دنبال کننده ها

۱۸ تیر ۱۳۸۸

بخوان به نام گل سرخ .........از : ابراهيم رها

سلام آقای رئیس جمهور!

«بخوان به نام گل سرخ در صحاری شب - که باغ ها همه بیدار و بارور گردند»

دیدی برادر؟ بچه ها کتک خوردند. بچه ها دستگیر شدند. بچه ها گلوله خوردند. بچه ها مردند. میرحسین، آقای رئیس جمهور، برادر، پس شب آفتابی کجاست؟

یادت می آید برادر، انتخابات نزدیک بود و ما سبز شده بودیم، آن روزها هنوز هر سبزی جرم نبود برادر. سبزینه جرم نبود. خیار رم نبود! و کلروفیل معنای فحش ناموسی نمی داد!

آری اینچنین بود برادر که مردم رفتند پای صندوق های رای و صندوقدار، طنزهای مرا نخوانده می خندید و ما نمی دانستیم روزی از خنده او گریمان خواهد گرفت برادر.

آری اینچنین شد برادر که رای ها را با سیستم راگیری کردان شمردند. صندوق ها را خزان زد اما ما سبز ماندیم در روزهایی که بخشنامه کردند که تره و جعفری هم باید سه رنگ برویند و نعناع و پونه هم سر از اوین درآوردند!

آری اینچنین است برادر که این روزها وقتی در خیابان راه می رویم از هر دو نفر، یکی باتوم دارد و سپر دارد و کلاه خود دارد و کسی اگر به دوستی بگوید دلت سبز، می برندش تا اعتراف کند خودش یک پا رژیم صهیونیستی است!

برادر، میرحسین، آقای رئیس جمهور! تو بیانیه دادی، خاتمی بیانیه داد، کروبی بیانیه داد، آیت الله طاهری بیانیه داد، آیت الله صانعی بیانیه داد، محققین و مدرسین حوزه علمیه قم بیانیه دادند و مردم ... بیانیه هایشان را صفحه به صفحه زیر باتوم ضربه به ضربه خواندند و ... «بخوان به نام گل سرخ در صحاری شب»

گمان می کنم سال بعد اعلام کنند بهار سبز یک فصل سرسپرده و عامل بیگانه و جاسوس است. بیخود می کند هر درختی که بخواهد سبز شود. بعد هم زمستان را تمدید دوره می کنند! ما هم می رویم کوه و در برف سرود می خوانیم پس تو هم «بخوان به نام گل سرخ در صحاری شب» می دانی آقای رئیس جمهور، میرحسین، برادر! تاریخ ما می گوید ما اگر زورمان به سلطان «محمود» ها نرسد می رویم شاهنامه می نویسیم. این را از فردوسی بپرس و شاهنامه را بخوان، «بخوان به نام گل سرخ در صحاری شب»


۱۷ تیر ۱۳۸۸

روزگار غريبی است نازنين ...

  • In This Deadend
  • They smell your breath.
    You better not have said, "I love you."
    They smell your heart.
    These are strange times, darling...
    And they flog
    love
    at the roadblock.
    We had better hide love in the closet...
    In this crooked dead end and twisting chill,
    they feed the fire
    with the kindling of song and poetry.
    Do not risk a thought.
    These are strange times, darling...
    He who knocks on the door at midnight
    has come to kill the light.
    We had better hide light in the closet...
    Those there are butchers
    stationed at the crossroads
    with bloody clubs and cleavers.
    These are strange times, darling...
    And they excise smiles from lips
    and songs from mouths.
    We had better hide joy in the closet...
    Canaries barbecued
    on a fire of lilies and jasmine,
    these are strange times, darling...
    Satan drunk with victory
    sits at our funeral feast.
    We had better hide God in the closet.

    روز سکوت ....شب خستگی .....-نامه ای از احمد شاملو

    در پاسخ آقای آقچلی

    آقای عزیز!
    بدون هیچ مقدمه ای به شما بگویم که نامه تان مرا بی اندازه شادمان کرد. شادی من از دریافت نامه ی شما علل بسیار دارد و آخرین آن عطف توجهی است که به شعر من «از زخم قلب آمان جان» کرده اید ... هیچ می دانید که من این شعر را بیش از دیگر اشعارم دوست می دارم؟ و هیچ می دانید که این شعر عملاً قسمتی از زندگی من است؟
    من تراکمه را بیش از هر ملت و هرنژادی دوست می دارم، نمی دانم چرا. و مدت های دراز در میان آنان زندگی کرده ام از بندر شاه تا اترک.
    شب های بسیار در آلاچیق های شما خفته ام و روزهای دراز در اوبه ها میان سگ ها، کلاه های پوستی، نگاه های متجسس بدبین، دشت های پر همهمه ی سرسبز و بی انتها، زنان خاموش اسرارآمیز و زنگ های تند لباس ها و روسری هایشان، ارابه و اسب های مغرور گردنکش به سر برده ام.
    * * *
    دختران دشت!
    دختران ترکمن به شهر تعلق ندارند (و نمی دانم آیا لازم است این شعر را بدین صورت پاره پاره کنم؟ به هر حال، این عمل برای من در حکم تجدید خاطره ای است.)
    شهر، کثیف و بی حصار و پر حرف است. دختران ترکمن زادگان دشتند، مانند دشت عمیقند و اسرار آمیز و خاموش... آن ها فقط دختر دشت، دختر صحرا هستند.
    و دیگر ... دختران انتظارند. زندگی آنان جز انتظار، هیچ نیست. اما انتظار چه چیز؟ «انتظار پایان» در عمق روح خود، ایشان هیچ چیز را انتظار نمی کشند. آیا به انتظار پایان زندگی خویشند؟ در سرتا سر دشت، جز سکوت و فقر هیچ چیز حکومت نمی کند. اما سکوت همیشه در انتظار صداست. و دختران این انتظار بی انجام، در آن دشت بی کرانه به امید چیستند؟ آیا اصلاً امیدی دارند؟ نه ! دشت، بی کران و امید آنان تنگ؛ و در خلق و خوی تنگ خویش، آرزوی بی کران دارند؛ چرا که آرزو به هر اندازه که ناچیز باشد، چون به کرانه نرسد، بی کرانه می نماید.
    آنان به جوانه های کوچکی می مانند که زیر زره آهنینی از تعصبات محبوسند. اگر از زیر این زره به در آیند، همه تمنّاها و توقعات بیدار می شود. به سان یال بلند اسبی وحشی که از نفس بادی عاصی آشفته شود. روی اخطار من با آن هاست:
    از زره جامه تان اگر بشکوفید
    باد دیوانه
    یال بلند اسب تمنا را
    آشفته کرد خواهد
    * * *
    در دنیا هیچ چیز برای من خیال انگیزتر از این نبوده است که از دور منظره ی شامگاهی او به ای را تماشا کنم.
    آتش هایی که برای دفع پشه در برابر هر آلاچیق برافروخته می شود؛ ستون باریک شعله هایی که از این آتش ها برخاسته، به طاقی از دود که آسمان او به را فرا گرفته است می پیوندد ... گویی بر ستون های بلندی از آتش، طاقی از دود نهاده اند! آن ها دختران چنین سرزمین و چنین طبیعتی هستند.
    عشق ها از دست رس آنان به دور است. آنان دختران عشق های دورند.
    در سرزمین شما، معنای روز، سکوت و کار است. آنان دختران روز سکوت و کارند.
    در سرزمین شما، معنای «شب» خستگی است. آنان دختران شب های خستگی هستند.
    آنان دختران تمام روز بی خستگی دویدنند.
    آنان دختران شب همه شب، سرشکسته به کنج بی حقی خویش خزیدنند.
    اگر به رقص برخیزند، بازوان آنان به هیأت و ظرافت فواره ای است؛ اما این فواره در باغ خلوت کدام عشق به بازی و رقص در می آید؟ اگر دختران هندو به سیاق سنت های خویش، به شکرانه ی توفیقی، سپاس خدایان را در معابد خویش می رقصند، دختران ترکمن به شکرانه ی کدامین آبی که بر آتش کامشان فرو ریخته شده است؛ فواره های بازوی خود را به رقص بر افرازند؟ تا این جا، سخن یک سر، برسر غرایز سرکوب شده بود ... اما بی هوده است که شاعر، عطرلغات خود را با گفت و گوی از موها و نگاه ها کدر کند. حقیقت از این جاست که آغاز می شود:
    زندگی دختران ترکمن، جز رفت و آمد در دشتی مه زده نیست. زندگی آنان جز شرم «زن بودن»، جز طبیعت و گوسفندان و فرودستی جنسیت خویش، هیچ نیست.
    آمان جان، جان خویش را بر سر این سودا نهاد که صحرا، از فقر و سکوت رهایی یابد، دختر ترکمن از زره جامه ی خویش بشکوفد، دوشادوش مرد خویش زندگی کند و بازوان فواره یی اش را در رقص شکرانه ی کامکاری برافرازد...
    پرسش من این است:
    دختران دشت! از زخم گلوله یی که سینه ی آمان جان را شکافت، به قلب کدامین شما خون چکیده است؟
    آیا از میان شما کدام یک محبوبه ی او بود؟
    پستان کدام یک از شما در بهار بلوغ او شکوفه کرد؟
    لب های کدام یک از شما عطر بوسه ای پنهانی را در کام او فروریخت؟
    و اکنون که آمان جان با قلبی سوراخ از گلوله در دل خاک مرطوب خفته است، آیا هنوز محبوبه اش او را به خاطر دارد؟ آیا هنوز محبوبه اش فکر و روح و ایمان او را در دل خود زنده نگه داشته است؟
    در دل آن شب هایی که به خاطر بارانی بودن هوا کارها متوقف می ماند و همه به کنج آلاچیق خویش می خزند، آیا هیچ یک از شما دختران دشت، به یاد مردی که در راه شما مرد، در بستر خود-در آن بستر خشن و نومید و دل تنگ، در آن بستری که از اندیشه های اسرار آمیز و درد ناک سرشار است- بیدار می مانید؟ و آیا بدان اندازه به یاد و در اندیشه ی او هستید که خواب به چشمانتان نیاید؟ ایا بدان اندازه به یاد و در اندیشه ی او هستید که چشمانتان تا دیرگاه باز ماند و اتشی که در برابرتان- در اجاق میان آلاچیق روشن است- در چشم هایتان منعکس شود؟
    بین شما کدام یک
    صیقل می دهید
    سلاح آمان جان را
    برای
    روز
    انتقام
    * * *
    شعر اندکی پیچیده است، تصدیق می کنم ولی ... من ترکمن صحرا را دوست دارم. این را هم شما از من قبول کنید.
    شاید تعجب کنید اگر بگویم چندین ماه در قره تپه و قوم چلی و قره داش، کمباین و تراکتور می رانده ام...
    به هر حال، من از دوستان بسیار نزدیک شما هستم. از خانه های خشت و گلی متنفرم و دشت های وسیع و کلاه پوستی و آلاچیق های ترکمن صحرا را هرگز از یاد نمی برم.
    سلام های مرا قبول کنید.
    اگر فرصت کردید این شعر را به زبان محلی ترجمه کنید، خیلی متشکر می شوم که نسخه ای از آن را هم برای من بفرستید. همیشه برای من نامه بنویسید.
    این نامه را با فرصت کم نوشته ام؛ دوست خود را عفو خواهید کرد.
    احمد شاملو-تهران 1336

