذشته و تمرین طولانی در کارهای سنتی ؛دور اند از خام بودن و تردید های تازه کاران رسم آن دوران . در کار های او در این دوره ؛رنگ درمانده نیست . حتی غریبه نیست .....
پزشک نیا در سال 1327در دستگاه نفت کاری گرفت و رفت به آبادان . یک دوره منفرد پر بار در کار او . و در کار این هنر تازه جان گرفته در ایران ؛ به راه می افتاد .یک سال بعد من برای اول بار او را دیدم . با او آشنا شدم .
درشت هیکل بود .می خندید . سیگار می کشید . آهسته راه میرفت .خوب می خورد .بد شنا نمی کرد .در تنیس تند نمی جنبید اما سرو سخت می کوبید و در اداره قروقر میکرد از این که همکارش که مینیاتور کش بود از او مزد بیشتر داشت .
در اداره ؛ اداره را قبول نداشت .و کارمندان اداره را قبول نداشت و با رییس انگلیسی اداره مثل یک همکار ؛ و نه رییس ؛ گفتگو می کرد - آن هم به ترکی و به فرانسه -و اتاق مشترکی داشت با یک کارمند غیر ارشد درس خوانده آسوری ساده و یک کارمند ارشد درس نخوانده اصفهانی جلت . و همچنین دو خانم ماشین نویس یکی اهل اسکاتلند و دیگری بروجردی و یک جوان فسایی که از همه نیش زبان می خورد و آرمانش سفر به امریکا بود ......
هوشنگ هم پیپ می کشید هم سیگار .بسیار چای می نوشید اما بسیار تر نقاشی میکرد . . و از اداره زود تر می رفت و از خانه دیر تر می آمد هر چند در خانه یا اداره فقط می کشید .....پرکار بود اما قیافه تنبل داشت . خوش بود .بیرون از اداره خوش تر بود ...شیطان بود . مهربان هم بود .
یک روز تابستان در رستوران شرکت نهار می خوردیم . یک وقت آرام از جا بلند شد رفت سوی انگلیسی عرق آلود فربهی که در کنجی بعد از نهار سر تکیه داده بود به دیوار در انتظار نوبت رفتن به سر کار .فعلا کلافه از گرما . در خواب خر و خر میکرد . آن روز ها هنوز شرکت نفت انگلیسی بود و امتیاز انگلیسی ها در قالب اداری و در وضع فردی آن ها شدید منعکس میشد.
در گوشه های آن تالار چندین نفر به چنین حالتی بودند اما از آن میانه فقط این مرد نزدیک یک بخاری دیواری الکتریکی بود . هوشنگ رفت پیچ هر سه شعله گردن کلفت را چرخاند .آهسته با نوک انگشت بالای فرق قرمز برشته عرق آلود مرد ؛ بوسه ای ول داد برگشت بی خیال آمد نشست سرگرم خوردن شد . حتی نگاه نمی کرد میله های بخاری چه جور قرمز شد ؛ گرما چه جور راه افتاد تا بیچاره مرد را چه جور می پیچاند . تا وقتی که مرد چشم باز کرد و جست و دید و فحش را سر داد . و ملتفت نبود چه کس روشنش کرده است . هوشنگ همچنان می خورد .
یک بار هم شرکت دستور داده بود که در رستوران هایش پیشخدمت ها یک شال سرخ ببندند و پا برهنه بگردند .
پیشخدمت ها که می گفتند اشکال در شال قرمز و پای برهنه و این ته مانده رسم یاد بود مستعمراتی نیست . در حقوق نا چیز است .دستور را به جای بهانه گرفتند و اعتصاب راه افتاد . ناچار شرکت آن روز رستوران را سلف سرویس کرد ..
وقت نهار هوشنگ ؛انگار یک تصادف ساده است ؛ یک سکندری بر داشت خود را به میز خوراک ها زد که ظرف ها بر گشت .و غذاها ریخت .
او معصومانه رو به سرپرست انگلیسی آنجا کرد گفت :" آی ام وری ساری "
ابراهیم گلستان - نکته ها
نقاش بود . نه این که از میان راه های نان در آوردن رو آورده باشد به نقاشی .
در سال 1294 به دنیا آمد . بعد در دوره های مدرسه ای با رنگ و روغن ور رفته بود . بعد در دانش سرای عالی جغرافیا و تاریخ خوانده بود .بعد با رتبه دبیری رفته بود به کرمان .بعد دیده بود بی نقاشی و بی نگاه کردن ؛ دنیا نمی ارزد . ول کرده بود و به سال 1321رفته بود به خارج .دوران جنگ بود .در ترکیه مانده بود و آنجا در استانبول از نو شروع کرده بود به شاگردی در آکادمی هنرهای زیبا پیش پروفسور لئوپولد لوی .استاد سرشناس یهودی که خطرهای هیتلری او را فرار داده بود به ترکیه .آغاز کرده بود به دیدار راه های تازه نقاشی .
