دنبال کننده ها

۸ بهمن ۱۴۰۳

کودکی که دریا ندیده بود

ما را برده بودند گردش علمی . اولین بار بود گردش علمی میرفتیم ؛ کلاس چهارم دبستان بودم ، دبستان احمد قوام لاهیجان . 
برای نخستین بار بود که گردش علمی به گوشم خورده بود بود .
مدرسه مان قبلا پرورشگاه بود ؛ پرورشگاه کودکان یتیم .
بعد ها دبستانش کرده بودند با چهار پنج تا کلاس . با کف تخته ای خاک آلود .
نیمکت بقدر کافی نداشتیم . تنبل ها روی زمین می نشستند ، روی همان تخته های خاک آلود . 
من شاگرد اول بودم ، ریزه میزه و مردنی ، روی نیمکت جلویی می نشستم .
اتوبوسی آمد و ما را سوار کرد و راه افتاد . 
سی چهل تایی میشدیم .  مادرم سه چهار تا کوکو سبزی درست کرده بود گذاشته بود توی یک قابلمه کوچک ، با کمی برنج ؛ برنج چمپا ، و  یکی دو تا تخم مرغ آب پز .
ناهارم روبراه شده بود .
رفتیم رامسر . در رامسر دو سه چیز برای مان هیجان انگیز بود : اولیش درختان نارنج کنار خیابان ؛ دومیش ساختمان بلند سپیدی که در دامنه کوه مثل نگینی میدرخشید . میگفتند کاخ شاه است ؛ بعد ها دانستیم هتل رامسر است . سومیش دریا .
و من تا آنروز  هنوز دریا را ندیده بودم .
ما را بردند سادات محله . سادات محله بوی تخم مرغ گندیده میداد ، دماغ مان را گرفتیم پیف پیف کنان از اتوبوس پیاده شدیم . 
آنجا از دل زمین آب گرم می جوشید ؛ می جوشید و بخار میداد . 
حوضکی و استخرکی ساخته بودند که مردمان لخت میشدند میرفتند کناره سنگی حوض می نشستند .
ما تن به آب نزدیم ، می ترسیدیم . می ترسیدیم بسوزیم .
سالها بعد یکبار دیگر به سادات محله رفتیم .حالا دوازده سیزده ساله بودم . این بار پدر مان ریسه مان کرده بود و برده بود آبگرم .
میگفت آبگرم معدنی رامسر بهترین دارو برای درمان روماتیسم است .
ما که روماتیسم نداشتیم ؛ اما رفتیم ؛ شاید هم به اجبار . همان بوی گندیده تخم مرغ و همان حوضک و استخرک .
وقتی خواستیم به خانه برگردیم مینی بوسی آمد خلایق را سوار کرد . دیگر جا نداشت مرا سوار کند .
آقای راننده دستم را گرفت و گفت :‌بیا اینجا کنارم بایست .  کنارش ایستادم ؛ سمت چپ آقای راننده ؛ سر پا .
همه چیز بوی گازوییل میداد . از توی آیینه مسافران را میدیدم .
چشمم به دخترکی همسن و سال خودم افتاد .
نگاهش کردم ، نگاهم کرد . نگاهش کردم ؛ خجولانه نگاهم کرد .
و من همانجا عاشقش شدم .
نزدیکی های رودسر مینی بوس ایستاد ، دخترک و مادرش پیاده شدند .
دخترک رفت . دلم را هم با خودش برد . 
و من همچنان عاشق ماندم .
و هرگز دیگر آن دخترک را ندیدم . 
May be an image of boat and flower
All reactions:
123

مردی با پای برهنه

ابونصر بشر حافی مروزی قدس الله روحی العزیز ، هرگز پای افزار و کفش در پای نکرده است.
میگفت : زمین بساط حق سبحانه و تعالی است ، و من روا ندارم که بر بساط خدای تعالی با کفش و پای افزار روم .
و همه عمر پای برهنه رفته است و بدین سبب او را حافی لقب دادند …
«اسرار التوحید »
May be a doodle
All reactions:
58

۶ بهمن ۱۴۰۳

عجب آدم شدیم ها !!