    *


    ۱۳ تیر ۱۳۸۸

    من يک انسانم .... " درد نامه يک زن ايرانی "


    اگر به خانه ی من آمدی"...برایم مداد بیاور.....مداد سیاه...می خواهم روی چهره ام خط بكشم تا به جرم زیبایی در قفس نیفتم ، یك ضربدر هم روی قلبم تا به هوس هم نیفتم !

    یك مداد پاك كن بده برای محو لبها.....نمی خواهم كسی به هوای سرخیشان ، سیاهم كند!

    یك بیلچه، تا تمام غرایز زنانه را از ریشه در آورم....شخم بزنم وجودم را ...بدون اینها راحت تر به بهشت می روم گویا!

    یك تیغ هم ؛تا موهایم را از ته بتراشم.... سرم هوایی بخورد... و بی واسطه روسری كمی بیاندیشم !

    نخ و سوزن هم بده ، برای زبانم می خواهم ... بدوزمش به سق....اینگونه فریادم بی صداتر است!

    قیچی یادت نرود......می خواهم هر روز اندیشه هایم را سانسور كنم !

    پودر رختشویی هم لازم دارم.....برای شستشوی مغزی....مغزم را كه شستم ، پهن كنم روی بند... تا آرمانهایم را باد با خود ببرد به آنجایی كه عرب نی انداخت... می دانی كه؟ باید واقع بین بود !

    صدا خفه كن هم اگر گیر آوردی بگیر......می خواهم وقتی به جرم عشق و انتخاب ، برچسب فاحشه می زنندم.... بغضم را در گلو خفه كنم!

    یك كپی از هویتم را هم می خواهم.... برای وقتی كه خواهران و برادران دینی به قصد ارشاد، فحش و تحقیر تقدیمم می كنند !

    اگر جایی دیدی "حقی" می فروختند .....برایم بخر....تا در غذا بریزم..... ترجیح می دهم خودم قبل از دیگران حقم را بخورم !

    و سر آخر اگر پولی برایت ماند ...برایم یك پلاكارد بخر......به شكل گردنبند.....بیاویزم به گردنم....و رویش با حروف درشت بنویسم:

    "من یك انسانم "..." من هنوز یك انسانم" ...." من هر روز یك انسانم"


    صدا و سيمای نکبتی جمهوری آدمخواران اسلامی ....

