دنبال کننده ها

۹ شهریور ۱۳۸۸


هاردا مسلمان گورورم قورخورام

یازان: صابیر

قورخورام!...

پا-يى پيياده دوشوره م چؤللره،
خار-ى موغيلان گؤروره م، قورخمورام.


سئير ائديره م برر و بييابانلارى،
غول-ى بييابان گؤروره م، قورخمورام.


گاه اولورام بحرده زؤورق نيشين،
دالغالى طوفان گؤروره م، قورخمورام.


گه چيخيرام ساحيله هر ياندا مين،
وحشى-يى غورران گؤروره م، قورخمورام.


گاه شفق تك دوشوره م داغلارا،
يانقيلى وولقان گؤروره م، قورخمورام.


گاه انيره م سايه تك اورمانلارا،
ييرتيجى حئيوان گؤروره م، قورخمورام.


اوز قويورام گاه نئييستان
لارا،
بير سورو آسلان گؤروره م، قورخمورام.


مقبره ليكده ائديره م گه مكان،
قبريده خورتان گؤروره م، قورخمورام.


منزيل اولور گه منه ويرانه لر،
جين گؤروروه م، جان گؤروره م، قورخمورام.


خاريجى مولكونده ده حتتا گزيب،
چوخ توحه ف اينسان گؤروره م، قورخمورام.


بو كوره-يى عرضده من موختصر،
موختليف الوان گؤروره م، قورخمورام.


لئيك بو قورخمازليق ايله دوغروسو،
آى داداش! واللاهى، بيللاهى، تيللاهى؛
هاردا موسلمان گؤروره م، قورخورام!
قورخورام!، قورخورام!، قورخورام!.....


بیسبب قورخمورام، وجهی وار
نئيله ييم آخير، بو پوخ اولموشلارين،
فيكرينى قان قان گؤروره م، قورخورام!.
قورخورام!، قورخورام!، قورخورام!.....

١٨٩٥

هر جا مسملمان میبینم می ترسم!

پای پیاده روانه ی بیابان می شوم،
خار مغیلان می بینم، نمی ترسم.


بر و بیابان را سیر می کنم،
غول بیابان می بینم، نمی ترسم.


گاهی در دریا کشتی نشین می شوم،
توفان موج انگیز می بینم، نمی ترسم.


گاه
در سواحل هزاران
حیوان وحشی غوطه ور می بینم ، نمی ترسم.

گاه چون شفق به کوه ها می نشینم،
آتشفشان سوزان می بینم، نمی ترسم


گاه چو سایه بر جنگل ها فرود می آیم،
حیوان درنده می بینم ، نمی ترسم.

گاهی به نیستان روی می گذارم،
یک گله شیر می بینم، نمی ترسم.


گاه در قبرستان ها خانه می کنم،
در قبر لولو می بینم، نمی ترسم.


گاهی در ویرانه ها منزل می گیرم،
جن و
انس می بینم، نمی ترسم.

در ممالک خارج هم که میگردم

انسانهای تحفه میبینم اما نمیترسم


در این کره ی ارض من، مختصر،
هر جور چیزی می بینم و نمی ترسم


اما با این نترسی، راستی راستی،
ای داداش، والاه ، بلاه، بخدا
هرجا مسلمان می بینم ، می ترسم!...

میترسم! میترسم! میترسم!


بی سبب نمی ترسم ، دلیل دارد،
چه کنم آخر، در فکرگه شده اینها
خون وخونریزی می بینم، می ترسم!
می ترسم، می ترسم، می ترسم!

1895

۶ شهریور ۱۳۸۸

کاوه يا اسکندر ...؟؟!!



مهدی اخوان ثالث:



موجها خوابیده اند ، آرام و رام

طبل توفان از نوا افتاده است

چشمه های شعله ور خشکیده اند

آبها از آسیا افتاده است

در مزار آباد شهر بی تپش

وای جغدی هم نمی اید به گوش
دردمندان بی خروش و بی فغان

خشمناکان بی فغان و بی خروش

آهها در سینه ها گم کرده راه

مرغکان سرشان به زیر بالها
در سکوت جاودان مدفون شده ست

هر چه غوغا بود و قیل و قال ها

آبها از آسیا افتاد ه است

دارها برچیده خونها شسته اند

جای رنج و خشم و عصیان بوته ها

خشکبنهای پلیدی رسته اند
مشتهای آسمانکوب قوی

وا شده ست و گونه گون رسوا شده ست

یا نهان سیلی زنان یا آشکار

کاسه ی پست گداییها شده ست

خانه خالی بود و خوان بی آب و نان

و آنچه بود ، آش دهن سوزی نبود

این شب است ، آری ، شبی بس هولناک

لیک پشت تپه هم روزی نبود

باز ما ماندیم و شهر بی تپش

و آنچه کفتار است و گرگ و روبه ست

گاه می گویم فغانی بر کشم

باز می بیتم صدایم کوته ست
باز می بینم که پشت میله ها

مادرم استاده ، با چشمان تر
ناله اش گم گشته در فریادها

گویدم گویی که : من لالم ، تو کر
آخر انگشتی کند چون خامه ای

دست دیگر را بسان نامه ای

گویدم بنویس و راحت شو به رمز
تو عجب دیوانه و خودکامه ای

من سری بالا زنم ، چون ماکیان
ازپس نوشیدن هر جرعه آب

مادرم جنباند از افسوس سر
هر چه از آن گوید ، این بیند جواب

گوید آخر ... پیرهاتان نیز ... هم
گویمش اما جوانان مانده اند

گویدم اینها دروغند و فریب
گویم آنها بس به گوشم خوانده اند

گوید اما خواهرت ، طفلت ، زنت... ؟
من نهم دندان غفلت بر جگر

چشم هم اینجا دم از کوری زند
گوش کز حرف نخستین بود کر

گاه رفتن گویدم نومیدوار
و آخرین حرفش که : این جهل است و لج

قلعه ها شد فتح ، سقف آمد فرود
و آخرین حرفم ستون است و فرج

می شود چشمش پر از اشک و به خویش
می دهد امید دیدار مرا

من به اشکش خیره از این سوی و باز
دزد مسکین برده سیگار مرا

آبها از آسیا افتاده ، لیک

باز ما ماندیم و خوان این و آن
میهمان باده و افیون و بنگ

از عطای دشمنان و دوستان
آبها از آسیا افتاده ، لیک

باز ما ماندیم و عدل ایزدی
و آنچه گویی گویدم هر شب زنم

باز هم مست و تهی دست آمدی ؟
آن که در خونش طلا بود و شرف

شانه ای بالا تکاند و جام زد
چتر پولادین ناپیدا به دست

رو به ساحلهای دیگر گام زد
در شگفت از این غبار بی سوار

خشمگین ، ما ناشریفان مانده ایم
آبها از آسیا افتاده ، لیک

باز ما با موج و توفان مانده ایم
هر که آمد بار خود را بست و رفت

ما همان بدبخت و خوار و بی نصیب
زآن چه حاصل ، جز با دروغ و جز دروغ ؟

زین چه حاصل ، جز فریب و جز فریب ؟
باز می گویند : فردای دگر

صبر کن تا دیگری پیدا شود
کاوه ای پیدا نخواهد شد ، امید


کاشکی اسکندری پیدا شود

خامنه ای بالای دار.....

۴ شهریور ۱۳۸۸


  • ۵۷

۳ شهریور ۱۳۸۸

اعتراف .......... مانا نيستانی

34g3czo.jpg (382×604)مطططط

خودکار قرمز .......


شنیدم در زمان خسرو پرویز

گرفتند آدمی را توی تبریز

به جرم نقض قانون اساسی

و بعض گفتمان های سیاسی

ولی آن مرد دور اندیش، از پیش

قراری را نهاده با زن خویش

که از زندان اگر آمد زمانی

به نام من پیامی یا نشانی

اگر خودکار آبی بود متن اش

بدان باشد درست و بی غل و غش

اگر با رنگ قرمز بود خودکار

بدان باشد تمام از روی اجبار

تمامش از فشار بازجویی ست

سراپایش دروغ و یاوه گویی ست

گذشت و روزی آمد نامه از مرد

گرفت آن نامه را بانوی پر درد

گشود و دید با هالو مآبی

نوشته شوهرش با خط آبی:

عزیزم، عشق من ، حالت چطور است؟

بگو بی بنده احوالت چطور است؟

اگر از ما بپرسی، خوب بشنو

ملالی نیست غیر از دوری تو

من این جا راحتم، کیفور کیفور

بساط عیش و عشرت جور وا جور

در این جا سینما و باشگاه است

غذا، آجیل، میوه رو به راه است

کتک با چوب یا شلاق و باطوم

تماما شایعاتی هست موهوم

هر آن کس گوید این جا چوب دار است

بدان این هم دروغی شاخدار است

در این جا استرس جایی ندارد

درفش و داغ معنایی ندارد

کجا تفتیش های اعتقادی ست؟

کجا سلول های انفرادی ست؟

همه این جا رفیق و دوست هستیم

چو گردو داخل یک پوست هستیم

در این جا بازجو اصلن نداریم

شکنجه ، اعتراف، عمرن نداریم

به جای آن اتاق فکر داریم

روش های بدیع و بکر داریم

عزیزم، حال من خوب است این جا

گذشت عمر، مطلوب است این جا

کسی را هیچ کاری با کسی نیست

نشانی از غم و دلواپسی نیست

همه چیزش تمامن بیست این جا

فقط خود کار قرمز نیست این جا


۲ شهریور ۱۳۸۸

زمان ؛ بدون خاطره ....

