دنبال کننده ها

۱۸ تیر ۱۳۹۴

توانا بود هر که نادان بود

آقا ! ما امروز تصمیم گرفتیم خانه بمانیم و سر کار نرویم . بخودمان گفتیم : گور پدر مال دنیا ! آخر چقدر باید سگدو بزنیم بخاطر یک لقمه نان ؟ مرده شور چنین نانی را ببرد . ماهها میگذرد و ما آنچنان بخود گرفتاریم که رنگ آسمان را نمی بینیم . اصلا نمی فهمیم بهار کی آمد و کی رفت . اصلا سالهاست زیر هیچ آسمانی دراز نکشیده ایم و به ماه و ستاره ای  چشم ندوخته ایم . اصلا با تراکتور و بولدوزر و نمیدانم کمباین و شتر و الاغ تفاوتی نداریم . آیا بدنیا آمده ایم تا شبانه روز مثل خر عصاری دور خودمان بچرخیم و جان بکنیم و قسط خانه و ماشین و بیمه وسهم  عمو سام لعنتی را بدهیم ؟
بله آقا ! ما امروز به خودمان مرخصی داده ایم و میخواهیم اینجا با شما کمی درد دل بکنیم .
ما دیشب نا پرهیزی کردیم و پس از ماهها رفتیم شب شعر . جایتان البته خالی بود . گوشه ای نشستیم و رفتیم توی نخ جماعت شاعر و نویسنده و نمیدانم فیلسوف و اهل ادب . نم نمک چای کهنه جوش تازه دم مان را می نوشیدیم و به شعر های آقایان و خانم ها گوش میدادیم .
همین حضور یکی دو ساعته مان در این شب شعر ؛ یکی دو تا درس گرانبها بما داد . اولیش اینکه متوجه شدیم که کل پیکره شعر و ادبیات مان یک پیکره اخلاقی است . یعنی اینکه از هزار سال پیش تا امروز همه شاعران و سخنوران مان ( البته به استثنای حافظ )  هر حرف و سخنی که بمیان کشیده اند چهار تا موعظه و پند های اخلاقی آبدوغ خیاری  هم لابلای آنها چپانده اند که لابد جماعت ایرانی را به راه راست هدایت بفرمایند : ز نیرو بود مرد را راستی ! توانا بود هر که دانا بود .  دروغ نگو . دوست داشته باش . مهر بورز . حسود نباش .  . کج منشین . راست برو . راستگو و صادق باش . یعنی همان پرت و پلاهایی که قرن هاست ملایان پروار پلشت روی منبر های شان نشخوار میکنند . و وقتی خوب نگاه میکنی می بینی که در همین هزار سال گذشته در هیچ جای جهان جامعه ای به پلیدی و پلشتی جامعه خودمان وجود نداشته است .
نکته دوم اینکه : آقا ! ما به معجزه میکروفن ایمان آوردیم . نمیدانیم چه خاصیت و جادبه ای در همین میکروفن لاکردار است که تا بدست یکی می افتد دیگر حاضر نیست آنرا از کف بدهد و گهگاه باید چماقی ؛ چکشی ؛ گزلیگی ؛ چیزی فراهم کرد تا بتوان این میکروفن لعنتی را از چنگ فلان شاعر و فیلسوف و ادیب در آورد .
باری . ما میخواستیم دو کلام با شما درد دل کنیم اما نمیدانیم چطور شد که دوباره رفتیم سراغ پاچه گیری این و آن .
کدام شاعر است که فرموده است :
درختی که تلخ است وی را سرشت
گرش بر نشانی به باغ بهشت
سر انجام حنظل ببار آورد
همان میوه تلخت بار آورد .
حالا حکایت ماست .

۱۵ تیر ۱۳۹۴

عبدالله خان .....