    ۱۲ تیر ۱۳۸۸

    آخرين سلطان ....

    آخرین سلطان


    احمد پورمندی


    • به نظر می رسد که کشور ما بر سر یک دو راهی بزرگ قرار گرفته است : یا برگزاری انتخابات آزاد و رها شدن انرژی انباشته شده ملی در جهت استقرار دموکراسی وجهش بزرگ اقتصادی و یا سقوط به "سیاهچاله" ای که" طبقه جدید" برای کشور تدارک دیده است. چه این و چه آن، یک نکته مسلم است : خامنه ای آخرین سلطان از سلسله ولایت است و مباد آن روز که در سایه غفلت سیاسیون، "چکمه پوشان" جانشین او شوند ...

    اخبار روز: www.akhbar-rooz.com
    چهارشنبه ۱۰ تير ۱٣٨٨ - ۱ ژوئيه ۲۰۰۹


    در ده روزی که ایران را لرزاند و جهان را شگفت زده کرد، نسل سوم با نواختن سیلی محکم بر گوش سنگین نسل اول و دادن کارت زرد به نسل دوم، حضور سبز خود را در صحنه سیاست اعلام کرد وبا این اعلام، بازیگران صحنه سیاست ایران را وادار کرد که کارت هایشان را از نو بر بزنند. فصل جدیدی درصحنه سیاست ایران آغاز شده است که می تواند به برگزاری انتخابات آزاد و پایان خلافت راه ببرد.
    آنچه در این ده روز اتفاق افتاد، پیش از آنکه ناشی از تغییر در صف بندی های سیاسی بوده باشد و یا از تغییر در حوزه اقتصاد ناشی شده باشد، از تغییراتی عمیق تر در خود آگاهی جوانان و در ساختار جمعیتی کشور نشات گرفته است.
    در جهانی که نه قهر بلکه اینترنت "مامای تاریخ" است، در ایران نسلی سر برآورده و بالیده است که پدر بزرگ خرافاتی اش را بجا نمی آورد و از پدرش گاه به دلیل لافزنی و انقلابیگری، گاه به علت فرصت طلبی و بی عرضگی و گاه به سبب "ریش بدقواره شیطانی اش"، دلی پر خون دارد. او که اینک سی ساله شده است، "مدعی" است و آمده است تا تغییر بدهد. مامایی که بند ناف او را برید، در گوشش شهادتین "آزادی و دموکراسی" را زمزمه کرد و به او آموخت که مانند پدرش خود را در زندان "ایدئولوژی" اسیر نکند تا کارش به دروغگویی و فریبکاری نکشد و گاها از تبهکاری سر برنیآورد.
    نگاهی به تصویر محمدرضا خاتمی و پسرش که شال سبز بر گردن آویخته اند، این سوال را به ذهن می آورد که فرزندان رحیم مشایی، کلهر و قالی باف – وبگذارید بگویم محصولی و صفوی- کجا هستند؟ آیا به حبس خانگی تن داده اند و در حسرت شالی سبز، مشت خشم بر دیوار می کوبند و یا جایی در میان جمعیت، با خشمی نه کمتر از دیگران، فریاد می زنند که خس و خاشاک نیستند؟
    نگویید که چماق بر داشته اند، تک تیراندازند و یا پادوی پدرانشان شده اند، که اگر این یا آن چنین باشد، استثنایی است در خدمت اثبات قاعده و قاعده این است که تحصیل کردگان این نسل که همگی از یک جا تغذیه می شوند، نمی توانند چندان دور از یکدیگر باشند و محتمل تر آن است که فرزندان این آقایان نیز در موج سبز غرق شده باشند و همین هویت یابی سبز و جوان است که صف بندی های تاکنونی را در می نوردد و تاریخ کشورمان را ورق تازه می زند.
    با برطرف شدن آثار شوک اولیه ده روز آخر خرداد، پدران – چه انها که در راس احزاب و جریانات اصلاح طلب قرار دارند، و چه دیگرانی که تشکل های اصولگرا، نظامی- امنیتی و مافیای نفتی را هدایت می کنند- با سوال تازه ای روبرو شده اند: با دشمن خانگی نو ظهور چه بکنند؟ به دختران و پسرانشان که به نمایندگی از نسل خویش، نه فقط باورهای سیاسی مبتنی بر اصل "شبان- رمگی" را به سخره می گیرند، بلکه تمامیت سبک زندگی مبتنی بر تزویر، دروغ و "تقیه" را، نه از موضع فرزندی نق زن، که از موضغ نسلی مدعی، به چالش گرفته اند، چه پاسخی بدهند و چگونه رابطه ارباب و رعیتی خود با مشتی ملای اغلب شیاد و کم سواد را توجبه کنند؟
