ما ...وبچه ها...
يكى از مشكلاتى كه ما ايرانيهاى خارج از كشور داريم ، اين است كه فرزندان ما زبان ما را نمى فهمند وما زبان آنها را .
منظورم اين است كه : اگرچه فرزندان ما با ما و در خانه ى ما زندگى ميكنند ، اگرچه روى يك ميز ناهار و شام و صبحانه مى خوريم ، اگرچه گهگاهى همراه ما به رستوران ايرانى مى آيند ، و اگر چه عيدى ، چهارشنبه سوري يى ، يا شب يلدايى ، با ما به جشن ايرانى ها مى آيند ، اما نگاه آنها به زندگى ، به انسان ، به جهان و پيرامون ، با نگاه ما متفاوت است .
ما ايرانى ها قضا قدرى هستيم ، معتقديم تا خدا نخواهد برگى از درخت نخواهد افتاد !. دوستى هامان پي و پاى حسابى ندارد .بى دليل دوست و بى جهت دشمن ميشويم ! .زياده خواه هستيم . يك روده ى راست توى شكم مان نيست . همه دان هيچى ندانيم . همه مان سياستمداريم . اقتصاد دانيم . پزشكيم . روانشناسيم . از همه چيز سر در ميآوريم . و خلاصه اينكه معجون عجايب و غرايبى هستيم كه در طبله ى هيچ عطارى پيدا نميشود .
اما بچه هايمان ؟ بچه هايمان مثل آب زلالند . دروغ و حقه بازى بلد نيستند . قضا قدرى نيستند . اهل زبان بازى و من بميرم تو بميرى نيستند . هرچه مى نمايند همان اند .و اهل دروغ هاى مصلحت آميز و راست فتنه انگيز نيستند .
ما ايرانى ها آدم هايى هستيم كه هميشه ى خدا دل مان از زبان مان جداست . يعنى به زبان ساده تر : آنچه را كه بر زبان مى آوريم همان چيزى نيست كه توى دل مان داريم .ساده تر بگويم ؟ ريا كاريم .بله ، ريا كاريم . و اين ريا كارى آنچنان در تار و پود وجود و هستى و فرهنگ و شخصيت و منش و كنش ما ريشه دوانيده كه ديگر براى مان به صورت عادى در آمده است .
ما حالا بيش از سی سال است كه در سراسر دنيا پراكنده شده ايم ، بچه هايمان حالا براى خودشان كسى شده اند و فرهنگ و منش ديگرى را با خود حمل ميكنند . همين بچه هاى ما چنان به چشم بيگانه به ما نگاه ميكنند كه انگار نه انگار از بطن خود ما بوجود آمده اند . چرا چنين است ؟ براى اينكه كنش و منش ما براى آنها ناشناخته است !. براى اينكه نمى توانند از چند گانگى شخصيت ما سر در بياورند . ما براى آنها يك معماى حل نا شده ايم ! يك علامت سئواليم . يك اماى بزرگ هستيم .
ما حالا بيش از سی سال است كه به همه ى دار و ندارمان چار تكبير زده ايم و در كشور هاى مختلف دنيا ، براى خودمان خانه و زندگى و كسب و كار داريم . اما بچه هايمان با حيرت و ناباورى نگاه مان مى كنند ، آنها مى بينند كه ما امروز با فلان آقاى ايرانى ، يا فلان خانواده ى هموطن ، چنان دوست جان جانى هستيم كه انگار يك روحيم در دو بدن ! ميرويم و مى آييم و هفته اى هفت روزش را توى خانه ى همديگر هستيم ، با هم به مسافرت ميرويم ، با هم به سينما ميرويم و با هم آنچنان عياقيم كه در دل مان را مثل صحراى مورچه خورت ، براى همديگر باز مى كنيم و گفته ها و نا گفته ها را باز مى گوييم . اما ، فردا و پس فردا چنان با هم دشمن ميشويم كه سايه ى همديگر را با تير ميزنيم و دل مان مى خواهد كه سر به تن طرف مقابل مان نباشد .