حکیم توس - آن بزرگ بی همتا - میفرماید :
همه تا در آز رفته فراز
به کس بر نشد این در راز باز
این درد بی درمان " آز "  از آن درد هایی است که تا امروز هیچ بنی بشری نتوانسته است در مانی برای آن پیدا کند .

ما یک فامیل دوری داریم که صدایش میکنیم عبدالله خان .
این آقای عبدالله خان مال و منال فراوان دارد . هفتاد و چند سالی از عمرش میگذرد . تا الان هفت هشت تا زن عوض کرده است . هیچکدام از زن هایش نتوانسته اند بیش از چند ماه دوام بیاورند و عطای عبدالله خان را به لقایش بخشیده اند .
آقای عبدالله خان پول دارد . مزرعه دارد . هفت هشت تا خانه دارد . مستغلات دارد . حقوق بازنشستگی هم میگیرد . اما ماشینی که سوار میشود از آن ماشین های ابوطیاره عهد دقیانوس است که اگر سر خیابان رهایش کند هیچ آدم درمانده همه جا رانده ای نگاه چپ به آن نمی اندازد . لباسی که می پوشد بگمانم از بابا بزرگ خدا بیامرزش به او به ارث رسیده است .
چنین آدمیزادی که حالا یک پایش هم لب گور است نه می تواند غذای درست حسابی بخورد . نه نمک می تواند بخورد ؛ نه شیرینی میخورد ؛ نه اهل بزم است ؛ نه مهمانی میدهد ؛ نه مهمانی میرود ؛ نه لب به آن زهر ماری ها میزند ؛ نه مسافرت میرود ؛ نه دلش برای هیچ آدمیزادی می سوزد ؛ نه یکشاهی به فقیر بیچاره ای کمک میکند اما هنوز که هنوز است خودش را به آب و آتش میزند تا حساب بانکی اش چاق و چله تر و حجم اندوخته هایش بیشتر بشود .
اگر اجاره یکی از خانه هایش دو روز عقب بیفتد روزی صد بار به مستاجر بیچاره زنگ میزند و قشقزقی راه می اندازد آن سرش نا پیدا . گهگاه کار را به آجان و آجان کشی هم میکشاند .
داستان این آقای آزمند همان داستان حضرت سعدی است که :
 بازرگانی را شنیدم که صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل بنده خدمتکار شبی در جزیره کیش مرا به حجره خویش در آورد همه شب نیارمید از سخنهای پریشان گفتن که فلان انبازم به ترکستان و فلان بضاعت به هندوستان است و این قباله فلان زمین است و فلان چیز را فلان ضمین، گاه گفتی خاطر اسکندریه دارم که هوایی خوشست باز گفتی نه که دریای مغرب مشوشست سعدیا سفری دیگرم در پیشست اگر آن کرده شود بقیت عمر خویش به گوشه بنشینم. گفتم آن کدام سفرست? گفت گوگرد پارسی خواهم بردن به چین که شنیدم قیمتی عظیم دارد و از آنجا کاسه چینی بروم آرم و دیبای رومی به هند و فولاد هندی به حلب و آبگینه حلبی به یمن و برد یمانی به پارس و زان پس ترک تجارت کنم و بدکانی بنشینم .
انصاف ازین ماخولیا چندان فرو گفت که بیش طاقت گفتنش نماند، گفت ای سعدی تو هم سخنی بگوی از آنها که دیده‌ای و شنیده‌ای گفتم
آن شنیدستی که در اقصای دور
بار سالاری بیفتاد از ستور
گفت چشم تنگ دنیا دار را
یا قناعت پر کند یا خاک گور .


۱۳ تیر ۱۳۹۴

خود کشی ....فریاد خاموش بر ضد بی عدالتی

از من می پرسد : کدامیک از نویسندگان ایرانی خود کشی کرده اند ؟
میگویم : هدایت . غزاله علیزاده . دکتر حسن هنرمندی . اسلام کاظمیه . منصور خاکسار . سیامک پور زند و غلامحسین ساعدی
می پرسد : از جهانیان کسی را میشناسی ؟
لیست بالا بلندی از نویسندگان و شاعرانی را که به زندگی خود خاتمه داده اند در ذهن دارم . . چند تای شان را میشمارم .
ارنست همینگوی . ویر جینیا وولف . ولادیمیر مایا کوفسکی . سیلویا پلات . آیریس چانگ . دوروتی پارکر . رومن گاری . آرتور کستلر .....
می پرسد : چرا ؟
میگویم : خودکشی ؛ فریادی است علیه بیعدالتی و ابتذال و شقاوتی که آفاق تا آفاق جاری است .
خود کشی ؛ گهکاه تنها سلاح برنده ای است که برای انسان های شریف باقی میماند تا شرف  خود را از دست رجاله ها نجات دهند . 

۱۲ تیر ۱۳۹۴

ازبوئنوس آیرس تا سانفرانسیسکو

در بوئنوس آیرس بودم . تابستان 1984 بود . از ترس اینکه نکند آقای امام ما را دم کوره خورشید کباب بکند جل و پلاس مان را جمع کرده بودیم و زده بودیم بچاک . آنهم کجا ؟ بوئنوس آیرس . یا بگفته یکی از بچه ها کون دنیا !جایی که بقول یک شاعر آرژانتینی " گامی دیگر ؛ سقوطی است به ژرفای سیاهی های آنسوی زمین " .
یک روز سوار ترن شدیم و رفتیم به ایالت کوردوا . از بوئنوس آیرس تا کوردوا هزار و چند صد کیلومتری میشد .
ترن مان شباهت چندانی به ترن نداشت . نه کوپه ای داشت و نه مبلی و نه جای خوابی . عینهو کلاس مدرسه قرالر آقا تقی مان بود با چند تا نیمکت چوبی و مردمانی که سرتاسر این راه دراز با بزها و گوسفندان و مرغ و خروس هایشان سوار میشدند و چند ایستگاه آنطرفتر پیاده میشدند . بگمانم یکی دو روزی در راه بودیم .
در این سفر دور و دراز ؛ چشم اندازمان تنها و تنها جلگه ها و دشت ها و کشتزار های سبز و اسب ها و گاو ها و تک و توکی هم گاوچران بود نام شان گاچو . نه کوهی ؛ نه کویری ؛ نه نمکزاری ؛ نه خانه های تو سری خورده فلاکتباری . ؛ نه اندوهی ؛ نه غباری . همه جا سبز سبز . و تا چشم کار میکرد مزرعه و مزرعه و گاو و گوسفند . نه یکی  نه دو تا ؛ هزاران هزار
رسیدیم به مرکز ایالت کور دوا . سوار تاکسی شدیم و رفتیم به منطقه ای بنام کارلوس پاز . شهری به سبک و سیاق ینگه دنیا . با دریاچه ای و کازینو ها و هتل ها و رستوران ها و خلایقی که می نوشیدند و می رقصیدند و انگار نه انگار جهان پیرامون شان جهانی سرشار از پلیدی و پلشتی و فقر و نا برابری است . انگار نه انگار که مملکت خودشان  - آرژانتین - در غرقاب یک بدهی یکصد و چهارده میلیارد دلاری دست و پا میزند .
چند روزی در شهرک کارلوس پاز ماندیم . دوستانی هم پیدا کردیم . به جاهای ناشناخته و راز آمیزی هم سرک کشیدیم .
وقتی به بوئنوس آیرس بر گشتیم از خودمان می پرسیدیم : آخر چرا این مردم ؛ آنهمه زیبایی و فراخی و نعمت و سبزی و برکت و آرامش را رها کرده اند و از جمعیت بیست و شش میلیونی اش سیزده میلیونش در همین بوئنوس آیرس چپیده اند ؟ پاسخش را بعد ها یافتیم .
پاسخش این است که شب های بوئنوس آیرس را هیچ جای دنیا ندارد . شهری است که هرگز نمی خوابد . شهر شب زنده داران است . شهری است که بقول آن بیناترین نابینا شاعر جهان - خورخه لوییس بورخس - مشکل است بتوان باور کرد که آنرا آغازی بوده است . به قدمت آب و خاک و هواست .
حالا چرا اینجا - در سانفرانسیسکو - هوای بوئنوس آیرس بسرم افتاده  و یاد های خوش آن روزگاران در روح و جانم جان گرفته اند  خودم هم نمیدانم
دلم برای دوستان و رفیقانی که آنجا دست و پا کرده بودم تنگ شده است . برای سینیور کاپه لتی که مدام سر بسر پیر زنها میگذاشت و مرا میخندانید . برای ریکاردو . برای روبرتو . برای نوئمی خمینز که پنج تا فرزندش را با چه مشقتی بزرگ میکرد . . برای البا لابرادور . حتی برای آن خورخه حقه باز که مدام از من پول قرض میگرفت و هیچوقت هم پس نمیداد . برای خیابان لاواژه . برای قدم زدن های صبحگاهی در خیابان فلوریدا . و برای مردمی که از مال دنیا هیچ نداشتند . هیچ .
حافظ چه خوش سروده است :
حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر
حکایتی است که از روزگار هجران کرد .
بوئنوس آیرس عزیزم . جقدر دوری تو . و چقدر دوستت دارم 