در دارالخرافه اسلامی دو تا آقای محترم که چنگ در گریبان یکدیگر انداخته و زنده و مرده همدیگر را یکی کرده بودند نعره کنان و عربده کشان  وارد کلانتری شدند .
در کلانتری ؛ سردار سرهنگ پاسدار مش حسینقلی خان خاتون آبادی با شنیدن قال و مقال و عربده و هیاهوی آقایان از اتاقش بیرون آمد و یک عالمه فحش و فضیحت نثار شان کرد که : ای یابوهای دبنگ ؛ خیال میکنید اینجا خانه عمه جان تان است ؟ خیال میکنید وارد طویله شده اید ؟ چرا مثل آدمیزاد حرف تان را نمی زنید ؟
یکی از آقایان در آمد که : جناب سرهنگ ؛ فدای آن قپه مقدس روی دوش مبارک تان بشوم ؛ این حرامزاده سال هاست مستاجر ماست ، حالا شش ماه است نه اجاره خانه میدهد نه گورش را گم میکند ؛ مرتیکه الدنگ هزار تا مار خورده افعی شده ، هزار تا قبا میدوزد یکی شان آستین ندارد ، ما هم دست مان متاسفانه به هیچ عرب و عجمی بند نیست ؛ اگر شما جای ما بودید چیکار میکردید ؟ آخر قربان ! ما هم زن و بچه داریم ؛ خرج و مخارج داریم ؛ صد جور مالیات و خمس و زکات باید بدهیم ، آخر ما هم باید زندگی کنیم ؛ ما که سر گنج ننشسته ایم ؛ نشسته ایم ؟این مرتیکه دبنگ پول اجاره نمیدهد میخواهد وسط لحاف بخوابد ؛ خلاف عرض میکنم قربان ؟ توی این مملکت با این اوضاع احوال قاراشمیش سیمرغ پر می اندازد قربان .
جناب سرهنگ رو میکند به آن
آقای محترم مستاجر و تشر زنان میگوید : خب مرتیکه پدر سوخته ؛ اجاره خانه را که نمیدهی ؛ خانه را هم که خالی نمی کنی ؛ گردن کلفتی هم میکنی ؟ خیال میکنی شهر هرته ؟
آقای مستاجر به مصداق آن شعر جناب ناصر خسرو که میفرماید : " مر سخن را گندمین و چرب کن - گر نداری نان چرب گندمین "  با چرب زبانی به جناب سرهنگ میگوید : جناب سرهنگ ؛ کدام گردن کلفتی ؟ ما گردن مان از مو نازک تر است . این گردن باریک ما و اینهم تیغ تیز شما ؛ ما کی گفتیم خانه را خالی نمیکنیم ؟  به حضرت عباس این آش ترش قابل سرپوش را نداردقربان ! بفرما این پنج میلیون تومان را پیش شما میگذارم ؛ شما امر بفرمایید فردا صبح یک پاسبان بیاید دم خانه مان تا من با حضور مامور رسمی شما خانه را خالی کنم . این پنج میلیون تومان را هم بدهید به همان پاسبان بابت حق القدم . این آش و این نقاره و این گوی و این میدان .
جناب سرهنگ پنج میلیون تومان را میگیرد و قرار میگذارد فردا صبح اول وقت یک پاسبان برود آنجا ناظر تخلیه خانه باشد .
فردا صبح آقای مستاجر یک کامیون و چند تا کارگر میآورد و با حضور آقای صاحبخانه و سرکار پاسبان خانه را خالی میکند و تو بخیر و ما بسلامت .
پس فردایش یک آقای محترم دیگری سر و سینه زنان وارد همان کلانتری میشود و ناله و ندبه میکند که : جناب سرهنگ ؛ الهی من قربان آن قپه های اسلامی روی دوش تان بروم ؛ دیروز دزدان آمده اند خانه ام را خالی کرده و دار و ندارم را برده اند .
پس از مختصری تحقیق معلوم میشود آن دو تا آقای محترم قبلی نه صاحبخانه بوده اند نه مستاجر بلکه دزدان محترمی بوده اند که میخواسته اند خانه این آقای سومی را با حضور و نظارت پاسبان خالی کنند که کردند !
این امام خمینی نبود که میگفت : ما شما را آدم میکنیم ؟
عجب آدم شدیم ها !؟
May be a doodle of 1 person
All reactions:
30