بچه هاى ما نه از آن دوستى رياكارانه سر در مى آورند نه از اين دشمنى بى سبب . آنها چون اهل ريا و دروغ و حقه بازى و كلك و دودوزه بازى و اينجور بامبول ها نيستند ، با حيرت و نا باورى به ما و به رفتارهاى اجتماعى ما نگاه مى كنند ،
آنها مى بينند كه ما مدام ، از سعدى و مولوى و حافظ و ناصر خسرو و ديگران ، اشعار بالا بلندى در ستايش دوستى و راستى و مردانگى و مروت و عطوفت و گذشت و بخشش مى خوانيم و مدام از عشق و محبت و " با دوستان مروت و با دشمنان مدارا " سخن مى گوييم ، اما ، در عمل مى بينند كه ما نه تنها مدارا با دشمنان ، بلكه مدارا با دوستان را هم به پشيزى نمى گيريم ، اين است كه آنها به ما و به فرهنگ ما به ديده ى ترديد و گاه تحقير نگاه ميكنند و سعى مى كنند از ما و فرهنگ ما فاصله بگيرند .
زندگى در غرب . بخصوص در امريكا . اگر هزار و يك عيب و ايراد تويش باشد ، دستكم اين حسن را دارد كه به بچه هاى ما آموخته است همانگونه كه هستند بنمايند ، يعنى ريا كارى و دروغ و دغل توى كارشان نيست ، اهل ملاحظه كارى و لاپوشانى و چاچول بازى و اينجور دوز و كلك ها نيستند ، از دوستى بى دليل و دشمنى بى سبب چيزى نميدانند .همان اند كه هستند . برخلاف خود ما كه : همان نيستيم كه مى نماييم !
ايا زمان آن نرسيده است كه از فرزندان مان " درس زندگى " بياموزيم ؟؟!!
يكى از مشكلاتى كه ما ايرانيهاى خارج از كشور داريم ، اين است كه فرزندان ما زبان ما را نمى فهمند وما زبان آنها را .
منظورم اين است كه : اگرچه فرزندان ما با ما و در خانه ى ما زندگى ميكنند ، اگرچه روى يك ميز ناهار و شام و صبحانه مى خوريم ، اگرچه گهگاهى همراه ما به رستوران ايرانى مى آيند ، و اگر چه عيدى ، چهارشنبه سوري يى ، يا شب يلدايى ، با ما به جشن ايرانى ها مى آيند ، اما نگاه آنها به زندگى ، به انسان ، به جهان و پيرامون ، با نگاه ما متفاوت است .
ما ايرانى ها قضا قدرى هستيم ، معتقديم تا خدا نخواهد برگى از درخت نخواهد افتاد !. دوستى هامان پي و پاى حسابى ندارد .بى دليل دوست و بى جهت دشمن ميشويم ! .زياده خواه هستيم . يك روده ى راست توى شكم مان نيست . همه دان هيچى ندانيم . همه مان سياستمداريم . اقتصاد دانيم . پزشكيم . روانشناسيم . از همه چيز سر در ميآوريم . و خلاصه اينكه معجون عجايب و غرايبى هستيم كه در طبله ى هيچ عطارى پيدا نميشود .
اما بچه هايمان ؟ بچه هايمان مثل آب زلالند . دروغ و حقه بازى بلد نيستند . قضا قدرى نيستند . اهل زبان بازى و من بميرم تو بميرى نيستند . هرچه مى نمايند همان اند .و اهل دروغ هاى مصلحت آميز و راست فتنه انگيز نيستند .
ما ايرانى ها آدم هايى هستيم كه هميشه ى خدا دل مان از زبان مان جداست . يعنى به زبان ساده تر : آنچه را كه بر زبان مى آوريم همان چيزى نيست كه توى دل مان داريم .ساده تر بگويم ؟ ريا كاريم .بله ، ريا كاريم . و اين ريا كارى آنچنان در تار و پود وجود و هستى و فرهنگ و شخصيت و منش و كنش ما ريشه دوانيده كه ديگر براى مان به صورت عادى در آمده است .
ما حالا بيش از سی سال است كه در سراسر دنيا پراكنده شده ايم ، بچه هايمان حالا براى خودشان كسى شده اند و فرهنگ و منش ديگرى را با خود حمل ميكنند . همين بچه هاى ما چنان به چشم بيگانه به ما نگاه ميكنند كه انگار نه انگار از بطن خود ما بوجود آمده اند . چرا چنين است ؟ براى اينكه كنش و منش ما براى آنها ناشناخته است !. براى اينكه نمى توانند از چند گانگى شخصيت ما سر در بياورند . ما براى آنها يك معماى حل نا شده ايم ! يك علامت سئواليم . يك اماى بزرگ هستيم .
ما حالا بيش از سی سال است كه به همه ى دار و ندارمان چار تكبير زده ايم و در كشور هاى مختلف دنيا ، براى خودمان خانه و زندگى و كسب و كار داريم . اما بچه هايمان با حيرت و ناباورى نگاه مان مى كنند ، آنها مى بينند كه ما امروز با فلان آقاى ايرانى ، يا فلان خانواده ى هموطن ، چنان دوست جان جانى هستيم كه انگار يك روحيم در دو بدن ! ميرويم و مى آييم و هفته اى هفت روزش را توى خانه ى همديگر هستيم ، با هم به مسافرت ميرويم ، با هم به سينما ميرويم و با هم آنچنان عياقيم كه در دل مان را مثل صحراى مورچه خورت ، براى همديگر باز مى كنيم و گفته ها و نا گفته ها را باز مى گوييم . اما ، فردا و پس فردا چنان با هم دشمن ميشويم كه سايه ى همديگر را با تير ميزنيم و دل مان مى خواهد كه سر به تن طرف مقابل مان نباشد .
بچه هاى ما نه از آن دوستى رياكارانه سر در مى آورند نه از اين دشمنى بى سبب . آنها چون اهل ريا و دروغ و حقه بازى و كلك و دودوزه بازى و اينجور بامبول ها نيستند ، با حيرت و نا باورى به ما و به رفتارهاى اجتماعى ما نگاه مى كنند ،
آنها مى بينند كه ما مدام ، از سعدى و مولوى و حافظ و ناصر خسرو و ديگران ، اشعار بالا بلندى در ستايش دوستى و راستى و مردانگى و مروت و عطوفت و گذشت و بخشش مى خوانيم و مدام از عشق و محبت و " با دوستان مروت و با دشمنان مدارا " سخن مى گوييم ، اما ، در عمل مى بينند كه ما نه تنها مدارا با دشمنان ، بلكه مدارا با دوستان را هم به پشيزى نمى گيريم ، اين است كه آنها به ما و به فرهنگ ما به ديده ى ترديد و گاه تحقير نگاه ميكنند و سعى مى كنند از ما و فرهنگ ما فاصله بگيرند .
زندگى در غرب . بخصوص در امريكا . اگر هزار و يك عيب و ايراد تويش باشد ، دستكم اين حسن را دارد كه به بچه هاى ما آموخته است همانگونه كه هستند بنمايند ، يعنى ريا كارى و دروغ و دغل توى كارشان نيست ، اهل ملاحظه كارى و لاپوشانى و چاچول بازى و اينجور دوز و كلك ها نيستند ، از دوستى بى دليل و دشمنى بى سبب چيزى نميدانند .همان اند كه هستند . برخلاف خود ما كه : همان نيستيم كه مى نماييم !
ايا زمان آن نرسيده است كه از فرزندان مان " درس زندگى " بياموزيم ؟؟!!