۱۱ تیر ۱۳۹۴

لطفا ترجمه بفرمایید

آقا ! ما خیال میکنیم یا زبان فارسی یادمان رفته یا اینکه هموطنان عزیز ما - بخصوص آن اجله شعرا و نو گویان و نو سرایان  - که هنوز زرده را بالا نکشیده قدقد میکنند و حرف های دیپلم ببالا میزنند - به زبانی شعر میگویند که ما حالی مان نمیشود .
امروز توی همین فیس بوک  - که الحمد الله عینهو زنبیل  حاجی  فرهاد میرزا معتمد الدوله  یا انبان ابوهریره را میماند - شعری خواندم ( شعر که چه عرض کنم ؟ )بله ! شعری خواندیم از علیا مخدره زیبا روی محترمی که هر چه بالا پایینش کردیم و هر چه گرفتیمش جلوی آفتاب ؛ یک کلام شان حالی مان نشد که نشد .
اینکه میگوییم یک کلام شان حالی مان نشد خیال نکنید داریم شوخی میکنیم ها ! به دستان بریده حرضت ابالفرض ! حتی نتوانستیم یک کلامش را بفهمیم
باز صد رحمت به آن شعر آسید عباس خدا بیامرزمان که میفرمود :
خروس آتقی رفته به منزل
که از بوی دلاویز تو مستم
کلنگ از آسمان افتاد و نشکست
و گرنه من همان خاکم که هستم
آسید عباس هم با من کمک کرد
که طبعش در غزل سازی است هموار ...
ناچار دل به دریا زدیم و شعر را بردیم خدمت جناب آقای میرزا جعفر آقای خودمان و گفتیم :
جعفر آقا جان ؛ حضرتعالی که الحمد الله در علم کیمیا و میمیا استاد هستی و زبان یاجوج و ماجوج را هم میدانی ؛ میشود بما بفرمایی این شعر به چه زبانی است ؟
جناب آقای میرزا جعفر آقا  شعر را یکبار از اول تا آخر و یکبار هم از ته تا سر مطالعه فرمودند و عینک مبارک شان را از روی دماغ مبارک بر داشتند و چنان نگاه غضبناکی به ما انداختند که کم مانده بود زهره ترک بشویم و بی ادبی نباشد توی شلوار مان بشاشیم .
ترسان و لرزان گفتیم : جعفر آقا جان ؛ تی بلا می سر ؛ قربان آن چشم های ازرق شامی جنابعالی بشویم ما ! لطفا عصبانی نشوید این شعر را ما نگفته ایم یکی از زیبا رویان وطنی صادر فرموده اند . ما گور پدر مان بخندیم از این شعر ها بگوییم . ما هنر مان فقط سنگ اندازی به بام خلایق و پاچه گیری و دشمن تراشی است . حالا میشود بما بفرمایی این شعر به چه زبانی است ؟
آقای جعفر آقا دو باره عینک مبارک شان را روی دماغ مبارک ترشان جا بجا کردند و فرمودند : به زبان یاجوج ماجوج که نیست ؛ زبان چین و ماچین هم که نیست . لابد یقینا زبان ژاپنی است !
گفتیم : ژاپنی ؟ عجب ؟
فرمودند : بله ؛ به زبان ژاپنی است .
ما هم چون زبان ژاپنی نمیدانیم قبول کردیم که این علیا مخدره محترمه مکرمه زیبا روی به زبان ژاپنی شعر میگویند و از این بابت هم کلی به خودمان بالیدیم . اما نمیدانیم چرا دو باره به یاد آن گفته مرحوم مغفور استاد مجتبی مینوی ( یعنی همان خدا بیامرزی که در دشمن تراشی و پاچه گیری استاد اعظم ما بوده اند )افتادیم که میفرمود :
اگر ما به تعداد شاعران مان گاو میداشتیم می توانستیم شیر و ماست و پنیر و گوشت دنیا را تامین کنیم . !
یک استدعای عاجزانه هم از کل جمیع شاعران و سخنوران پست مدرن و پسا پست مدرن داریم و آن این است حالا که زحمت می کشید و جان می کنید و عرق میریزید و چنین شعر های نغز لطیف جانانه ای می سرایید لطف بفرمایید آنها را به زبان فارسی هم ترجمه بفرمایید که ما بندگان ببوی حضرت باریتعالی هم بتوانیم از آنها سر در بیاوریم و محظوظ بشویم .
ما هم بلا نسبت آدمیم آخر !

۹ تیر ۱۳۹۴


وجدان .... خدا

آقا ! ما داشتیم با خودمان کلنجار میرفتیم که چیکار می توانیم بکنیم تا " وجدان " را جای " خدا " بنشانیم
یعنی اینکه خلایق بجای اینکه از موهوم مطلقی بنام خدا بترسند از وجدان شان حساب ببرند
میخواهم بگویم که با هزار جور حقه بازی و پدر سوخته گری می توان سر خدا راشیره مالید و سر حضرت باریتعالی کلاه گذاشت اما وجدان ؟
آیا می شود سر وجدان هم کلاه گذاشت ؟
من معتقدم نه ! بهیچوجه
این وجدان لاکردار شب و نیمه شب و در خلوت و تنهایی ات چنان گلویت را می فشارد که از گه خوردن خودت پشیمان می شوی وپشت دستت را داغ میکنی تا دیگر دست از پا خطا نکنی
ما آدم های بی خدا فقط به وجدان مان حساب پس میدهیم نه به خدا و پیغمبر و ابوالفضل دست بریده و دم بریده !

خود شیفتگی

آقا ! ما می خواهیم امروز بزنیم به سیم آخر و حرفی بزنیم که مسلما خیلی ها فحش مان خواهند داد . عیبی ندارد ، فحش خورمان ملس است .
آقا ! خدا بسر شاهد است بسیاری از نویسندگان و شاعران و هنرمندان مان از دور شبیه آدم اند وبه یک بیماری خاصی مبتلا هستندکه به آن میگویند خود شیفتگی ، یا بقول فرنگی ها نارسیزم
چند سال پیش ما یک شاعر معروف انقلابی رادعوت کرده بودیم بیایندشهر ما و برای مان شعر بخوانند .
ما در دوره آن خدا بیامرز شعر های ایشان را می خواندیم وبه به و چه چه می گفتیم و حظ میکردیم
ایشان تشریف مبارک را آوردند و بجای شعر خوانی دو ساعت تمام از مبارزات و از جان گذشتگی های خودشان تعریف و تمجید فرمودند و در پاسخ یکی از بندگان خدا که پرسیده بودند بنظر شمابزرگترین شاعران ایران چه کسانی هستند خیلی قاطع و سریع و صریح فرمودند:
ایران فقط دو تا شاعر دارد ! یکی فردوسی است و آن دیگری مو!! ( یعنی خودم )
آقا ! اگر فحش مان نمیدهید یک حرف بو دار دیگری بزنیم و برویم پی بدبختی هامان و در قلعه ای سنگری جایی مخفی بشویم
ما سال های سال به موسیقی باصطلاح سنتی ایرانی گوش میدادیم ، اما مدت هاست از هر چه موسیقی ایرانی است عق مان میگیرد و اسم این موسیقی را گذاشته ایم مو سیخی ! یا بقول شاملو جان مان : مدیحه تباهی
چرایش را از ما نپرسید ،خودتان لابد حدس زده اید دیگر
البته همه این گنده گویی ها - یا بقولی گنده گوزی ها - گذشته از خود شیفتگی اهل هنر ؛علت دیگری هم دارد : عقب افتادگی و بیخبری جهان سومی که غافل از همه جا و همه چیز در خم رنگریزی خودمان فرو می رویم و بیرون میآییم و به به و چه چه میگوییم که : این منم طاووس علیین شده
اصلا آقا ! همه تقصیر ها به گردن این واژه بی پدرو مادر و حرامزاده " استاد " است
همینکه به یکی بگویی " استاد " فورا یابو بر میداردش و باد توی آستینش می افتد و دیگر هیچ خدا و نا خدایی را بنده نیست
ما هم از روزی که استاد شده ایم هی پاچه این و آن را می گیریم و برای استادان دیگر تره هم خرد نمی کنیم
ملتفت عرایضم که هستید ؟

۷ تیر ۱۳۹۴

روزه داران و روزه خواران

آقا ! ما آدم فضولی نیستیم . سرمان توی کار خودمان است و به خیر و شر هیچکس هم کاری نداریم .
یکی می خواهد مسلمان باشد و نماز بخواند و روزه بگیرد . آن دیگری می خواهد گبر و یهود و ترسا و بهایی و بودایی و  یهودی و بی خدا بشود . ما می گوییم خوش بحال شان . بقول قدیمی ها : عیسی به دین خود موسی هم به دین خودش . یا بقول عمه غزی خدا بیامرزمان : ما را که توی قبر آنها نمیگذارند . میگذارند ؟
اما یک سئوالی داشتیم . سئوالی که گمان نمیکنیم به گاو و گوسفند کسی آسیبی برساند . سئوال ما این است :
آیا با دهان روزه میشود دزدی کرد ؟ میشود مال مردم خوری کرد ؟ میشود آدمکشی کرد ؟ میشود میلیارد میلیارد دلار کش رفت ؟ می شود دست به هر جنایت و خباثتی آلود ؟
چطور است که نوشیدن یک قطره آب  - آنهم در هوای چهل درجه بالای صفر - روزه را باطل میکند و عقوبت آنجهانی بهمراه دارد اما میلیارد ها دلار پول و ثروت خلق الله را خوردن و از هضم رابع هم گذراندن  روزه را باطل نمیکند ؟
یعنی این آقای باریتعالی آن بالا بالا ها نشسته است و اینهمه غارت و تباهی و دغل و دروغ و بی اخلاقی و بی ناموسی را نمی بیند اما قطره آبی را که آدمیزاد تشنه کامی  در برهوت بیابانی تفته به حلقوم خود می ریزد می بیند و جزایش هم دوزخ  و مار غاشیه و روز صد هزار سال و آتش جهنم است ؟
ما که الحمدالله نه مسلمانیم و نه از مسلمانی چیزی میدانیم اما مثل جناب آقای ایرج میرزای شازده ! یک سئوال دیگری هم داریم و آن این است که چرا :  هر کجا شهر مسلمانان است - از گه و گند بود آغشته ؟؟

۳ تیر ۱۳۹۴

خانم چوخ بختیار

شما خانم چوخ بختیار را می شناسید . حتما می شناسید . توی مهمانی ها و جشن ها زیارتش کرده اید .
خانم چوخ بختیار حول و حوش  هفتاد سالگی پرسه میزند .  کفش پاشنه بلند قرمز گل منگولی می پوشد و موهایش را گاه طلایی و گاه خرمایی میکند . شوهرش چند سالی است به رحمت خدا رفته است . طفلکی سکته قلبی کرده است .
خانم چوخ بختیار یک پایش اینجاست یک پایش تهران . تابستان ها به ایران میرود . استخوانی سبک میکند و با یک عالمه زلم زیمبوی سبک وزن سنگین بها به امریکا بر میگردد . در ایران حقوق بازنشستگی شوهر خدا بیامرزش را میگیرد و در امریکا هم آقای عمو سام را می دوشد . هر وقت از ایران بر میگردد با چنان آب و تابی از آزادی و ارزانی و فراوانی مملکت گل و بلبل تعریف میکند که آدمیزاد دهانش آب می افتد .
خانم چوخ بختیار از جنگ و بمباران و آوارگی و گرسنگی چیزی نمیداند . اگر عکس کودکان گرسنه سوری و یمنی و عراقی و افغان و ایرانی را ببیند حالش بهم می خورد و اشتهایش کور میشود .
شب های آخر هفته ؛ خانم چوخ بختیار اگر به کنسرت اندی و کورس و هومن و نمیدانم لی لی و جی جی نرود  یک عالمه رنگ و روغن بخودش میمالد و به مهمانی می می جون و فی فی جون میرود . میگوید و می خندد ومی رقصد و می نوشد . اگر دنیا را آب ببرد ایشان را خواب می برد .
خانم چوخ بختیار مسلمان است . نماز نمی خواند . روزه نمیگیرد . اما ماه محرم که میشود لباس سیاه می پوشد . روسری توری سیاه بسر میکند . یک عالمه چسان فسان میکند . به مسجد مسلمانها میرود . یکی دو ساعت برای غریبی امام رضا و اسیری زینب و آوارگی دو طفلان مسلم و بواسیر امام زین العابدین بیمار آبغوره میگیرد . سه چهار ساعت توی صف میماند تا از شله زرد نذری محروم نماند  و سر کیسه را شل میکند تا برای فلان حرامزاده والاتبار بقعه و بارگاه بسازند .
خانم چوخ بختیار نان نمی خورد . برنج نمی خورد . ماکارونی نمی خورد . خیلی چیز های دیگر هم نمی خورد .می ترسد چهار گرم به وزن شان اضافه بشود .
با پولی که خانم چوخ بختیار بابت صافکاری دماغ مبارک  و بتونه کاری صورت شان میدهد  میشود هزاران گالش برای آرش های پا برهنه سمنان و دامغان و چاه بهار و کردستان و مراغه و سیستان خرید و شکم صد ها اروجعلی و غلامعلی و حسینقلی را سیر کرد .
نگاهی به دور و برتان بیندازید . خانم چوخ بختیار را نمی بینید ؟ 

۲ تیر ۱۳۹۴

صراحت خاموش رنج

       من از مزارع سبز شمال مي آيم
من از تراكم بركت
من از نهايت نيرو
من از صراحت خاموش رنج مي آيم

به دست هايم بنگر 
به دست هايم 
كه جاي پاي مرارت
خطوط اصلي اين وسعت نجيبانه ست
به چشم هايم بنگر
 -به چشم هايم - اين ابرهاي بي پايان 
كه آيه هاي تضرع
به سوره هاي بليغ كتاب صحراهاست

من از مزارع سبز شمال مي آيم
ز سر زمين برنج - اين طلاي تلخ و سپید - 
كه دانه دانه ي آن
قطره قطره خون من است


نزديكي هاي خانه مان - حوالي دانشگاه دیویس  -  پهندشت گسترده ي بيكراني است كه در زمستان و بهار  به تالابي همچون دريا تبديل ميشود كه ميزبان هزاران هزار مرغان دريايي است كه از افق هاي دور و از آنسوي اقيانوس ها به اينجا كوچيده اند . اما بهار كه به پايان ميرسد  اين تالاب  به جلگه اي خشك بدل ميشود كه گويي بركت و زايشي را نمي توان از او چشم داشت.
اما هنوز ته مانده هاي نسيم بهاري به هرم خورشيد تابستان تسليم نشده اند كه سر و كله ي چند تراكتور و بولدوزر و آلات و ادوات عجايب و غرايب كشاورزي در آن پيدا ميشود و دل اين جلگه ي تفته را مي شكافند تا برنج بكارند .
تراكتورها ؛ چند روزي  مي خروشند و ميكاوند و شخم ميكنند و شيار ميزنند و آنگاه  يكي دو روزي  يك هواپيماي كوچك سمپاش ؛ بر این دشت بیکران دانه می پاشد  و چشمه هاي جوشان آب  از جاهاي نا پيدا  از درون زمين  سر بر ميآورند و اين زمين تشنه را سيراب مي كنند .

ماه جولای  كه از راه ميرسد  دانه ها سبز شده اند و چشم اندازت تا بيكران هاي دور  سبزه در سبزه است .
و غروبا هنگام  چنان عطري در فضا مي پيچد كه من مست و مدهوش خود را در برنجزارهاي لاهيجان و چمخاله و رودسر و خمام و لولمان و لشت نشاو لنگرود و كلاچاي و سياهكل حس مي كنم.
در اوايل سپتامبر؛ ديگر خوشه ها سر بر آورده اند و با نوازش باد  چنان امواج سبزي  از بيكران تا بيكران جاري است كه گويي اقيانوسي است از سبزه و سبزي و عطر 

و همه ي اين بيكران تا بيكران را تنها چند تراكتور غول پيكر  شخم و شيار و نشا و وجين كرده اند   و وقتي كه فصل درو از راه ميرسد  دوباره همان تراكتور هاي غول پيكرند كه همزمان ؛ هم درو ميكنند ؛ هم شلتوك ها را از ساقه جدا ميكنند ؛ هم ساقه ها را بسته بندي شده در حاشيه ي شيارها مي چينند ؛ هم برنج ها را گوني زده و آماده ي فروش به كاميون ها ميرسانند ؛ و هم آب راهها و آبگير ها و چشمه ها را مي پوشانند .

من  هر روز  وقتي كه از كنار اين برنجزاران پر بركت ميگذرم  ياد برنجزاران ميهنم  و ياد برنجكاران همولايتي ام مي افتم كه بيچاره ها بايد تا زانو در گل و لاي  نشا و وجين كنند  و براي يك قطره آب  فرق سر همسايه شان را با بيل بشكافند و خون خود را به زالوها هديه دهند و شب ها از درد پا و زانو و كمر و روماتيسم نتوانند لحظه اي بياسايند .

آيا نمي شود بجاي ساختن توپ و تفنگ و موشك و خمپاره و آلات و ادوات آدمكشي و لشکر کشی به عراق و سوریه و یمن و سودان ؛ كمي مغز مان را بكار بيندازيم و همين تكنولوژي امريكا را در برنجزارهاي ايران بكار بگيريم تا ديگر هر دانه برنج به بهاي قطره خوني فراهم نشود ؟؟؟