صبح دوشنبه هیجدهم خرداد،
«بار خود را بستم
رفتم از شهر خیالات سبک بیرون
دلم از غربت سنجاقک پر»
و بعد از نزدیک به شش ماه، تهران را به قصد مونتریال ترک کردم. تمام شب را نخوابیدم و ساعت پنج صبح هم روانه فرودگاه شدم. وضع جسمی مساعدی نداشتم. نوعی نگرانی هم زیر پوستم دویده بود. به اوضاع قاراشمیش ایران(با همه تلخی و جنگ اعصاب) و ازهمه مهمتر، حضور مهربان افراد خانواده سخت عادت کرده بودم و نمیدانستم برخورد دوبارهام با زندگی «دور از خانه» چطور خواهد بود. بلیطم را از آژانس BMI که یک شرکت انگلیسی است خریده بودم و درنتیجه باید زمان ترانزیت را که چهار ساعت بود در فرودگاه لندن میگذراندم. البته موقع سفر به ایران هم یک ترانزیت ده ساعته در فرودگاه لندن داشتم. ناگفته نماند که همیشه آرزو داشتم انگلیس و خصوصآ لندن را ببینم اما برخورد کارکنان فرودگاه آنقدر خشن و غیرمودبانه بود که باید اعتراف کنم اینبار با پیشداوری میرفتم!
ساعت یازده صبح به وقت لندن فرود آمدیم. بعد از انجام کارهای اولیه رفتم سروقت یکی از خانمهای مسئول فرودگاه و گفتم کجا میتوانم سیگار بکشم. گفت در محوطه فرودگاه نمیشود سیگار کشید و باید ویزا بگیری و بروی بیرون! چانه زدم. فایده نداشت. گفت پاسپورت چه کشوری را داری؟ گفتم ایران. قیافهاش درهم رفت و گفت برو با یکی از افسرهای ایمیگریشن حرف بزن ببین چه میگوید اما فکر نمیکنم موافقت کند.
رفتم جلوی یکی از گیشهها که افسری پنجاه و چند ساله در آن نشسته بود. بسیار مودبانه پرسید چکار میتوانم برایتان انجام بدهم خانم؟ گفتم چهار ساعت ترانزیت دارم و میخواهم یک سیگار بکشم. گفت البته. ممکنست بپرسم از کجا میآیید؟ گفتم از ایران و پاسپورت ایرانیم را نشانش دادم. به طرفه العینی، لحنش عوض شد و نگاه سردی در چشمهای آبیش ریخت و نثارم کرد. نه گذاشت و نه برداشت، گفت به هیچ عنوان به ایرانیها ویزا نمیدهیم!
مبهوت شدم. چون بعد از ماجرای یازدهم سپتامبر اگرچه همه کم و بیش با شرقیها و بویژه عربها رفتاری متفاوت و توام با پیشداوری دارند ولی در جوامعی مثل کانادا یا آمریکا در مخالفت با خواستهای هرگز اینطور به وضوح مستقیمآ ملیت کسی را به رخ نمیکشند. لااقل حفظ ظاهر میکنند. اما این افسر انگلیسی داشت رک و پوستکنده میگفت چون ایرانی هستی ویزا نمیدهم! بازهم چانه زدم. گفتم جناب، من ویزا نمیخواهم. بیمار هستم و فقط میخواهم جلوی در فرودگاه یک سیگار بکشم. اگر صلاح میدانید یک مآمور همراهم بفرستید که به محض کشیدن سیگار به همراه او به داخل برگردم. باز همانطور سرد نگاهم کرد و با لحنی تمسخرآمیز گفت بیمار هستی بعد میخواهی سیگار بکشی؟! گفتم بله. سی سال است که سیگار میکشم. گفت متآسفم. هیچ کاری نمیتوانم بکنم.