    آنها هیچ پاسخی به سوالات بی شمار فرزندانشان ندارند جز آنکه بگویند که "فریاد انقلاب سبز شما را شنیدیم و به تغییر می اندیشیم."
    روشنفکران دینی و آقازادگان نسل دوم که سی سال تحقیر از سوی روحانیون و محکومیت به ماندن پشت در باشگاه قدرت، به جرم روحانی نبودن را تحمل کردند، اینک خود را با فرزندانی مواجه می بینند که حامی و منتقد اند: حامی در مبارزه برای رها کردن کشور ازچنگ بختک "حکومت ولایی" و منتقد ریا، تزویر و سبک زندگی مبتی بر اصل تقیه!
    این نسل اما، رهایی از چنگ بختک ولایت را با اسارت در چنگ "مافیا" جایگزین نخواهد کرد و هم در این جاست که خانواده های سیاست سازان "اقتدارگرا" با بزرگترین بحران درونی خویش مواجه می شوند: پدران قادر به دفاع از رسوایی انتخابات، رسوایی کردان، رسوایی زارعی، رسوایی گم شدن سه میلیارد و۷۰۰ میلیون دلار، رسوایی هاله نور، رسوایی دوشیزه کاشف بمب اتم در آشپزخانه و ده ها و صدها رسوایی کوچک و بزرگ دیگر نیستند. روح و جان فرزندانشان با هزاران رشته به اینترنت، به خیابان، به دانشگاه و به هم نسلانی که از "دوست پسر"، از "دوست دختر"، از آزادی وبرابری و از "زندگی از نوع دیگر" سخن می گویند ، بسته است و یافته هایشان هر روز بر سر والدین آوار می شود.
    "اینترنت" فقط استبداد را از سپر دفاعی "اختفا" محروم نکرد، فساد را هم به چنین سرنوشتی دچار کرد. از آن روزی که انحصار "کاشت، داشت، برداشت و توزیع اطلاعات" از چنگ مراکز قدرت و ثروت خارج شد، ناقوس مرگ حکومت های مستبد و فاسد ماقبل سرمایه داری نیز به صدا درامد. کشور ما شاید کمی دیرتر به این روند پیوسته باشد، اما در این ده روز تاریخ ساز، نسل سوم نشان داد که این تحول اکنون از نقطه عطف گذشته است و بیهوده نیست که برخی تحلیل گران، جنبش سبز جوانان ما را جنبشی "دیجیتال" نامیده اند.
    کشور ما به تقصیر روحانیت انحصار طلب حاکم، به کوچه بن بست خطرناکی هدایت شده است. شکست فرزندان اصلاح طلب خمینی در پایان دادن به قدرت فایقه روحانیت، به تقویت گروه بندی های نفتی – نظامی – امنیتی و فرارویی آنها به سطح یک "طبقه جدید" با سازمانی مافیایی منجر شد. این طبقه که با یورش خرداد ٨۵ و فرستادن احمدی نژاد به کاخ ریاست جمهوری، تعرض برای کسب همه قدرت را آغاز کرد، در ۲۲ خرداد ٨٨، بزغم ظاهر پیروزش، متحمل شکست شد. شکستی که توقف پیشروی، حداقل نتیجه ان است و در یک تحلیل واقع بینانه، به عقب نشینی های قابل ملاحظه ای نیز منجر خواهد شد.
    سه تجربه خرداد ۷۶، ٨۵ و ٨٨ هم اصلاح طلبان و هم اقتدارگرایان را، دیر یا زود به این نتیجه رسانده و می رساند که هیچ یک از انها به تنهایی حریف روحانیت نمی شوند و مادام که روحانیت حاکم، شانس بازی با کارت یکی علیه دیگری را دارد، انها باید همچنان به بازی در تیم های دست دوم قناعت کرده و در حسرت روزی که بدون عبا و عمامه شخص اول کشور شوند، دار فانی را وداع گویند.
    بازی پیچیده رفسنجانی به عنوان پدرخوانده، تاج بخش و معمار اصلی سیاست های روحانیت حاکم، بسیار آموزنده است. او که در دوم خرداد، مورد تعرض سنگین اصلاح طلبانی چون گنجی و باقی قرار داشت، به اردوی مقابل روی آورد و به کمک اقتدارگرایانی که پیش تر، زشت ترین دشنام ها را نثار او و فرزندانش کرده بودند، توانست تهاجم را مهار کرده، متمردین را "ادب" و تاج وتخت خلافت را برای "یار دیروز، امروز و فردایش" حفظ کند. هم او به عنوان پیری که زخم های عمیق شمشیر گنجی وگنجی ها را فراموش نکرده است، در خرداد ٨٨ دست به زد و بند با خاتمی زد و توانست مهندس موسوی را به صحنه بیاورد و راه را برای آنچه در خرداد ٨٨ رخ داد، هموار کند. رفسنجانی که خطر پایان دادن به سلطه روحانیت به دست طبقه جدید را در یافته و آنرا در نامه سرگشاده معروفش به خامنه ای با صدای بلند فریاد کرده بود، منتظر بیدارشدن رهبر از خواب زمستانی نماند و با تمام وزن و ازجمله با استفاده از خزاین مالی اش و فرستادن فرزندانش به خیابان، توانست مافیای نظامی - امنیتی را از تعقیب هدف حداکثری خود منصرف سازد.
    در خرداد ٨٨ اگر چه روحانیت حاکم - با سقوط خامنه ای از رهبری نظام به سطح آلت دست "مافیا"، ضربه بسیار سنگینی را متحمل شد، اما به نظر می رسد که تدابیر رفسنجانی - که بازی با کارت یکی علیه دیگری، محور اصلی آن است، توانسته باشد. تداوم سلطه روحانیت را - حتی اگر موقت هم باشد – تامین کند و سران طبقه جدید کماکان مجبورند – ولو در ظاهر، تحت لوای روحانیت بمانند و بازی مضحک "ذوب شدن در ولایت" را تا اطلاع ثانوی، ادامه دهند.
    این پیروزی – که در امکان ثتبیت آن اگر و امای بسیاری وجود دارد- به بهای بسیار سنگینی به دست آمده است که نعش ولی فقیه ساقط شده، کمترین آن است. ۲۲ خرداد نه فقط طبقه متوسط را- در کلیتش - بلکه طبقه سرمایه دار ایران را نیز از روحانیت ناامید کرد. روحانیتی که نتوانست از درغلطیدن خامنه ای به منجلاب مافیا و سوق دادن کشور به "سیاه چاله" جلوگیری کند، چگونه می تواند از سرمایه داران کشور انتظار حمایت داشته باشد؟ برای چنین روحانیتی حتی بازار سنتی هم تره خورد نخواهد کرد و این مجموعه، سرآغاز سقوط آخرین سلطان است.
    نسل سوم آمده است که تغییر بدهد. این حقیقت که جنبش سبز بیشترین فشارش را به جای شعارهای مرسوم جنبش های توده ای، بر "دروغ" متمرکز کرد، نشانگر آن است که این نسل از سلطه "دروغ" بر تار و پود وجود نسل دوم منزجر است و مخاطبش قبل ازشخص احمدی نژاد، نسل احمدی نژاد است. نسل سوم که از سرچشمه "دانش دیجیتال" تغذیه می کند، از آگاهی و اعتماد به نفس برخوردار است و می داند که چه می خواهد. برای این نسل تقسیم حوزه سیاست به "اصولگرا"، "اصلاح طلب" و "گروه های اپوزیسیون سنتی"، به گذشته تعلق دارد و سیاست در مفاهیمی نظیر "آزادی"، "سازندگی" و "رهایی از چارچوب های ایدیولوژیگ" معنی می یابد.
    جدایی طبقه سرمایه دار از روحانیت، حضور قدرتمند نسل سوم در خانواده اقشار وگروه های حکومتگر و خطر سقوط کشور به "سیاهچاله" حکومت مافیای نفتی – نظامی – امنیتی، در عصری که آنرا عصر اطلاعات و سلطنت رسانه ها می نامند، گروه های "اصولگرا" و "اصلاح طلب" را به بازنگری باورها و تعاملی جدید نسبت به یکدیگر سوق می دهند. تعاملی که تنها می تواند بر همبستگی ملی و به رسمیت شناختن اصل چرخش آرادانه قدرت در "انتخابات آزاد" مبتنی باشد. پیوستن این مجموعه بزرگ به برنامه ای مبتنی بر اصل "انتخابات آزاد" به دگرگونی در فضای سیاسی کشور می انجامد و چشم اندازهای روشنی را در مقابل آزادیخواهان کشور قرار می دهد.
    انباشت عظیم ثروت در سالهای گذشته، حضور نسل جوان آگاه و ماهر و شرایط مناسب منطقه ای و بین المللی از جمله عواملی اند که ایران را در آستانه یک جهش بزرگ سیاسی و اقتصادی قرار می دهند و به نظر می رسد که کشور ما بر سر یک دو راهی بزرگ قرار گرفته است: یا برگزاری انتخابات آزاد و رها شدن انرژی انباشته شده ملی در جهت استقرار دموکراسی وجهش بزرگ اقتصادی و یا سقوط به "سیاهچاله" ای که طبقه جدید برای کشور تدارک دیده است.
    چه این و چه آن، یک نکته مسلم است : خامنه ای آخرین سلطان از سلسله ولایت است و مباد آن روز که در سایه غفلت سیاسیون، "چکمه پوشان" جانشین او شوند.

    خوشحال........

    از : مانا نيستانی

    ۱۱ تیر ۱۳۸۸

    بخاطر يک نخ سيگار بايد مليتم را انکار کنم

    از وبلاگ : دور از خانه


    صبح دوشنبه هیجدهم خرداد،

    «بار خود را بستم
    رفتم از شهر خیالات سبک بیرون
    دلم از غربت سنجاقک پر»

    و بعد از نزدیک به شش ماه، تهران را به قصد مونتریال ترک کردم. تمام شب را نخوابیدم و ساعت پنج صبح هم روانه فرودگاه شدم. وضع جسمی مساعدی نداشتم. نوعی نگرانی هم زیر پوستم دویده بود. به اوضاع قاراشمیش ایران(با همه تلخی و جنگ اعصاب) و ازهمه مهمتر، حضور مهربان افراد خانواده سخت عادت کرده بودم و نمیدانستم برخورد دوباره‌‌ام با زندگی «دور از خانه» چطور خواهد بود. بلیطم را از آژانس BMI که یک شرکت انگلیسی است خریده بودم و درنتیجه باید زمان ترانزیت را که چهار ساعت بود در فرودگاه لندن میگذراندم. البته موقع سفر به ایران هم یک ترانزیت ده ساعته در فرودگاه لندن داشتم. ناگفته نماند که همیشه آرزو داشتم انگلیس و خصوصآ لندن را ببینم اما برخورد کارکنان فرودگاه آنقدر خشن و غیرمودبانه بود که باید اعتراف کنم اینبار با پیشداوری میرفتم!

    ساعت یازده صبح به وقت لندن فرود آمدیم. بعد از انجام کارهای اولیه رفتم سروقت یکی از خانمهای مسئول فرودگاه و گفتم کجا میتوانم سیگار بکشم. گفت در محوطه فرودگاه نمیشود سیگار کشید و باید ویزا بگیری و بروی بیرون! چانه زدم. فایده نداشت. گفت پاسپورت چه کشوری را داری؟ گفتم ایران. قیافه‌اش درهم رفت و گفت برو با یکی از افسرهای ایمیگریشن حرف بزن ببین چه میگوید اما فکر نمیکنم موافقت کند.

    رفتم جلوی یکی از گیشه‌ها که افسری پنجاه و چند ساله در آن نشسته بود. بسیار مودبانه پرسید چکار میتوانم برایتان انجام بدهم خانم؟ گفتم چهار ساعت ترانزیت دارم و میخواهم یک سیگار بکشم. گفت البته. ممکنست بپرسم از کجا میآیید؟ گفتم از ایران و پاسپورت ایرانیم را نشانش دادم. به طرفه العینی، لحنش عوض شد و نگاه سردی در چشمهای آبیش ریخت و نثارم کرد. نه گذاشت و نه برداشت، گفت به هیچ عنوان به ایرانیها ویزا نمیدهیم!

    مبهوت شدم. چون بعد از ماجرای یازدهم سپتامبر اگرچه همه کم و بیش با شرقیها و بویژه عربها رفتاری متفاوت و توام با پیشداوری دارند ولی در جوامعی مثل کانادا یا آمریکا در مخالفت با خواسته‌ای هرگز اینطور به وضوح مستقیمآ ملیت کسی را به رخ نمیکشند. لااقل حفظ ظاهر میکنند. اما این افسر انگلیسی داشت رک و پوست‌کنده میگفت چون ایرانی هستی ویزا نمیدهم! بازهم چانه زدم. گفتم جناب، من ویزا نمیخواهم. بیمار هستم و فقط میخواهم جلوی در فرودگاه یک سیگار بکشم. اگر صلاح میدانید یک مآمور همراهم بفرستید که به محض کشیدن سیگار به همراه او به داخل برگردم. باز همانطور سرد نگاهم کرد و با لحنی تمسخرآمیز گفت بیمار هستی بعد میخواهی سیگار بکشی؟! گفتم بله. سی سال است که سیگار میکشم. گفت متآسفم. هیچ کاری نمیتوانم بکنم.

