آمده ام اینجا . شهرکی بنام Coloma.
آمده ام قدمی بزنم و هوایی تازه کنم .
آسمان آبی است ، خورشید میتابد و نسیم خنکی نرمک نرمک زلفانم را می آشوبد .
اینجا و آنجا مردمانی نشسته اند . زن و مرد و پیر و جوان .
می خورند و می نوشند و گهگاه صدای قهقه خنده شان به آسمان می رود
رودخانه ای که تابستان ها همچون باریکه آبی است و در آن شنا میکنیم اکنون می جوشد و می خروشد . کس را زهره آن نیست تن به این امواج خروشان بسپارد .
اینجا . در همین شهرک غنوده در بستر رود ، صد و هفتاد سال پیش هزاران تن از جویندگان طلا از اینسو و آنسوی جهان - از هاوایی و مکزیک و شیلی و چین و پرو و اروپا - آمده اند و در جستجوی خوشبختی چادری و خیمه ای و کلبه ای و خانه ای بر افراشته و با هزاران امید و آرزو کوهها و تپه ها را شکافته اند تا به آن کیمیای افسونگر - طلا - دست بیابند .
نمیدانم چند تن شان به آرزوی خود رسیده اند. نمیدانم چند هزار نفر با آرزوهای بر باد رفته در خاک غنوده اند.
هر چه هست امروز در این شهرک غنوده در بستر رودخانه ، هیچ نشان و نشانه ای از آن طلا جویان نیست مگر عکس هایی بر دیوار موزه ای.
در سایه سار درختی می نشینم و با خویشتن خویش خلوت میکنم و شعر حافظ را رمزمه میکنم :
بادت به دست باشد اگر دل نهی به هیچ
در معرضی که ملک سلیمان رود به باد
از سلیمان و عصای موریانه خورده اش چیزکی به یادم میآید اما اینجا در این شهرک زیبا و سبز نه از سلیمان خبری است نه از هیچ عصای موریانه خورده ای .
آدمیان میآیند و میروند تا امروزی یا فردایی به ابدیت بپیوندند .
از خود می پرسم ابدیت کجاست ؟ کدام نا کجا آبادی است ؟
بیادم میآید که ابدیت را اینگونه تعریف کرده اند :
« اگر پرنده ای در هر یک میلیون سال سنگریزه ای را از قطب شمال به قطب جنوب ببرد تا از آن کوهی بسازد ، این ابدیت است .»
بقول شاملو : قطره قطرانی در نا متناهی ظلمات !
اکنون اینجا ، در سایه سار درختی نشسته ام و دفتر زندگانی طلاجویان را ورق میزنم .
بیش از صدوهفتاد سال از آن عطش طلا نمیگذرد .
بیش از صدو هفتاد سال از آن تب هولناکی که هزاران نفر را مبتلا کرده بود نگذشته است .
اکنون از آن تب طلا آسیابی آبی بر جای مانده است که غبار گذر زمان بر آن نشسته است . دیگر از آن تب همگانی نشانه ای نیست مگر عکس هایی بر دیوار .
نامه کارگری از معدنچیان را می خوانم . نامه را کارگری به برادری یا خواهری یا مادری نوشته است . نامه چند غلط املایی دارد .
مردی که در تب طلا می سوخت هنوز نمی تواند واژه طلا(Gold)را به درستی بنویسد ، طلای او Goald نوشته میشود.
می نویسد : هفته گذشته بیش از صد دلار طلا یافته اند ! صد دلار ! چه ثروت بیکرانی ! آنکه با دستمزدی معادل یک سنت کوهها و سنگها را می شکافد صد دلار ثروتی افسانه ای است .
میخوانم که هزاران تن از چینیان زن و فرزند رها میکنند و به جستجوی طلا به اینجا میآیند .
می خوانم بیست درصد جستجو گران طلا چینیان بوده اند .
اینکه چه بر سر آنها آمده است باید در اوراق تاریخ جست .
اینکه خطوط راه آهن سرتاسری امریکا توسط چینیان ساخته شده است نشانه ای است از آنکه چون آرزوهای دور و درازشان به حقیقت نپیوست به بیگاری تن در داده اند ، رنجها کشیده اند ، تحقیر شده اند ، شلاق خورده اند ، گهگاه آونگ دار شده اند ، رخصت زیستن را دست بسته دهان بسته گذشته اند ، خانه و کاشانه شان بارها به آتش کشیده شده است ، حق دریافت گرین کارت نداشته اند ، حق همصحبتی با یانکی ها را نداشته اند ، حتی حق نداشته اند موهای بلند داشته باشند .
آه که چه آرزوها بر خاک شده است.
مرد پیری از روبرو میآید، دستی برایم تکان میدهد میگوید : گود مورنینگ!
نگاهی به ساعتممی اندازم می بینم دوساعت از نیمروز گذشته است
میخندم و میگویم : گود آفتر نون !
می پرسد : مگر چه ساعتی است ؟
میگویم : دو و سیزده دقیقه عصر
می پرسد : چه سالی است؟
میگویم : دو هزار و بیست وچهار
میخندد ومیگوید : خیال میکردم سال ۱۸۸۵ هستیم !
شهر در سایه سار تپه ای سر سبز و رودخانه ای خروشان خوابیده است. بی هیچ هیاهویی ، بی هیچ تب و تابی.
انگار نه انگار اینجا روزگاری دراز کعبه آمال طلاجویان بوده است .
کعبه آمال طلا جویان اکنون به جاهای دیگری کوچیده است . به نیویورک ، لندن ، پاریس ، هنگ کنگ و شانگهای.
به هیبت و هیئت ترسناک دیگری بنام بانک !