بر گشتن اش به ایران ورود نخستین نمونه های سنجیده هنر نوین نقاشی به اینجا بود .....
نخستین نمایش کار های او در سال 1326 در تهران بود . از کارهای این نمایشگاه امروز هم می بینم نو آوری هایش ؛ از برکت تمام تجربه های گذشته و تمرین طولانی در کارهای سنتی ؛دور اند از خام بودن و تردید های تازه کاران رسم آن دوران . در کار های او در این دوره ؛رنگ درمانده نیست . حتی غریبه نیست .....
پزشک نیا در سال 1327در دستگاه نفت کاری گرفت و رفت به آبادان . یک دوره منفرد پر بار در کار او . و در کار این هنر تازه جان گرفته در ایران ؛ به راه می افتاد .یک سال بعد من برای اول بار او را دیدم . با او آشنا شدم .
درشت هیکل بود .می خندید . سیگار می کشید . آهسته راه میرفت .خوب می خورد .بد شنا نمی کرد .در تنیس تند نمی جنبید اما سرو سخت می کوبید و در اداره قروقر میکرد از این که همکارش که مینیاتور کش بود از او مزد بیشتر داشت .
در اداره ؛ اداره را قبول نداشت .و کارمندان اداره را قبول نداشت و با رییس انگلیسی اداره مثل یک همکار ؛ و نه رییس ؛ گفتگو می کرد - آن هم به ترکی و به فرانسه -و اتاق مشترکی داشت با یک کارمند غیر ارشد درس خوانده آسوری ساده و یک کارمند ارشد درس نخوانده اصفهانی جلت . و همچنین دو خانم ماشین نویس یکی اهل اسکاتلند و دیگری بروجردی و یک جوان فسایی که از همه نیش زبان می خورد و آرمانش سفر به امریکا بود ......
هوشنگ هم پیپ می کشید هم سیگار .بسیار چای می نوشید اما بسیار تر نقاشی میکرد . . و از اداره زود تر می رفت و از خانه دیر تر می آمد هر چند در خانه یا اداره فقط می کشید .....پرکار بود اما قیافه تنبل داشت . خوش بود .بیرون از اداره خوش تر بود ...شیطان بود . مهربان هم بود .
یک روز تابستان در رستوران شرکت نهار می خوردیم . یک وقت آرام از جا بلند شد رفت سوی انگلیسی عرق آلود فربهی که در کنجی بعد از نهار سر تکیه داده بود به دیوار در انتظار نوبت رفتن به سر کار .فعلا کلافه از گرما . در خواب خر و خر میکرد . آن روز ها هنوز شرکت نفت انگلیسی بود و امتیاز انگلیسی ها در قالب اداری و در وضع فردی آن ها شدید منعکس میشد.
در گوشه های آن تالار چندین نفر به چنین حالتی بودند اما از آن میانه فقط این مرد نزدیک یک بخاری دیواری الکتریکی بود . هوشنگ رفت پیچ هر سه شعله گردن کلفت را چرخاند .آهسته با نوک انگشت بالای فرق قرمز برشته عرق آلود مرد ؛ بوسه ای ول داد برگشت بی خیال آمد نشست سرگرم خوردن شد . حتی نگاه نمی کرد میله های بخاری چه جور قرمز شد ؛ گرما چه جور راه افتاد تا بیچاره مرد را چه جور می پیچاند . تا وقتی که مرد چشم باز کرد و جست و دید و فحش را سر داد . و ملتفت نبود چه کس روشنش کرده است . هوشنگ همچنان می خورد .
یک بار هم شرکت دستور داده بود که در رستوران هایش پیشخدمت ها یک شال سرخ ببندند و پا برهنه بگردند .
پیشخدمت ها که می گفتند اشکال در شال قرمز و پای برهنه و این ته مانده رسم یاد بود مستعمراتی نیست . در حقوق نا چیز است .دستور را به جای بهانه گرفتند و اعتصاب راه افتاد . ناچار شرکت آن روز رستوران را سلف سرویس کرد ..
وقت نهار هوشنگ ؛انگار یک تصادف ساده است ؛ یک سکندری بر داشت خود را به میز خوراک ها زد که ظرف ها بر گشت .و غذاها ریخت .
او معصومانه رو به سرپرست انگلیسی آنجا کرد گفت :" آی ام وری ساری "
ابراهیم گلستان - نکته ها