دلم میخواست ناخنهایم را فرو کنم به چشمهای نامهربانش! مثل هر معتاد دیگری که برای رسیدن به عملش بالاخره راهی پیدا میکند، ناگهان چیزی به ذهنم رسید. با اخم و تخم و آزردگی آشکار پاسپورت کانادائیم را درآوردم و نشانش دادم. لبخند ساختگی ابلهانهای صورت جدیش را پر کرد و شروع کرد به عذرخواهی. گفت حالا وضع خیلی فرق میکند خانم! میشود بپرسم چند سال است در کانادا زندگی میکنید؟ با سردی جواب دادم پانزده سال. گفت برای دیدار خانواده به ایران رفته بودید؟ گفتم هم دیدار خانواده و هم درمان. شروع کرد به زبان بازی که بسیار جوان و زیبا به نظر میرسید و اصلآ معلوم نیست مریض هستید! خوابآلوده و خسته و عصبی بودم و خماری سیگار هم بدجور فشار آورده بود! دندان قروچهای کردم و در دل گفتم آره ارواح بابای جاکشت!
اطلاعات پاسپورتم را در کامپیوتر چک کرد و یک مهر به پاسپورتم زد و آنرا پس داد. گفتم حالا میتوانم بروم بیرون؟ گفت البته. خوشحال میشویم در کشورمان پذیرای شما باشیم! بازهم در دل گفتم مرده شور خودت و کشورت را ببرد! سرم را انداختم پایین که بروم گفت اجازه بدهید بگویم ماشین بیاید. ترسیدم! فکر کردم میخواهد بازداشتم کند!!! گفتم احتیاجی نیست. گفت نه. خواهش میکنم اجازه بدهید با ماشین همراهیتان کنند! بعد هم با کسی تماس گرفت و دو دقیقه بعد یکی از این ماشینهای کوچک داخل فرودگاه آمد و مرا با سلام و صلوات تا بیرون فرودگاه رساند. آخرین حرفش این بود که راستی فندک دارید؟! گفتم بله، ممنونم(مادرقحبه!)
یاد روزی افتادم که بالاخره بعد از دوازده سال که از زیر بار گرفتن تابعیت کانادا شانه خالی کرده بودم به اجبار و برخلاف خواسته باطنی، بدلیل بعضی ضرورتهای خانوادگی رفتم که تابعیت کانادا را بگیرم. قبل از دادن کارت تابعیت مراسمی صوری هست که باید انجام شود ازجمله خواندن سرود ملی کانادا. خوب یادم میآید که برای حفظ ظاهر فقط دهانم را باز و بسته میکردم، درحالیکه به پهنای صورت اشک میریختم اما حالا برای کشیدن یک نخ سیگار باید ملیتم را انکار کنم... واقعآ که دست دولت مهرورز درد نکند!
سیگارم را کشیدم. هوا همانطور که همیشه درباره لندن شنیده بودم ابری بود و باران ریزی هم میبارید. درست هوایی که جان میدهد برای قدم زدن اما دیدم برخلاف آرزوی همیشگی دیدار لندن، دل و دماغش را ندارم بروم در شهر بگردم. برگشتم داخل فرودگاه و رفتم قهوهای بخورم. توی کافیشاپ تازه به صرافت پاسپورتم افتادم. از کیف دستیم درش آوردم و دیدم که یک ویزای شش ماهه انگلیس دارم! جناب افسر ایمیگریشن خواسته بود جبران مافات کند!
از این به بعد(لااقل تا شش ماه آینده) هرجای دنیا که بگویند نمیتوانی اینجا سیگار بکشی دیگر غصهای ندارم. از صدقه سر دولت مهرورز، موقتآ فراموش میکنم ایرانی هستم! سوار هواپیما میشوم و میروم به لندن تخمی و یک نخ سیگار میکشم و برمیگردم!
چند روز بعد از انتخابات و وقایع مرتبط با آن اخبار BBC را تماشا میکردم که سرشار بود از ابراز همدلی با مردم ایران و محکوم نمودن نقض حقوق بشر در کشورمان. بیاختیار یاد آن افسر انگلیسی افتادم. راستی، به نظر شما بعد از اینهمه تعریف و تمجید و هواداری از مردم ایران، آیا از این به بعد مسافرین ایرانی خواهند توانست در ترانزیت لندن سیگار بکشند؟! من که شک دارم!