من از سال ۱۹۸۴ تا سال ۱۹۸۸ در آرژانتین بودم . دردانشگاهش که «دانشگاه کاتولیک بوئنوس آیرس » نام داشت چند گاهی زبان و ادبیات اسپانیولی خواندم(که البته در این سی و چند سالی که در ینگه دنیا هستم همه آموخته ها از یاد برفت و تنها زبانی الکن و دم بریده و مغلوط و مشکوک در خاطر بماند)
اما این شانس را داشتم که روزی به زیارت بینا ترین نابینای جهان «خورخه لوییس بورخس » بروم و خانه ای را در پالرمو ببینم که کتاب از درو دیوارش بالا میرفت .
غرض اینکه هرگاه مجالی و پولی میداشتم سری به اینجا و آنجای آرژانتین میزدم و مدام از خود می پرسیدم : کشوری که از نظر گستردگی ششمین کشور بزرگ دنیاست و می تواند گوشت و گندم و لپه و پیاز و اشکنه و برنج و پشم و پیله دنیا را بدهد چرا تنها ۲۶ میلیون جمعیت دارد و چرا از این جمعیت ۲۶ میلیونی سیزده میلیون نفرشان در بوئنوس آیرس در هم میلولند و با فقر و فاقه و نا امنی و بیفردایی روبرو هستند ؟
گهگاه از خودم می پرسیدم که : چه میشد اگر این نوادگان حضرت کلیم الله بجای رفتن به شنزار ها و محنتکده های فلسطین و خون آدمیان را در شیشه کردن ، میآمدند بخش بزرگی از این سر زمین فراخ را - که آب دارد و سبزه و سبزینه دارد و یک قلوه سنگ در هیچ جای این سرزمین فراخ نیست - به آبادانی اش میکوشیدند و مزرعه و دانشگاه و جاده و کارگاه و ذوب آهن و خانه و کاشانه و قصر و کاخ و کنیسه میساختند و بجای مسلسل و گلوله و موشک و ابزار و آلات آدمکشی ، گوشت و برنج و گندم و پشم و فولاد به اینجا و آنجای جهان صادر میکردند و شب ها سر راحت ببالین میگذاشتند و نیازی به بمب اتم و دیوار و موشک انداز وتوپ و تانک نداشتند؟
یعنی دیوار ندبه دارای چنان ارزشی است که می توان بشریت را به نابودی کشاند تا آن دیوار هزاران ساله و آن ارض موعود حفظ شود ؟
گهگاه بخودم میگویم : آقای محترم ! انگار خیالاتی شده ای ؟ بگیر بخواب و همچنان خواب های خوش ببین و خیالات محال بپروران!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر