دنبال کننده ها

۲۵ دی ۱۳۸۸

نماز صبح یک رکعت ! بدون وضو ..!!

یکی از این بندگان ببوی حضرت باریتعالی ؛ آمده بود در یکی از این شهرهای کویری مسجدی ساخته بود به این خیال که لابد امت اسلام برای خواندن نماز به آنجا خواهند رفت و فاتحه ای هم نثار جد و آبای ایشان خواهند کرد . اما یک ماه گذشت و دو ماه گذشت و سه ماه گذشت و هیچ تنابنده ای پایش را توی مسجد آقا نگذاشت .

این بنده خدا ؛ ناچار شد به سبک و سیاق کاسبکاران ینگه دنیایی - که معمولا وقتی میخواهند بنجل های بند تنبانی شان را آب بکنند یک کلک آبدوغ خیاری سوار میکنند و میگویند " یکی بخرید دو تا ببرید " تابلویی به این مضمون بنویسد و روی دیوار مسجدش نصب بکند که :
نماز صبح یک رکعت ! بدون وضو !!
حالا حکایت رهبر معظم انقلاب است

این آقای رهبر معظم ( یا بقول بچه ها رهبر معذب ) که انگاری خداوند عالم روی شان را با آب مرده شوی خانه شسته است ؛ وقتی دو زاری شان افتاد که کم مانده است خلایق زرت ایشان را قمصور بفرمایند ؛ یابو ورشان داشت و با کبر و ناز و حاجب و دربان و ننه قمر ها و دده سیاه ها و بادنجان دور قاب چین ها و چاقو کشان شان ؛ یک پا چارق و یک پا گیوه پریدند وسط میدان و پس از شمر خوانی کردن های صد تا یک غاز متداوله ؛ یک عالمه برای ملت مان شاخ و شانه کشیدند که هر کس مقابل شان سینه سپر بکند و حرفی از آزادی و عدالت و نمیدانم حقوق بشر بزند ؛ جوابش را با داغ و درفش و کهریزک و اوین و تبعید و دار خواهند داد . بعد وقتی فهمیدند خلایق هم شام کوفه و هم صبح کربلا را دیده اند و برای توپ و تشر های ایشان تره هم خرد نمی کنند ؛ مثل سگ پا سوخته یک بساط معرکه گیری فقیهانه راه انداختند و هی تیر انداختند و کمان پنهان کردند و دست آخر پای امریکا و انگلستان و اسراییل و روس و پروس را بمیان کشیدند بلکه ملت بخاطر در بلا بودن از بیم بلا دو باره با پای خودشان به سلاخ خانه بروند و از باران به ناودان بگریزند و کاه بدهند و کلاه بدهند و یک غاز و نیم هم بالا بدهند !

حالا هم که به میمنت و مبارکی ؛ هم ریسمان پاره شده ؛ هم دوک شکسته ؛ هم خیک دریده ؛ و هم خر افتاده ؛ آقای رهبر معظم چون می بینند آب شان به کرت آخر است و حکومت شان دارد چانه آخری را می اندازد ؛ آمده اند هم با گرگ دنبه می خورند و هم با چوپان گریه میکنند و آخرین تیر ترکش شان را هم پرتاب کرده اند و لابد می خواهند با کون گنجشک تخم غاز بکنند ؛ غافل از آنکه آن قبری که رویش گریه میکنند مرده تویش نیست ....

یکی نیست به این آقای رهبر معظم بگوید : آخر ای بنده خدا ! نه آب توی شیر کن ؛ نه نماز شبگیر کن .
بقول شیرازی ها : عامو ! نشاشیدی شب دراز است !
یا بقول مولانا :
ای سگ گرگین زشت از حرص و جوش
پوستین شیر را بر خود مپوش ....

۲۲ دی ۱۳۸۸

یارب دعای خسته دلان مستجاب کن ...!!

یک بنده خدایی رفته بود به یک روستا . دید آقا معلم روستا بچه های مدرسه را ریسه کرده است و میبردشان به صحرا .
پرسید : کجا تشریف می برید ؟؟
گفت : میرویم صحرا تا دعای باران بخوانیم .
پرسید : توی این هوای داغ این بچه های بیچاره را چرا می برید ؟ بهتر نبود پدر مادر های شان را می بردید ؟؟
آقا معلم گفت : چون بچه ها هنوز گناهی نکرده اند دعای شان در بارگاه حضرت باریتعالی مستجاب تر است !
مرد سری جنبانید و گفت : اگر دعای کودکان مستجاب شدی ؛ هیچ معلمی روی کره زمین زنده نماندی !!

حالا حکایت ماست :
ماه پیش ؛ رفته بودیم شب شعر . نشستیم و چای دیشلمه ای نوشیدیم و زولبیا بامیه ای لمباندیم و به شعر های شاعران گوش دادیم و کلی مستفیض شدیم .

در این شب شعر ؛ دوست شاعرم مسعود سپند در آمد که : آقای دکتر محمد عاصمی مدیر مجله کاوه به سرطان مبتلا شده و در بیمارستان است . خلایق سری به تاسف جنباندند و برای سلامتی آن ببوی مازندرانی دعا کردند !

فردایش ؛ صبح که از خواب پا شدیم ؛ اولین خبری که به گوش مان رسید این بود که : دکتر محمد عاصمی در گذشت .
ما را می بینی ؟ به خودمان گفتیم : حالا که دعای مان به این سرعت - آنهم اینطوری - مستجاب میشود ؛ بهتر نیست یه خورده دعا به جان رهبر معظم انقلاب ( یا بقول بچه ها رهبر معذب انقلاب ) بفرماییم بلکه حضرت باریتعالی با الطاف بیکران خودش سایه منحوس ایشان و سایر عمله جور را از سر ملت مان کم بفرماید ؟؟

بنا بر این همه با هم دست به دعا برمیداریم و میگوییم : پروردگارا ! از عمر ما بر دار و به عمر رهبر معظم انقلاب بیفزا !!
آمین یا رب العالمین !!

۲۰ دی ۱۳۸۸

روایت رنج انسانی......




کشتار ارامنه به روایت محمد علی جمالزاده ...


محمد علی جمالزاده که در سال ۱۹۱۵ از برلین به ایران سفر کرده بود ، پس از يک اقامت شانزده ماهه در ایران ؛ دوباره راهی آلمان می شود و بر سرراه خود با کاروان آوارگان ارمنی برخورد می کند.

جمال زاده، اول آوريل ۱۹16 از بغداد حرکت کرد و روز ۱۸ ماه مه همان سال به برلين رسيد. روزهای مسافرت جمال زاده درست برابر است با تاريخ روزهايی که منابع ارمنی از آن به عنوان ايام کشتار هم ميهنا ن و هم کيشان و هم نژادان خود به دست نيرو های عثمانی ياد میکنند.

آنچه می خوانید بخش هایی از روایت جمالزاده از این سفر است که از کتاب " سرگذشت و کار جمالزاده " نقل میشود .


کاروان مرده های متحرک

بعد از ظهری بود به جايی رسيديم که ژاندارم ها به يک کاروان از اين مرده های متحرک در حدود چهار صد نفری قدری مهلت استراحت داده بودند. مرد و زن هر چه کهنه و کاغذ پاره پيدا کرده بودند با نخ و قاطمه و طناب به جای کفش به پا های خود بسته بودند، بطوريکه هر پايی مانند يک طفل قنداقی به نظر می آمد.

مرد و زن مشغول کاوش خاک و شن صحرا بودند تا مگر ريشه خار و علفی به دست آورده سد جوع نمايند.

زنی به من نزديک شد و دو دختر هيجده نوزده ساله خود را نشان داد که موی سر آن ها را برای اينکه جلب نظر مردان هوسباز را نکند تراشيده بودند و به زبان فرانسه گفت: "اين ها دخترهای منند و دارند از گرسنگی تلف می شوند، بيا محض خاطر خدا اين دو دانه الماس را از من بخر و چيزی به ما بده که بخوريم و از گرسنگی نميريم."

خجالت کشيدم و چون آذوقه خود ما هم سخت ته کشيده بود آنچه توانستم دادم و گفتم الماس هايتان مال خودتان.

مرد مسنی نزديک شد و با فرانسه بسيار عالی گفت: "من در دانشگاه استانبول معلم رياضيات بودم و حالا پسر ده ساله ام اين جا زير چشمم از گرسنگی می ميرد. ترا به خدا بگو اين جنگ [جنگ جهانی اول] کی به آخر می رسد؟"

جوابی نداشتم به او بدهم ولی دردل می دانستم که با اين مردم گرگ صفت که اسم خود را اولاد آدم و اشرف مخلوقات گذاشته اند، هرگز جنگ پايان نخواهد يافت. لقمه نانی به او دادم. دو قسمت کرد يک قسمت را در بغلش پنهان کرد و قسمت ديگر را با ولع شديدی شروع به خوردن نهاد.

گفت: "تعجب می کنی که اين نان را خودم می خورم و به بچه ام نميدهم ولی خوب می دانم که بچه ام مردنی است و همين يکی دو ساعت ديگر و بلکه زودتر خواهد مرد و در اين صورت فايده ای ندارد که اين نان را به او بدهم و بهتر است برايم خودم نگاه بدارم."

همان روز وقتی به نزديکی آبادی مختصری رسيديم همانجا پياده شديم. آذوقه ما تقريبا تمام شده بود و هر کجا ممکن بود باز هر چه به دست می آورديم می خريديم. آن شب جايی منزل کرده بوديم که باز گروهی از ارامنه را مثل گوسفند در صحرا ول کرده بودند. ما نيز توانستيم از عرب های ساکن آبادی گوسفندی بخريم. همانجا سر بريدند و آتش روشن کرديم که کباب حاضر کنيم.

همينکه شکمبه گوسفند را خالی کردند مايعی نيم سفت و سبز رنگ که بخاری از آن بلند می شد، بر زمين ريخت. بلافاصله جمعی از ارمنی ها از زن و مرد خود را به روی آن انداخته با ولع عجيبی به خوردن آن مشغول شدند.

با چنين مناظری روز به روز به آهستگی جلو می رفتيم. کم کم مزاج خود ما نيز ضعف يافته حالت خوشی نداشتيم و بخصوص از امتلاء معده در زحمت بوديم بطوريکه هر کدام از ما روزی چند بار مجبور می شد در کنار جاده برای تسکين معده پياده شود. قرار گذاشته بوديم هر وقت کسی پياده شد و پس تپه ای رفت ديگران توقف کنند تا او برگردد و سوار شود.


روزی نزديکی های غروب بود که من پياده شدم و در پس تپه ای از خاک به کناری رفتم. هنوز ننشسته بودم که چشمم به جمجمه ای افتاد که از تن جدا شده و آن جا افتاده بود. هنوز اندکی گوشت و پوست بر آن باقی بود و موهای سرخ رنگی داشت. فهميدم ارمنی است و سخت ناراحت شدم. از جا برخاستم و با حالی خراب به جانب دوستان و همسفران به راه افتادم ولی وقتی به محل موعود رسيدم ديدم رفته اند و دور شده اند و احدی در آن جا نيست. هم تعجب کردم و هم متوحش شدم و نمی فهميدم چه پيش آمده که مرا گذاشته و رفته اند!

جای چرخ ها در روی شن راه به خوبی ديده می شد. فهميدم که بايد در دنبال آن ها افتاد و به جلو رفت و الا جسد من نيز مانند آن همه جسد ارامنه نقش آن صحرای عربستان خواهد شد.

با آن ضعف و ناتوانی تا توانستم به جلو رفتم. خوشبختانه هنگام غروب آفتاب بود و ياران نيم فرسنگی بالاتر پياده شده بودند. از ديدن من تعجب کردند و در جواب اعتراض و پرخاش من يکصدا گفتند تقصير حاجی است که گفت خوب می داند که حال تو خراب تر از آنست که بتوانی به اين مسافرت ادامه بدهی و بهتر است ترا همانجا به خدا بسپاريم.

فحش زيادی به حاجی خدا نشناس دادم و گفتم اين جزای من است که چون گفتی با پدرم دوست بوده ای و جانت در خطر است ترا با خود آوردم. ديگران هم به او تاختند و چون به شهر حلب نزديک شده بوديم گفتند ديگر حاضر نيستيم با اين شخص همسفر باشيم و چمدانش را از درشکه پايين انداختند و گفتند حالا ما ترا به خدا می سپاريم.

از قضا چمدانش باز شد و ديديم ايشان يک کيسه برنج دست نخورده با خود دارند که با آنهمه زحمتی که ما از بی آذوقگی داشتيم بروز نداده است. در هر صورت حاجی را آن جا رها ساختيم و راه افتاديم.

چند ماه از آن تاريخ گذشته بود که سر [و کله حاجی در برلن پيدا شد. آمد و با زبان بازی غريبی عذر خواهی کرد. ولی طولی نکشيد که شنيديم پليس مخفی آلمان مچ حاجی آقا را گير آورده و معلوم شده است که ايشان برای يکی از مملکت های دشمن آلمان جاسوسی می کرده اند. او را دوباره به خاک ترکيه بردند و از قراری که بعد ها شنيديم در همانجا تير بارانش کرده بودند.

بايد دانست که در همان زمان اهالی مملکت سويس تعدادی از کودکان ارمنی را به وسيله مؤسسه صليب سرخ از خاک ترکيه به سويس آوردند و بعضی از آن را رسما فرزند خود دانستند و آن ها را تربيت دادند و امروز هنوز در شهر ژنو عده ای از آن ها باقی هستند که عموما دارای مقاماتی شده اند از قبيل دکتر عربيان پزشک معروف کودکان و چند تن طبيب و جراح و مهندس و معمار معروف شهر که همه از همان ارامنه ای هستند که سويسی ها آن ها را از مرگ حتمی نجات داده و تربيت و بزرگ کرده اند.

بسیجی.....


کاریکاتوری از نیویورک تایمز --هشتم ژانویه 2010

۱۹ دی ۱۳۸۸

از ما به مهربانی یاد آرید ....



حمید مصدق صدای جوانی ما بود و ما با او همنوا بودیم . صدایش هنوز با ماست که می خواند :

چه کسی می خواهد ؛ من و تو ما نشویم ؟
خانه اش ویران باد "

اکنون ؛ او را - و شاید همنسلان خود را - از ورای شعر " از ما به مهربانی یاد آرید " می بینیم . نسلی که کاری اگر کرد پر از خطاهای معصومانه بود . و آرزویی اگر داشت آرزوی بزرگ بهروزی و سر بلندی ایران و ایرانی بود .

این نسل - نسل من - بهر حال ؛ کامیاب نبود و اکنون به نسلی که بالیده است چشم امید دوخته است .
حمید مصدق در این شعر امید های در هم شکسته روندگان را به امیدواری های شور انگیز آمدگان و آیندگان پیوند زده است :


از ما به مهربانی یاد آرید ....

از ما ؛ چنانکه باید و شاید
کاری نرفته است .

اینک که پای رفتن مان نیست
بی تاب و بی توان
-یعنی که تاب نیست ؛ توان نیست -
هنگام بر گذشت مان نزدیک است
دیگر زمان ماندمان نیست

تنها چشم امید ما به شما مانده ست
ای سرو های سبز جوان
ای جنگل بزرگ جوانان سرو قد .

گفتیم با بطالت پدر از بیم
بیعت نمیکنیم - و نکردیم -
اما ؛ بر جمع ما چه رفت
که مفتون شدیم و راه ؛ راندیم بر تباه

دیدیم ؛ اینجا نه رستگاری ؛ که هول زار تباهی بود .
پایان سر براهی
آری ؛ دریغ ؛ عقربه ساعت زمان
راهی به بازگشت ندارد .

اینک رسیده ساعت ما
تنها ؛ چشم امید ما به شما مانده ست
ای سرو های جوان
ای جنگل بزرگ جوانان
تا استوار تر بر آیید
و همصدا بسرایید :
" ما سرو های سبز جوانیم
در چار فصل سال
سر سبز و سر فراز میمانیم "

چشم امید ما به شما مانده ست

گر ابر های تیره سفر کردند
و نور روشن فردا را دیدید
از ما به مهربانی یاد آرید
از ما که در تمام شب عمر
در جستجوی نور سحر پرسه میزدیم

در خاطر آرزوی ما را بسپارید
از ما به مهربانی یاد آرید .

۱۶ دی ۱۳۸۸

بما رای بدهید تا زودتر اعدام تان کنیم ....!!!

میگویند : اگر بچه یتیم را رو بدهی ادعای میراث میکند . حالا حکایت ماست .
در ایران ؛ سی و شش تن از نمایندگان مجلس ملایی که گویا سری و بالینی از کودتا گران جدا هستند ؛ با توپ و توپخانه آمده اند توی مجلس و کلی قرت و قراب راه انداخته و یک عالمه هم پنبه لحاف کهنه باد داده اند و با قرشمال بازی و لجاره بازی و لچر بازی ؛ یک طرح دو فوریتی را به مجلس داده و خواستار آن شده اند که برای صرفه جویی در مصرف وقت ! و لابد در راستای تکریم ارباب رجوع و امت خدا جوی اسلام ! زمان اعدام هموطنان شان از بیست روز به پنج روز کاهش یابد !

این آقایان که کارشان این است که راست بروند و راست بیایند و ماست بخورند و سرنا بزنند ؛ پس از اینکه صدای طبل بگیر و ببند ها را شنیدند از انبان ملا قطب و ابوهریره و کشکول شیخ بهایی شان کلی حدیث و آیه بیرون کشیدندو دست آخر به این راه حل محیر العقول دست پیدا کردند که همه آن هزاران نفری را که در خیابانها مرگ بر دیکتاتور میگویند باید فورا اعدام کرد و حکومت " الله " را از گزند محاربان و مفسدان و مرتدان نجات داد .

مولانا میفرماید :
ای ز دل ها برده صد تشویش را
نوبت تو شد بجنبان ریش را ...

ملت فلکزده ما را باش که روی دیوار چه کسانی شاشیده اند .
گلاب به روی تان باید رید به باغی که کلید درش چوب مو باشد !!

سیلی روزگار ...!!

آقای حجت الاسلام سید حسن خمینی و سایر خانواده امام آدمخوار جمارانی تصمیم گرفته اند ایران را ترک کرده و به عراق مهاجرت بفرمایند .
حالا که سیلی روزگار اینگونه به صورت بازماندگان آن هیچ باور انسان سوز فرود آمده است بهتر است این آقای حجت الاسلام جنازه آن آدمخوار را با خود به عراق ببرند تا همان بلایی که بر سر قبر رضا شاه آورده اند روی سر ایشان نیاید و مردم بجان آمده و سوکوار ؛ کنده نیمسوز توی ماتحت ایشان و بیت محترم شان نکنند
سیلی روزگار را می بینید ؟؟
بقول فردوسی توسی :
اگر بد کنی هم تو کیفر بری
نه چشم زمانه به خواب اندر است .

دلسوزی برای مردم فرانسه ....

میگویند : قورباغه که آوازه خوان شد بیات گاو می خواند !
یکی از آن آقا بله چی های دولت ایران ؛ فرانسه را به " به نقض فاحش حقوق مدنی شهروندان " آن کشور متهم کرده است !!!!
آقای رامین مهمان پرست سخنگوی وزارت خارجه ایران گفته است که مردم فرانسه از فقدان عدالت و آزادی رنج میبرند !!

قرار است هیئتی از طرف حکومت عدل اسلامی ایران متشکل از قاضی مرتضوی ؛ آخوند جنتی ؛ سر دار رادان ؛ و برادران لاریجانی به فرانسه عزیمت کرده و حقوق حقه ملت فرانسه را از حلقوم رژیم ضد بشری و آزادی کش فرانسه بیرون آورده و آنرا دو دستی تقدیم امت همیشه در صحنه فرانسه بفرمایند .

دلم می خواهد به این آقای سخنگوی وزارت خارجه بگویم که : تو که چنین آوازی داشتی چرا جلوی جنازه پدرت نخواندی ؟؟
بقول عبید زاکانی :
مست بوده ست اگر گهی خورده ست
گه فراوان خورند مستانا
یا بقول کمال الدین اسماعیل :
خلق گویند مغز خر خورده ست
هر که در احمقی تمام بود .....

دانشکده چاقو سازی .....

از آنجا که امت اسلام با کمبود چاقو روبرو شده اند ؛ وزارت علوم تصمیم گرفته است در زنجان دانشکده چاقو سازی راه اندازی بکند !
معاون اداره هنرهای سنتی و صنایع دستی استان زنجان فرموده است که بزودی در این شهر دانشکده چاقو سازی ایجاد خواهد شد .

اینکه چرا " چاقو سازی " اینچنین در اولویت قرار گرفته لابد به این خاطر است که چاقو کشان اسلامی با کمبود چاقو روبرو بوده اند که حالا وزارت علوم می خواهد بجای وارد کردن چاقو و قمه و شمشیر از چین و ماچین ؛ صنایع چاقو سازی زنجان را به خود کفایی برساند تا طفلکی ها حرامزاده های اسلامی مجبور نباشند برای سر بریدن دانشجویان از چاقو های غیر اسلامی استفاده بکنند .

آخر آقا ؛ مگر مملکت مان یک مملکت اسلامی نیست ؟ مگر میشود در یک مملکت اسلامی سر مخالفان را با چاقوی چینی برید ؟؟ معلوم است که نمی شود . می خواهید هزار تا سوره و آیه و حدیث برای تان بیاورم ؟؟



۱۳ دی ۱۳۸۸

ابلیس فقیه است گر اینان فقهایند ......!!




* ویکتور هوگو ؛ نویسنده بینوایان ؛ در سال 1862 در پاسخ به خرده گیری های آلفونس دو لامارتین می نویسد :
- جامعه ای که به فقر تن دهد
-دینی که به دوزخ باور کند
-و کشوری که از جنگ روی بر نگرداند
جامعه ؛ دین ؛ و کشوری فرومایه اند .من جویای جامعه ای بدون شاه ؛ دینی بدون کتاب ؛ و کشوری بدون مرز خواهم بود . من اینم و به این خاطر است که کتاب بینوایان را نوشتم .

ابوالعلا معری ؛ شاعر و فیلسوف نابینای عرب - که شرح زندگانی اش را در سفرنامه ناصر خسرو خوانده اید - میگوید :
مردم دنیا دو گروه اند : آنها که عقل دارند و دین ندارند ؛ و آنها که دین دارند و عقل ندارند .

ناصر خسرو قبادیانی ؛ شاعر و اندیشمند ایرانی که از ترس تکفیر فقیهان و متشرعان و ملایان ؛ تمامی عمر خود را در تبعید و انزوا در دره یمگان گذراند ؛ تصویری روشن و گویا از فقیهان بدست می دهد و چنین میسراید :

این حیلت بازان فقهایند شما را ؟؟
ابلیس فقیه است گر اینان فقهایند
این قوم که گویند دلیلان شمایند
زی آتش جاوید دلیلان شمایند
رشوت بخورند آنگه رخصت بدهندت
نه اهل قضایند ؛ بل از اهل غذایند
گر احمد مرسل پدر امت خویش است
این بی پدران پس همه اولاد زنایند .

مولانا ؛ با خشم و نفرت ؛ خطاب به ملایان و روحانیون فریاد میزند که :

ای خری کاین خر ز تو باور کند
خویشتن بهر تو کور و کر کند
خویش را از رهروان کمتر شمر
تو رفیق رهزنانی گه مخور !

در طول تاریخ پر فراز و فرود ایران ؛ هرگاه صدای آزادیخواهی مردم میهن ما توسط دینمداران و دولتمداران و زورمندان سرکوب شده و خفقان و استبداد بر گلوی مردم چنگ انداخته ؛ شعر پارسی ؛ زبان باز کرده و پرچم این مبارزه را بر دوش گرفته است .

ببینید قائممقام فراهانی چه تصویری از پرواران حجره نشین آدمخوار عرضه میکند .

گر در دو جهان کام دل و راحت جان است
من وصل تو جویم که به از هر دو جهان است
در کیش من ایمانی اگر هست به عالم
در کفر سر زلف چو زنجیر بتان است
گر واعظ مسجد بجز این گوید مشنو
این احمق بیچاره چه داند ؟ حیوان است
گر مذهب اسلام همین است که او راست
حق بر طرف مغبچه دیر مغان است
او خون دل خم خورد این خون دل خلق
باور نتوان کرد که این بهتر از آن است .

۷ دی ۱۳۸۸

از زرده میدان تا زرد وار .....



اين داستان كوتاه در وزارت ارشاد اجازه چاپ نگرفت تا اينكه نويسنده ملزم شد هركجا واژه ي سبز به كار رفته به رنگ زرد تغيير دهد. من نمیدانم نویسنده این داستانواره چه کسی است . اگر دوستان نویسنده اش را می شناسند لطفا اطلاع بدهند تا حق به حق دار برسد . *********



شاگرد راننده اتوبوس مرتب
داد ميزد : زردوار ، زردوار ... بدو
حركت كرديم ... زردوار جا نمونی ...



زردعلي نفس زنان خودش را به
اتوبوس رساند ، نوجواني زرده رو كه
هنوز پشت لبش زرد نشده بود ، يك
كيسه گوجه زرد را به زور با خود حمل
ميكرد ، بعد از اينكه كيسه ي گوجه
زرد را در صندوق بغل اتوبوس گذاشت
نفسي تازه کرد و سوار شد

حق داشت نفس نفس بزند ، طفلكي
از زرده ميدان تا ترمينال با آن
بار سنگين گوجه زرد پياده آمده بود

زردعلي چند ماهي ميشد كه از
زردوار آمده بود تهران براي كار ،
او در يك مغازه ي زردي فروشي شاگرد
شده بود ، تمام روز با ميوه جات و
زرديجات سر و كار داشت و گاهي به
سفارش مشتري زردي هم پاك ميكرد ،
آخر وقتها هم فلفل زردهاي درشت را
به سفارش كبابي محل جدا ميكرد.
حالا در موسم زرد بهار با اشتياق
فراوان قصد برگشت به روستاي
سرزردشان را داشت. دلش براي خوردن
زردي پلو كنار خانواده پر ميزد
فكر ميكرد امسال حتما خواهرش
دوباره براي باز شدن بختش تمام وقت
زرده گره زده است ، در اين بهار

کاملا
زرد با آن زرده زاران بكر و دست
نخورده ، دويدن روي تپه هاي سرزرد
غلتيدن روي زرده ها ديوانه اش
كرده بود


هنوز شاگرد راننده فرياد
ميكرد : زردوار بدو كه حركت كرديم
زردوار بدو........

راننده اتوبوس داشت براي
همكارش تعريف ميكرد كه چطور مامور
راهنمايي رانندگي بر سر عبور از
چراغ زرد كه زرد نبود بلكه زرد بود
او را متوقف و طلب رشوه كرده
بود

زردعلي بيقرار حركت كردن
اتوبوس بود ، از سر بي حوصلگي
تزئينات جلوي اتوبوس را از نظر
ميگذرانيد ، خرمهره هاي آويزان از
آينه - دسته گلها و زرده هاي روي
داشبورد پرچم زرد و سفيد و قرمز
ايران - شعري كه قاب شده به ستون
وسط چسبيده بود (من چه زردم امروز)


كنار زردعلي سيدي با شال و
كلاه زرد نشسته بود ، بيتابي او را
كه ديد با لهجه ي زردواري گفت : چيه
فرزندم؟ دلت شاد و سرت زرد باد ،
چرا اينقدر نگراني؟ زردعلي با
ناراحتي جواب داد : اينجوري كه
معلومه نصف شب ميرسيم زردوار ، سيد
كلاه زردش را روي سر جابجا كرد و
ادامه داد : بالاخره ميرسيم حالا
يك كم دير بشه چه اشكالي داره ؟ بعد
يك مشت چاغاله ي زرد ريخت تو مشت
زردعلي و گفت : برگ زرديست تحفه ي
درويش .

تقريبا همه به تاخير در حركت
اتوبوس اعتراض داشتند جز دختري كه
در صندلي سمت چپ زردعلي نشسته بود
با چشماني زرد كه سرگرم خواندن
روزنامه ي كلمه زرد بود . در همين
بين بود كه ناگهان يكي از نيروهاي
ضد شورش جلو اتوبوس زرد شد و با
تحكم گفت : اين اتوبوس توقيفه ،
راننده با دستپاچگي پاسخ داد : چرا ؟
ما كه خلافي ... ، ولي قبل از آنكه
جمله ي راننده تمام شود با باتوم
محكم كوبيد روي شيشه و نعره زد:
مرتيكه حالا ديگه اتوبوس زرد تو
جاده راه ميندازي؟

مسافرها از ترس يكي يكي
پياده ميشدند ،راننده قصد اعتراض
بيشتر به مامور را داشت كه پيرمردي
او را نصيحت كرد : زبان سرخ سر زرد
ميدهد بر باد ... زردعلي هاج و واج
مانده بود

دختر چشم زرد آرام زمزمه
ميكرد : دستهايم را در باغچه
ميكارم ... زرد خواهد شد
...
ميدانم ... ميدانم........