دنبال کننده ها

۲۸ آذر ۱۳۹۶

در راه خدا

از من می پرسد : کجایی هستی ؟
میگویم : اهل خاک
می پرسد : چه مذهبی داری ؟
میگویم : لا مذهبی !

لحظه ای به من خیره میشود و آنگاه موعظه اش را آغاز میکند . برایم از مسیح مقدس میگوید که بخاطر گناهان مان مصلوب شده است .
چهل و چند سالی دارد .زیباست .  با چشمانی برنگ دریا  و لباسی به رنگ آسمان . چند دقیقه ای برایم موعظه میکند .  بی هیچ واکنشی به حرف هایش گوش میدهم . میرود از توی ماشینش یک جلد کتاب مقدس میآورد و آنرا بدستم میدهد . قول میدهد باز هم به دیدارم بیاید . چنان با ظرافت حرف میزند که دلم نمیآید با او به بحث و جدل برخیزم . کتاب مقدس را میگیرم و میگویم : کریسمس مبارک .
دستم را  به گرمی میفشارد و میگوید : کتاب مقدس را بخوان ! درمان همه درد های بشری است !
خنده ام میگیرد . میخواهم بگویم باعث و بانی همه سیه روزی های بشری است . اما چیزی نمیگویم .

وقتی از فروشگاهم بیرون میرود نگاهی سرسری به نخستین صفحه کتاب مقدس می اندازم . نوشته است تا کنون یک میلیادر و هشتصد میلیون جلد از همین کتاب مقدس در یکصد و نود کشور جهان توزیع شده است ! یک میلیارد و هشتصد میلیون جلد !!


و خدا آدم را آفرید

و خدا آدم را آفرید .....
( تفسیر سور آبادی - ابوبکر عتیق نیشابوری )
** من کاری به شطحیات چنین کتابی و کتابهای مشابه اش ندارم .اما شیوه نوشتاری و ساختار زبانی اش چنان حیرت آور است که گویی زبان امروزی ماست . 
کتاب تفسیر طبری نیز که در قرن سوم هجری ترجمه شده از چنان نثر فاخر و ساختار مستحکمی بر خور دار است که آدمی آرزو میکند کاشکی فضلای ریش و سبیل دار پر مدعای بسیار گوی کم خوان و کم دان زمانه ما می توانستند با چنین زبان شکوهمندی بنویسند ....
-----------
عهد گرفتن بر فرزندان آدم
( از کتاب : تفسیر ابوبکر عتیق نیشابوری )
خدای آدم بیافرید، خواست که عهد بر وی گیرد؛ گفت: یا آدم، تو را که آفرید؟
آدم گفت: انت یا رب.
خدای گفت: من ربک؟
آدم گفت: انت یا رب.
خدای گفت: اسجد لی، ان کنت صادقا!
آدم سجود کرد.
خدای گفت: یا آدم، عهد بر تو گیرم؟
آدم گفت: یا رب، فرمان تو راست.
خدای فرمود تا گوهری را از بهشت بیاوردند به سپیدی چون برف، به روشنایی چون آفتاب، آن که در حجر اسود است؛ دستهای کافران به آن رسیده است تا سیاه گشته. چون آن را حاضر کردند، خدای او را گفت: دست به آن فرو آر، تاکید عهد را. آدم دست به آن فرو آورد.
آن گاه خدای همه فرزندان آدم را عرضه داشت. آدم نگاه کرد. فرزندان خود را دید مختلف، سپید و سیاه، زرد و سرخ، نیکو و زشت، ناقص و کامل، درست و معیوب و چندی چون آفتاب می تافت و پیغامبران چون ماه و عده ای چون ستارگان و سُعَدا چون بیاض و بیض و اشقیا چون سَواد و قیر.
آدم گفت: بار خدایا، چه بودی اگر همه را یکسان آفریدی؟
خدای گفت: ای آدم ایشان را چنان مختلف آفریدم تا هر کسی در دیگر نگرد، بر اندازه ی خویش مرا شکر کند.
آنگاه گفت: یا آدم، من آسمان را بیافریدم و آن را اهلی آفریدم چون فریشتگان و زمین را بیافریدم و آن را اهلی آفریدم چون شما و بهشت را بیافریدم و آن را اهلی آفریدم چون سُعَدا و دوزخ را بیافریدم و آن را اهلی آفریدم چون اشقیا.

۲۷ آذر ۱۳۹۶

واهمه های بی نام و نشان


واهمه های بی نام و نشان ....
هر سال ، یک ماه مانده به کریسمس ، یک آقایی میآید حوالی خانه مان ، کنار بزرگراه شماره هشتاد در حاشیه مزرعه متروکی دویست سیصد تا درخت کاج میگذارد و خودش هم همانجا توی ماشینش میخوابد .
دویست سیصد قدم آنطرفتر ، یک آقای دیگری ، چادر عظیمی در کنار هتلی بر می افرازد و بادکنک پلاستیکی غول پیکری از جناب آقای پاپا نویل را هوا میدهد و زیر چادرش صدها درخت کاج رنگ وارنگ می چیند و سرگرم کاسبی میشود .
من هر روز که میخواهم سر کارم بروم از کنار بساط همین کاج فروشان میگذرم . آنکه در حاشیه مزرعه متروک بساطش را گسترده است هیچ کسب و کاری ندارد . هر روز می بینم کاج هایش دست نخورده باقی مانده اند ، اما آن دیگری ظرف دو هفته همه کاج هایش را میفروشد و هنوز پانزده روز به کریسمس مانده بساطش را جمع میکند و میزند به چاک .
از همین روز واهمه های بی نام و نشان من شروع میشود . هر روز که از بزرگراه شماره هشتاد میگذرم توی دلم خدا خدا میکنم بلکه آن دیگری کاج هایش را فروخته باشد اما از شانس بدم می بینم که کاج ها همچنان دست نخورده باقی مانده اند
هر چه به کریسمس نزدیک تر میشویم دلواپسی ها و نگرانی های من هم بیشتر میشود . گاهی خودم را ملامت میکنم و میگویم : مرد حسابی ! آخر بتو چه ؟ تو چرا باید نگران کاسبی این و آن باشی ؟ خودت مگر کم درد سر داری ؟
آقای چوخ بختیار وقتی دل نگرانی ها و دلواپسی هایم را می بیند پوز خندی میزند و میگوید : به حق چیز های ندیده و نشنیده ! خداوند از عمر ما بر دارد بگذارد روی عقلت آقای گیله مرد !
امروز داشتم از بزرگراه شماره هشتاد میگذشتم . رسیدم همانجا . از دور دیدم انگار محوطه حاشیه مزرعه خالی شده است . نزدیک تر شدم . دیدم شصت هفتاد درصد کاج ها فروش رفته اند . خوشحال شدم . از ته دل خوشحال شدم . امید وارم توی همین سه چهار روزی که به کریسمس مانده است مابقی کاج ها را هم بفروشد . من هنوز دچار همان واهمه های بی نام و نشان هستم . اگر کاج ها بفروش نروند دق خواهم کرد .

۲۶ آذر ۱۳۹۶

آن گریز ناگزیر


آن گریز ناگزیر
(از داستان های بوینوس آیرس )
از شیراز آمده بودیم تهران . دل توی دل مان نبود . قرار بود از تهران به فرانکفورت و از آنجا به بوینوس آیرس پرواز کنیم .
عباس آمد دنبال مان . با همان زیان قراضه اش . زیان قرمز رنگ .
رفتیم خانه اش . شامی خوردیم و خواستیم بخوابیم . خواب به چشم مان نیامد . تا سپیده صبح همینطور غلت و واغلت زدیم .
قرار بود حوالی هشت صبح پرواز کنیم . دم دمای صبح عباس را بیدار کردیم و گفتیم : برویم !
عباس گفت : زود نیست ؟
گفتیم : نه !
گفت : چیزی نمی خورید ؟ قهوه ای ؟ صبحانه ای ؟ چیزی ؟
گفنتیم : عباس جان ! دل مان مثل سیر و سرکه می جوشد . اشتها مان کجا بود ؟
سوار زیان قرمز رنگ عباس شدیم و رفتیم مهر آباد . همه جا انگار خاکستری بود . خیابانها . خانه ها ، آدم ها ، حتی زیان قرمز رنگ عباس .
پیاده شدیم . عباس خواست با ما بماند . گفتیم : برای چه میخواهی بمانی ؟ اگر رفتنی شدیم که هیچ ، اگر هم برگشتنی شدیم زنگ میزنیم بیایی دنبال ما .
عباس رفت . با اشکی در چشمانش . ما ماندیم با اشکی در چشمان مان . من و همسرم و دخترکم آلما .
چمدان های مان را گشتند . لخت مان کردند . لابد میترسیدند نکند طلایی ، جواهری ، عتیقه جاتی ، انگشتری . گوشواره ای ،چیزی را با خودمان ببریم .
همسرم و دخترم کارت پرواز و پاسپورت شان را گرفتند ، اما از پاسپورت من خبری نبود . چند دقیقه ای به پرواز مانده بود . ناگهان شنیدم از بلند گو نام مرا می خوانند : آقای فلان بن فلان به اتاق شماره فلان مراجعه کند . همچون یخی در گرمای مرداد وا رفتم . تنم به رعشه افتاد . از ترس بود یا از خشم ؟ نمیدانم . بیگمان از ترس بود .
مسافران در حال سوار شدن به هواپیما بودند . به زنم گفتم : شما بروید ! چه بیایم چه نیایم شما بروید !
رفتم به اتاق شماره فلان . ترسان و مضطرب .
مردک بوگندوی ریشویی آنجا پشت میزی ایستاده بود . پاسپورت من در دستش.
پرسید : حسن بن فلان بن فلان شما هستی ؟
گفتم : بله ! صدایم گویی از زرفای چاهی در میآمد
گفت : شما نمیتوانید پرواز کنید . شما ممنوع الخروج هستید !
دست در جیبم کردم و فتوکپی نامه دادگاه انقلاب را نشانش دادم و گفتم : به حکم دادگاه انقلاب خروج من از کشور بلامانع است
کاغذ را از دستم قاپید و نگاهی سرسری به آن انداخت و آنگاه پاسپورتم را با شدت تمام به صورتم کوبید و گفت : مادر جنده ! برو گمشو !
سوار هواپیما شدیم . تا فرانکفورت میلرزیدم . در تمامی طول پرواز می ترسیدم که نکند هواپیمایم را به تهران برگردانند و دو باره اسیر چنگال آدمخواران بشوم .
وقتی در فرانکفورت از هواپیما پیاده شدیم به زنم گفتم : دیگر هر گز به آن مملکت بر نمیگردیم .
و بر نگشتیم .
سی و چهار سال است .