حديث خودکشی يک نويسنده ايرانی در پاريس
دوازده سالی است که از خود کشی اسلام کاظميه نويسنده ايرانی در پاريس ميگذرد
شاهرخ مسکوب که با اسلام کاظميه رفاقت داشت داستان خود کشی او را در کتاب " روز ها در راه " شرح داده است . حيفم ميآيد که شما اين نوشته را نخوانيد و ندانيد که ما چه نسل درمانده و بيچاره ای بوده ايم و آوارگی و تنهايی و عزت نفس و نوميدی و درماندگی چه به روزمان آورده است .
ششم ماه مه 1997
--------------
صبح امروز منوچهر تلفن کرد .گفت: شاهرخ !
گفتم : صدايت از ته چاه در ميآيد !
گفت : آره!
گفتم : چی شده ؟
- اين اسلام ديشب کار خودش را تمام کرد .احمق!
من گفتم : نه !
ديگر نه او توانست حرف بزند نه من .يک لحظه سکوت بود . پس از آن شکسته بسته اضافه کرد صبح که در مغازه را باز کردم ديدم ياد داشتی گذاشته برای خدا حافظی ؛ عذر خواهی از زحمت هايی که داده ؛ ....و...
پرسيدم : حالا چی ؟ در چه وضعی است ؟
گفت : " هرموز " و يکی دو نفر ديگر رفته اند سراغ جنازه ..
گوشی را گذاشتم .از فرط درماندگی و بيچارگی نسلی که ماييم گريه ام گرفت .نادان ؛ نا توان ؛ و دست بسته ؛ رها شده در اين جنگل مولا .
انقلابی ؛ ضد شاه ؛ طرفدار خمينی ؛ مخصوصا از شب های شعر انجمن فرهنگی ايران و آلمان ( که يکی از کارگردان های آن شب ها بود ) شرکت در انقلاب ؛ همکاری با .....در گروه يا جمعيتی که تشکيل داده بود ؛ سر دبير ی کاوش و بعد ؛ فرار و پناهندگی ؛ سرنوشت محتوم انقلابی های غير مذهبی : يا زندان و مرگ يا فرار !!
در پاريس با گروه نجات ايران دکتر امينی همکاری ميکرد و با " ايران و جهان " که ارگان آنها بود .
نجات ايران پاشيد .امينی مرد . و اسلام کاظميه شاگرد يک مغازه فتوکپی شد . چند سالی هم به شاگردی گذشت و به پيسی و نداری و آبرو داری . تا اينکه به کمک يکی از دوستانش در کوچه Mayetمغازه فتوکپی مفلوک بدبخت فقير و بيچاره ای باز کرد .اينکاره نبود . و در همه کار و همه چيزش درمانده بود .
دو سکته قلبی و بيماری سخت ؛ تنهايی ؛ نداری و عزت نفس ؛ گرفتاری مالی و اجراييه ؛ و بد تر از همه اينها برای آدمی دردمند سياست ؛ نوميدی از هر چه در ايران ميگذرد و بيگانگی تمام با هر چه در اينجاست ؛ و آخر سر ؟؟ خودکشی و خلاص !مرگ يکبار شيون يکبار ..
...ساسان شفيعی از مرگ شجاعانه اسلام با خبر شد و رفت به سراغ منوچهر ...گفت : آقای پيروز ؛ هر کاری که لازم است برای اسلام می کنيم ؛ يک قبر در pere Lachaise ميخريم . در سالن يک هتل آبرومند مجلس ياد بودش را بر گزار ميکنيم و همه تشريفات ديگر ...مخارجش بعهده من . ولی شما بگوييد چه کار بايد کرد ؟
روز بعد هم تلفن کرد که قرار داد را با فلان شرکت تشييع جنازه امضا کرد و چک صادر شده. مراسم ياد بود هم در هتل ...خواهد بود. و ظاهرا بقيه کار ها را به منوچهر - که از آن همدردی و از اين بزرگواری حظ و حتی تعجب کرده بود - واگذاشت . چون ساسان هيچ دوستی يا مناسبتی با اسلام نداشت جز آنکه ميدانست او از دوستان پدرش بود . همين و بس .
فردای روزی که پدر ساسان مرد ؛ اسلام آمد دم مغازه . پشت دخل ايستاده بودم . بعد از سلام و عليک حالش را پرسيدم . ديدم بجای جواب چانه اش ميلرزد .
گفتم : چی شده ؟؟
نمی توانست جواب بدهد . فقط گفت : شفيعی !
گفتم : طوری شده ؟
گفت : مرد ! سکته کرد !رفت !
جا خوردم . چون مرد رفتنی نبود .
گفتم : بيا تو ! بيا تو !
و آمديم در همين دولتسرای پشت مغازه داستان مرگ دوستش را تعريف کرد و گريه ميکرد . نمی توانست تنها بماند . نمی توانست حرف نزند . فکر کرده بود بيايد پيش من . يکی دو ساعتی نشست . کمی آرام گرفت و رفت .
شفيعی برای اينکه اسلام را از شاگردی دکان فتوکپی و مخصوصا از زير دست صاحب کار درويش خاکسار خوش ظاهر سر به زير موز مار برهاند ؛ رفت توی جلد اسلام که بيا خودت يک دکان فتوکپی باز کن . سرمايه اوليه را هم شفيعی بعهده گرفت .
اسلام اگر چه اينکاره نبود ولی از روی ناچاری اين دست دوستی را پذيرفت . راهی به جايی نداشت اما يکی دو روز پيش از امضای اسناد ؛ مرگ ناگهانی شفيعی سر رسيد و اسلام هم فاتحه دکانداری را خواند . اما همين پسر اين بار پيشقدم شد و گفت : خواست پدرم بايد انجام شود .و انجام داد .
بگذريم از اينکه اسلام بينوا اينکاره نبود . حساب و کتاب سرش نمی شد . نمی دانست با مشتری ها چه بکند . دکان پاتوغ چند دوست و آشنای باز نشسته بيکار و جای گپ زدن و قصه پردازی بود . بوی نا و نم کهنه ميداد و مورچه کنار بساط چای و پای ظرف آشغال می پلکيد و مغازه در تمام اين سه چهار سال بدهکار و دست آخر ورشکسته بود .....
اسلام کاظميه پيش از مرگش چندين صفحه ياد داشت از خودش بجا گذاشته و لحظه به لحظه مرگ خود را شرح داده است . عنوان ياد داشت هايش چنين است :
رفتيم و دل شما را شکستيم ....
اين ياد داشت ها را بزودی در همينجا خواهيد خواند .