۵ بهمن ۱۴۰۳

پدر عشق بسوزد

ژول ریشار - J.Richard -فرانسوی در اواخر عهد محمد شاه قاجار به ایران آمد و در عهد امیر کبیر مامور خدمت در دارالفنون شد .

او عاشق دختری کرد شد ؛ به دین اسلام در آمد  ؛ با آن دختر ازدواج کرد ؛ برای همیشه در ایران ماند و به میرزا رضا خان مودب الممالک معروف شد ، به زندگی ایلاتی و عشایری روی آورد و در سال ۱۳۰۸ هجری قمری در سن ۷۷سالگی در تهران درگذشت .

ژول ریشار نخستین معلم زبان فرانسه در دارالفنون بود و بسیاری از رجال دوره قاجار و‌پهلوی زبان فرانسه را از او آموخته اند . 

در اواخر سال ۱۲۸۸ قمری از طرف ناصر الدینشاه لقب خانی به او‌داده شد و به ریشار خان معروف گردید .

ژول ریشار بسال ۱۸۷۱ میلادی برای نخستین بار گات ها را از لاتین به فارسی برگردانید .

بسال ۱۸۸۹ موسیو ریشار مجموعه ای از صنایع دستی و تاریخی ایران را در نمایشگاه پاریس در غرفه ایران به نمایش گذاشت .

ناصرالدینشاه قاجار در سفرنامه سوم خود می نویسد :

موسیو ریشار هزار تومان برای جمع آوری این اجناس خرج کرده بود و آنها را به سی هزار تومان برای موزه بفروش رساند .

از وی، یادداشت‌های خواندنی جالبی  راجع به اوضاع اجتماعی و سیاسی ایران باقی‌مانده که بخش هایی از آن را دکتر خلیل خان ثقفی اعلم الدوله، در کتاب مقالات گوناگون نقل کرده‌است.

وی سرانجام در سن ۷۷ سالگی و در سال ۱۳۰۸ هجری قمری، مصادف با ۱۸۹۱ میلادی در تهران درگذشت و در گورستان خارج دروازهٔ شهرری در محلی که موسوم به آب‌انبار قاسم خان بود، به خاک سپرده شد.

ریشار در یادداشت های خودش می نویسد: 

«در تهران بیست و یکم نوامبر (۱۰ ذیقعده ۱۲۶۰) یک خانه اجاره کردم که مادام عباس هم در آن خانه منزل دارد، مادام عباس فرانسوی است، قریب بیست سال است به ایران آمده و مسلمان شده و شوهرش تاجری است شیرازی که در فرانسه این عیال را گرفته و تا چهارسال قبل از این در شیراز بودند، حالا چهار سال است که به تهران آمده و فعلاً جزو کلفت های حرمخانۀ شاهی است. پنجم دسامبر توسط مادام عباس پیش ولیعهد[ناصرالدین میرزا] رفتم تا عکس او را روی صفحۀ نقره بیندازم. وليعهد سيزده چهارده سال دارد، كوچك اندام است و چهره او چندان بدتركيب‏ نيست. امروز بيست و يكم دسامبر عيد قربان است… از آنجا رفتيم پيش وليعهدكه پشت پنجره‏هاى اُرُسى نشسته بود …»


ترازو

ترازو
ترازو تنها نه این است که بر دکان ها آویخته اند .
میوه را ترازوی دیگر
سخن را ترازوی دیگر
که بدانی که راست است یا دروغ
حق است یا باطل
آدمی را ترازوی دیگر
که بدانی
که آن آدمی چند ارزد .
«مجالس سبعه مولانا »
No photo description available.
All reactions:
33