هاردا مسلمان گورورم قورخورام
قورخورام!...
| هر جا مسملمان میبینم می ترسم!
گاه چون شفق به کوه ها می نشینم،
گاهی به نیستان روی می گذارم،
در ممالک خارج هم که میگردم انسانهای تحفه میبینم اما نمیترسم
میترسم! میترسم! میترسم!
1895 |
قورخورام!...
| هر جا مسملمان میبینم می ترسم!
گاه چون شفق به کوه ها می نشینم،
گاهی به نیستان روی می گذارم،
در ممالک خارج هم که میگردم انسانهای تحفه میبینم اما نمیترسم
میترسم! میترسم! میترسم!
1895 |
مهدی اخوان ثالث: موجها خوابیده اند ، آرام و رام طبل توفان از نوا افتاده است چشمه های شعله ور خشکیده اند آبها از آسیا افتاده است در مزار آباد شهر بی تپش وای جغدی هم نمی اید به گوش دردمندان بی خروش و بی فغان خشمناکان بی فغان و بی خروش آهها در سینه ها گم کرده راه مرغکان سرشان به زیر بالها در سکوت جاودان مدفون شده ست هر چه غوغا بود و قیل و قال ها آبها از آسیا افتاد ه است دارها برچیده خونها شسته اند جای رنج و خشم و عصیان بوته ها خشکبنهای پلیدی رسته اند مشتهای آسمانکوب قوی وا شده ست و گونه گون رسوا شده ست یا نهان سیلی زنان یا آشکار کاسه ی پست گداییها شده ست خانه خالی بود و خوان بی آب و نان و آنچه بود ، آش دهن سوزی نبود این شب است ، آری ، شبی بس هولناک لیک پشت تپه هم روزی نبود باز ما ماندیم و شهر بی تپش و آنچه کفتار است و گرگ و روبه ست گاه می گویم فغانی بر کشم باز می بیتم صدایم کوته ست باز می بینم که پشت میله ها مادرم استاده ، با چشمان تر ناله اش گم گشته در فریادها گویدم گویی که : من لالم ، تو کر آخر انگشتی کند چون خامه ای دست دیگر را بسان نامه ای گویدم بنویس و راحت شو به رمز تو عجب دیوانه و خودکامه ای من سری بالا زنم ، چون ماکیان ازپس نوشیدن هر جرعه آب مادرم جنباند از افسوس سر هر چه از آن گوید ، این بیند جواب گوید آخر ... پیرهاتان نیز ... هم گویمش اما جوانان مانده اند گویدم اینها دروغند و فریب گویم آنها بس به گوشم خوانده اند گوید اما خواهرت ، طفلت ، زنت... ؟ من نهم دندان غفلت بر جگر چشم هم اینجا دم از کوری زند گوش کز حرف نخستین بود کر گاه رفتن گویدم نومیدوار و آخرین حرفش که : این جهل است و لج قلعه ها شد فتح ، سقف آمد فرود و آخرین حرفم ستون است و فرج می شود چشمش پر از اشک و به خویش می دهد امید دیدار مرا من به اشکش خیره از این سوی و باز دزد مسکین برده سیگار مرا آبها از آسیا افتاده ، لیک باز ما ماندیم و خوان این و آن میهمان باده و افیون و بنگ از عطای دشمنان و دوستان آبها از آسیا افتاده ، لیک باز ما ماندیم و عدل ایزدی و آنچه گویی گویدم هر شب زنم باز هم مست و تهی دست آمدی ؟ آن که در خونش طلا بود و شرف شانه ای بالا تکاند و جام زد چتر پولادین ناپیدا به دست رو به ساحلهای دیگر گام زد در شگفت از این غبار بی سوار خشمگین ، ما ناشریفان مانده ایم آبها از آسیا افتاده ، لیک باز ما با موج و توفان مانده ایم هر که آمد بار خود را بست و رفت ما همان بدبخت و خوار و بی نصیب زآن چه حاصل ، جز با دروغ و جز دروغ ؟ زین چه حاصل ، جز فریب و جز فریب ؟ باز می گویند : فردای دگر صبر کن تا دیگری پیدا شود کاوه ای پیدا نخواهد شد ، امید کاشکی اسکندری پیدا شود |
اتوبوس به سمت تهران در حرکت بود، شب بود، تاریکی خوفناکی کویر را پوشانده بود، مسافران همه خواب بودند، ساده دلی بوفه نشین که صندلی راحتی برای خواب نداشت، از آخر اتوبوس، یکی یکی مسافران را ورانداز کرده و خود را به راننده رساند، با لهجه شیرینی گفت: آقای راننه، آی راننه، سی کی راننگی کنی؟ اینا که همه خوابند؟ ! یادش به خیر، آخرین یادداشت قبل از رفتن به " سلول انفرادی" که در سایت نوشتم " روزه سکوت" بود، آن روز از تاریکی و ظلمت شب گله کرده بودم و این که نه مهتابی، نه ستاره ای، نه چراغی، نه شمعی، چه کسی می خواند؟ برای که بنویسم؟! تا این طنز زیبا را شنیدم، دیدم حکایت " روزه سکوت" من نیز حکایت آن همشهری ساده دل است، اگر همه خوابند، راننده نمی خوابد و نباید بخوابد! او باید با چشمان باز در ظلمت کویر براند و خفتگان را به شهر بیداری برساند، خواب مسافران نمی تواند بهانه ای برای خواب راننده باشد! آری ؛ روشنفکران، نویسندگان،شاعران، سخنوران،اندیشمندان، دانشمندان، عالمان، روحانیان و روشنگران سکانداران کشتی بشریتند، اگر همگان به خواب روند، اینان بیدارند، نگویید همگان خفته اند! اگر می توانید خفتگان را بیدار کنید تا یاریتان دهند، اگر نمی توانید، سکان کشتی بشریت را در دست گیرید و با فرهنگ سازی و روشنگری این سفینه را به ساحل امن آرامش و جزیره بیداری برسانید. اگر دنیا در تاریکی و ظلمت فرو رفته است ، باید شمعی افروخت، نگویید شب است و مردم خفته اند، باور کنیم که هر کلمه شمعی است در ظلمت شب، هر صفحه ستاره ای است در آسمان شب، و هرقلم چراغی است در راه شب، عذری پذیرفته نیست، اندیشمندان، روشنفکران، روحانیان، عالمان و مراجع اگر از دستتان بر می آید چراغی برافروزید و این سفینه را به ساحل امن آرامش رهنمون سازید، این که مسافران خفته اند، تکلیف شما را دو چندان می کند، اگر هر کدام فلم در دست گیریم و چراغی برافروزیم، راه روشن و خفتگان بیدار خواهند شد و همگان خود را برای دیدار خورشید مهیا می سازند...........
|
|