دیروز صبح از شکوفه ها عکس گرفته بودم . میخواستم بگویم هول و هیبت زمستان شکسته است .
امروز عصری نشسته بودم کتاب می خواندم . سرم را که بلند کردم دیدم برف میبارد .
قهوه ای درست کردم نشستم به تماشای باریدن برف.
این را میدانم آنهایی که باغ گیلاس و بادام دارند حالا اگر کاردشان بزنی خون شان در نمیآید
بارش برف و تگرگ در این وقت سال یعنی فاتحه گیلاس و بادام خوانده است
هزار سال پیش بیچاره فردوسی هم به همین درد مبتلا بود و مینالید که :
بر آمد یکی ابر و شد تیره ماه
همی تیر بارید ز ابر سیاه
نه دریا پدید و نه دشت و نه راغ
نبینم همی در هوا پر زاغ
تگرگ آمد امسال برسان مرگ
مرا مرگ بهتر بدی از تگرگ
در گندم و هیزم و گوسفند
ببست این بر آورده چرخ بلند
نماندم نمکسود و هیزم نه جو
نه چیزی پدید است تا جو درو....
از قدیم هم گفته اند : سنگ به در بسته و پای شکسته میخورد
دلم برای فردوسی بیشتر سوخت تا گیلاس کاران و بادام کاران کالیفرنیا .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر