تولستوی ؛ در کتاب " خاطرات دوران جوانی " که در سال 1851 نگاشته است ميگويد : آگاهی ؛ بزرگترين اهريمن معنوی است که می تواند انسان را از پای در آورد.
او ميگويد : من که تولستوی هستم ؛ زن و بچه ؛ موهای سپيد ؛ چهره ای زشت ؛ و ريش دارم - و همه اينها در گذرنامه ام نوشته شده - اما گذرنامه ام در باره " روح " کلامی نمی گويد . و من از روح اين را ميدانم که روح ميخواهد به خدا نزديک باشد ولی خدا چيست ؟ خدا همان است که روح من ذره ای از آن است . همين .
کسی که انديشيدن را آموخت اعتقاد برايش دشوار ميشود ؛ اما ؛ تنها از طريق " ايمان " است که زيستن در خدا ممکن ميشود .
اينک ببينيم از نگاه ماکسيم گورکی ؛ تولستوی چگونه انسانی است :
ماکسيم گورکی در خاطرات خود می نويسد : وقتی شما به تولستوی حرفهايی ميزنيد که در آنها فايده ای نمی بيند با بی تفاوتی و نا باوری به حرفهای شما گوش ميدهد . در واقع او سئوال نمی کند بلکه صرفا استفسار ميکند . او مانند کلکسيونر اشيای گرانبها تنها چيز هايی را جمع آوری ميکند که با بقيه کلکسيونش همسانی داشته باشند .
گورکی ميگويد : من بارها در چهره و نگاه تولستوی خنده زيرکانه و خرسند کسی را ديده ام که غير منتظره چيزی را که مدتها پيش در نقطه ای پنهان و فراموش کرده است کشف ميکند . چيزی را پنهان ميکند و بعد از يادش ميرود . کجا می تواند باشد ؟؟ و روزهايی طولانی را بی وقفه در تفکرات عذاب آور ميگذراند : " کجا ؟ کجا گذاشته ام آن چيزی را که اکنون چنين بدان نياز دارم ؟؟"
از اين وحشت دارد که نکند مردم دور و برش به اضطراب درونی او پی ببرند و بدانند که چه گم کرده است .سپس ناگهان بخاطر ميآورد و پيدايش ميکند . سر خوش و شاد از پيروزی و بدون ترس از احساسات خود به اطرافيانش زيرکانه مينگرد و گويی به آنها ميگويد : " اکنون ديگر کاری از دست تان بر نمی آيد " .
گورکی ميگويد : انديشيدن در باره تولستوی آدم را خسته نمی کند ولی ملاقات مکرر با او تحمل فراوانی ميخواهد . برای من شخصا زندگی با او در يک خانه و بد تر از آن در يک اتاق مشترک غير ممکن خواهد بود . پيرامونش به بيابانی تبديل ميشود که که همه چيز آنرا خورشيد سوزانده و پرتو خورشيد هم رو به زوال است و تاريکی و شب ابدی را وعده ميدهد
@@@@@@@@@@@@@@@@
و اما بلای کتاب ......!!!!
....ديروز کريدور ما را تفتيش کردند .تفتيش کلمه کوچکی است .غارت کردند . اسبا ب های ما را زير و رو کردند . شکستند. پاره کردند . خراب کردند . بردند . دزديدند .
صبح ديروز اتفاقا وضعيت تازه ای بود . پس از چند روز هوای بارانی و برفی ؛ ديروز چون هوا خيلی خوب بود ؛ اجازه داشتيم به حياط برويم . نزديک 25 تا سی نفر از عده ای که با ما گرفتار شده اند ؛ در اين کريدور منزل دارند .
امروز صبح همه آمده بودند بيرون و در آفتاب نشسته بودند . تقريبا همه با يک تکه کاغذ و يا يک کتاب و يا مداد و کاغذ لای عبا ؛ لای پوستين ؛ زير پالتو ؛ وسط دستکش ؛ زير پتو که روی کول شان بود ؛ مخفی کرده بودند .
تقريبا همه اينها محکوم به اين حبس های شديد شده اند فقط برای آنکه " کتاب " ميخوانده اند و حالا در زندان استبداد رضا شاه باز هم کتاب ؛ کتاب به زبان خارجه می خوانند .
شايد ؛ هر کتاب ؛ گذشته از قيمت حقيقی اش ؛ ده تومان خرج برداشته تا به زندان وارد شده است .مداد و کاغذ دارند و اگر رييس زندان اطلاع پيدا کند که اينطور چيز ها در زندان وجود دارد ؛ شايد ديوانه شود .
اگر رييس شهربانی بفهمد که ما کتاب داريم ؛ شايد رييس زندان را از کار بيندازد .
اينها ؛ که اينجا ؛ همه پهلوی هم نشسته اند ؛ و در زندگانی عادی پزشک ؛ استاد ؛ صاحبمنصب ؛ دبير ؛ وکيل عدليه ؛ محصل ؛ و يا کارگرند و دارند قاچاقی طب ؛ فلسفه ؛ حقوق ؛ تاريخ ؛ ادبيات ؛ رياضی ؛ فيزيک و شيمی ياد ميگيرند ؛ اينها همه مطابق قانون ؛ جانی و جنايتکار هستند و بايد در زندان بمانند ؛ و جنايت شان اين است که " کتاب " خوانده اند و حالا باز هم کتاب می خوانند ....
از کتاب " ورق پاره های زندان " - بزرگ علوی