    دلم میخواست ناخنهایم را فرو کنم به چشمهای نامهربانش! مثل هر معتاد دیگری که برای رسیدن به عملش بالاخره راهی پیدا میکند، ناگهان چیزی به ذهنم رسید. با اخم و تخم و آزردگی آشکار پاسپورت کانادائیم را درآوردم و نشانش دادم. لبخند ساختگی ابلهانه‌ای صورت جدیش را پر کرد و شروع کرد به عذرخواهی. گفت حالا وضع خیلی فرق میکند خانم! میشود بپرسم چند سال است در کانادا زندگی میکنید؟ با سردی جواب دادم پانزده سال. گفت برای دیدار خانواده به ایران رفته بودید؟ گفتم هم دیدار خانواده و هم درمان. شروع کرد به زبان بازی که بسیار جوان و زیبا به نظر میرسید و اصلآ معلوم نیست مریض هستید! خواب‌آلوده و خسته و عصبی بودم و خماری سیگار هم بدجور فشار آورده بود! دندان قروچه‌ای کردم و در دل گفتم آره ارواح بابای جاکشت!

    اطلاعات پاسپورتم را در کامپیوتر چک کرد و یک مهر به پاسپورتم زد و آنرا پس داد. گفتم حالا میتوانم بروم بیرون؟ گفت البته. خوشحال میشویم در کشورمان پذیرای شما باشیم! بازهم در دل گفتم مرده شور خودت و کشورت را ببرد! سرم را انداختم پایین که بروم گفت اجازه بدهید بگویم ماشین بیاید. ترسیدم! فکر کردم میخواهد بازداشتم کند!!! گفتم احتیاجی نیست. گفت نه. خواهش میکنم اجازه بدهید با ماشین همراهیتان کنند! بعد هم با کسی تماس گرفت و دو دقیقه بعد یکی از این ماشینهای کوچک داخل فرودگاه آمد و مرا با سلام و صلوات تا بیرون فرودگاه رساند. آخرین حرفش این بود که راستی فندک دارید؟! گفتم بله، ممنونم(مادرقحبه!)

    یاد روزی افتادم که بالاخره بعد از دوازده سال که از زیر بار گرفتن تابعیت کانادا شانه خالی کرده بودم به اجبار و برخلاف خواسته باطنی، بدلیل بعضی ضرورتهای خانوادگی رفتم که تابعیت کانادا را بگیرم. قبل از دادن کارت تابعیت مراسمی صوری هست که باید انجام شود ازجمله خواندن سرود ملی کانادا. خوب یادم میآید که برای حفظ ظاهر فقط دهانم را باز و بسته میکردم، درحالیکه به پهنای صورت اشک میریختم اما حالا برای کشیدن یک نخ سیگار باید ملیتم را انکار کنم... واقعآ که دست دولت مهرورز درد نکند!

    سیگارم را کشیدم. هوا همانطور که همیشه درباره لندن شنیده بودم ابری بود و باران ریزی هم میبارید. درست هوایی که جان میدهد برای قدم زدن اما دیدم برخلاف آرزوی همیشگی دیدار لندن، دل و دماغش را ندارم بروم در شهر بگردم. برگشتم داخل فرودگاه و رفتم قهوه‌ای بخورم. توی کافی‌شاپ تازه به صرافت پاسپورتم افتادم. از کیف دستیم درش آوردم و دیدم که یک ویزای شش ماهه انگلیس دارم! جناب افسر ایمیگریشن خواسته بود جبران مافات کند!

    از این به بعد(لااقل تا شش ماه آینده) هرجای دنیا که بگویند نمیتوانی اینجا سیگار بکشی دیگر غصه‌ای ندارم. از صدقه سر دولت مهرورز، موقتآ فراموش میکنم ایرانی هستم! سوار هواپیما میشوم و میروم به لندن تخمی و یک نخ سیگار میکشم و برمیگردم!

    چند روز بعد از انتخابات و وقایع مرتبط با آن اخبار ‌‌BBC را تماشا میکردم که سرشار بود از ابراز همدلی با مردم ایران و محکوم نمودن نقض حقوق بشر در کشورمان. بی‌اختیار یاد آن افسر انگلیسی افتادم. راستی، به نظر شما بعد از اینهمه تعریف و تمجید و هواداری از مردم ایران، آیا از این به بعد مسافرین ایرانی خواهند توانست در ترانزیت لندن سیگار بکشند؟! من که شک دارم!