در امريکا ؛ مردم چنان گرفتار گذران روز مره اند که زمان ؛ بدون خاطره ميگذرد . شتاب زده ميآيد و ميرود ؛ بدون اينکه يادی بر جای بگذارد .
در امريکا ؛ زمان بی خاطره است ..... همين






مکه اوین

فرشته قاضی

وقتی دانیال، گوشی را از مادربزرگش می‌گیرد و می‌گوید به مامان روشنک بگویم زودتر از مکه برگردد چون دیگر دل کوچکش، از دلتنگی درد گرفته، وقتی پسرک کوچک عبدالله مومنی که فکر می کند چون خبرنگار هستم از همه چیز خبر دارم می پرسد که بابای او باز به خانه خواهد آمد؟ در خودم می‌شکنم و به این می‌اندیشم که چه تعداد کودک در سرزمین من فکر می‌کنند مادرشان مکه رفته و یا دل کوچکشان می‌لرزد که نکند پدرشان دیگر خانه باز نگردد و دیگر آغوش گرم پدر را نداشته باشند.



دانیال 8 ساله فکر می‌کند مادر مهربانش به مکه رفته و از دست خدا ناراحت است که به فکر دل کوچک او نیست. می‌گوید: می‌دونم خدا مامانم رو خیلی دوست داره که تو خونه خودش نگهش داشته و کارش زیاده اما بذاره بیاد قول می‌دم دوباره زودی خودم باهاش برم مکه. چگونه می‌توانم به این کودکی که فقط 8 سال دارد بگویم مادرت در مکه اوین
است، که روشنک سیاسی بی هیچ گناهی و فقط به جرم آزادگی در بند است به خاطر او و به خاطر کودکان ما.

به او قول می‌دهم که بروم مکه و با مادرش بازگردم و مادرش میداند که دانیال پسر خوبی است و او را دوست دارد و زود برمی‌گردد.

امیر و حمید مومنی پدر را در زندان اوین در حالی دیده‌اند که قدرت راه رفتن و حرف زدن نداشته وحشت زده‌اند از آنچه که دیده‌اند. امیر ده ساله از من می‌پرسد شما خبرنگارید و خبرنگارها همه چیز را می‌دانند نکنه بابام رو بکشن یعنی بابام بازم میاد خونه؟ آخه خیلی مریض بود... و من چه دارم که بگویم در پاسخ به نگرانی های بزرگ پسرکی کوچک که از همان کودکی بارها شاهد یورش وحشیانه ماموران امنیتی به خانه‌شان بوده که چگونه همه خانه را به جرم آزادگی پدر به هم ریخته‌اند تا مگر مدرکی از وارستگی این مرد بزرگ بیابند، و سپس پدر را با خود برده‌اند در میان سیل اشک و هراس کودکانش. چگونه به این پسر معصوم بگویم که جسم و روح بزرگ پدرش، زیر وحشیانه‌ترین شکنجه‌ها خرد می‌شود تا او و کودکان من و ما در شرایطی بهتر زندگی کنند؟

یاد پارسای احمد زیدآبادی می‌افتم که وقتی بچه بود، روزی که پدرش را در مقابل چشمان معصومش بازداشت کردند به گوشه‌ای خزیده و به دوستش گفته بود "امروز باباي مرا دستبند زدند، بردند زندان." و از شدت اضطراب، آن شب هشت بار رختخوابش را خيس كرده بود. اکنون پارسا بزرگ شده اما هر لحظه و هر ثانیه دل کوچکش لرزیده که نکند دوباره پدرم را ببرند و او برنگردد و.... و باز بردند و در جایی چون قبر زندانی‌اش کرد و...

دل کوچک این کودکان هر روز و هر شب می‌لرزد و با چه هراسی به خواب می‌روند و چه کابوس ها که نمی‌بینند. دلم می‌خواهد به آنها بگویم پدر و مادرانشان، زنان و مردان آزاده‌ای هستند که تاریخ این سرزمین و کودکان کودکان ما به آنها افتخار خواهند کرد؛ اما این کودکان چه می‌دانند کودتا چیست و دیکتاتور یعنی چه؟

فریده یازده ساله چه می‌داند و چه می‌تواند به بازجوی سنگدل پدر بگوید وقتی به او می‌گوید "اگر مادرت شلوغ نمیکرد بابا الان خانه بود"؟ او چه می‌داند سیاست چیست و پدر را چرا در بند باید ببیند و چرا پشت سر او دررا به روی محمد علی ابطحی قفل می کنند؟ این روزها اشک مادران و لرزش صدای کودکان جزوی از زندگی من شده است و من تکه ای از روحم را میدهم و هر روز با مخفی کردن اشک ها و هق هق گریه‌هایم، با این کودکان صحبت می‌کنم و اطمینان می‌دهم که پدر یا مادرشان به زودی زود بازخواهند گشت و انان را در آغوشی گرم خواهند کشید.

به اهورای کوچکم که نگاه می‌کنم مصمم می‌شوم به او بیاموزم زندان ایران جای آدم‌های بد نیست و آدم‌های خوب را، آدم‌های بد به زنجیر می‌کشند و به زندان می‌برند و در پاسخ به او که کودکانه می‌پرسد چرا، می‌گویم چون حکومت ما برخلاف ادعایش، بویی از اسلام نبرده و آدم‌های خوب زندان می‌روند تا اهورای من و اهورای ما زندگی کنند و زندگی را بفهمند.
منبع: روزآنلاین