دنبال کننده ها

۲۸ شهریور ۱۴۰۳

بی نقاشی ، بی نگاه ،دنیا نمی ارزد

هوشنگ پزشک نیا نقاش بود . میگفت از بچگی آغاز کرده بوده به نقاشی.هر چیز را در شکل و رنگ ها میدید ، نه اینکه شکل و رنگ را نشانه هویت اشیا بشمارد . با شکل و رنگ می اندیشید ، دستش به رسم و رنگ روان بود . شکلی که میکشید از رنگ راه میافتاد - هر رنگ ، رنگی که از قضا دم دستش بود .
نقاش بود ، نه اینکه از میان راه های نان در آوردن رو آورده باشد به نقاشی .
در سال ۱۲۹۴ به دنیا آمد ، بعد در دوره های مدرسه ای با رنگ و روغن ور رفته بود ، بعد در دانشسرایعالی جغرافیا و ‌تاریخ خوانده بود ، بعد با رتبه دبیری رفته بود به کرمان ، بعد دیده بود بی نقاشی و بی نگاه کردن، دنیا نمی ارزد ، ول کرده بود وبسال ۱۳۲۱رفته بود به خارج . دوران جنگ بود ، در ترکیه مانده بود و آنجا در استانبول از نو‌شروع کرده بود به شاگردی در آکادمی هنرهای زیبا پیش پروفسور لئو پولد لوی ، استاد سرشناس یهودی که خطرهای هیتلری او‌را فرار داده بود به ترکیه . آغاز کرده بود به دیدار راه های تازه نقاشی.
برگشتنش به ایران ورود نخستین نمونه های سنجیده هنر نوین نقاشی به اینجا بود .
نخستین نمایش کارهای او در سال ۱۳۲۶در تهران بود .
در کارهای او‌در این دوره ، رنگ درمانده نیست ، حتی غریبه نیست ، خط ها تسلیم انحنای طبیعی ‌منطقی هستند . نقاشی های نقاش اند ، نه تصویر بی دلیل و بعد تبرکاری ، نه تکه تکه بودن نوجویانه ندانم کار ، نه لکه های رنگ از دست کودن خوشباوری که می ‌پندارد شگفت میسازد .
پزشک نیا در سال ۱۳۲۷در دستگاه نفت کاری گرفت ورفت به آبادان . یک دوره منفرد پر بار در کار او ، و کار این هنر تازه جان گرفته در ایران ، به راه می افتاد
یکسال بعد من برای اول بار او را دیدم ، با او آشنا شدم .
درشت هیکل بود ، میخندید ، سیگار میکشید ،آهسته راه میرفت ، خوب میخورد ، بد شنا نمیکرد ،در تنیس تند نمی جنبید اما سرو سخت میکوبید و در اداره قرو قر میکرد از اینکه همکارش که مینیاتور کش بود از او مزد بیشتر داشت ، در اداره اداره را قبول نداشت و کارمندان اداره را قبول نداشت و با رییس انگلیسی اداره مثل یک همکار ، ‌‌نه رییس ، گفتگو میکرد - آن هم به ترکی و به فرانسه - و اتاق مشترکی داشت با یک کارمند غیر ارشد درس خوانده آسوری ساده و یک کارمند ارشدتر درس نخوانده اصفهانی جلت، و همچنین دو خانم ماشین نویس یکی اهل اسکاتلند و‌دیگری بروجردی و یک جوان فسایی که از همه نیش زبان میخورد و آرمانش سفر به امریکا بود .
هوشنگ هم پیپ میکشید وهم سیگار ، بسیار چای می نوشید اما بسیار ترنقاشی میکرد و از اداره زودتر میرفت ‌و از خانه دیر تر میآمد ….
—————————-
مرگ نقاش
از نیمه شب گذشته بود به من خبر دادند هوشنگ مرده است.بابک فرزندش خبر آورد.یک چند لحظه بعد که در کوچه رفتم می دانستم کاری نمی توانم کرد جز،شاید ،دلداری به بچه هایش یا کارهای باطل دیگر .در باز بود .این دستگاه که بی برق بیکاره ست.فرزندانش که در اتاق جلو تا مرا دیدند گریه سر دادند هوشنگ را نشان دادند.از دور در نیمه تاریکی می شد دید آرام خوابیده است،مرده است،دیگر نیست.کنجکاوی عقیم بود و مستهجن.پهلوی بچه ها ماندم.بعد ،خویشان که آمدند دکتر هم همراه شان آمد.گفت تن کاملا سرد است.هر چیز مرسوم و عادی بود-یک جغد بر بام خانه خوانده بود٫در خواب دیده بودندش خندان از پله می رود پایین،حیفش بود،قندش زیاد بود و هر چه گفتندش باید مداوا کرد لج می کرد،چه باید کرد،تقدیر است،بیست هزار تومان طلب کار است،راحت شد،سختی کشید حتا ،آیا دوباره ممکن است به حال بیاید. اما صدای بچه ها اگر آمد تنها از گریستن بود.بر دیوار نقاشی های تازه و قدیمی او،کم کم ٫در نور صبح،روز تازه می دیدند. مانند عکس طلوع زمین بودند از پشت دشت خالی و خاموش ماه.آن تازه های خسته مغشوش ٫آن قدیمی های پر قدرت،تصویر مادرش ٫تصویری از خودش به جوانی،چندین تصویر از زنش،که خودش نیز آن جا بود،تصویر بچه ها،و عکس قاب کرده پدرش با آن شباهت کامل به مرد تابلوی ««گل های آفتاب گردان»»،این عاطفی ترین ،خاکی ترین،آدمی ترین ،مذهبی ترین کارش-مذهبی تر حتا از آن مسیح مصلوبش با مرغ های دریایی که تا چندی پیش این جا آویزان بود و دیگر نیست.سوسن شروع کرد به پایین کشیدن آن ها .بابک می پلکید.نیلوفر سر گرم صاف کردن رو میزی شد،و یاسمن که سردش بود بر خاست رفت کت هوشنگ را برداشت،آن را پوشید.انگار خود را در پدر پوشاند. دیگر چیزی نمانده بود جز این که آمبولانس بیاید.بیرون خانه صبح سرد ابری روشن بود.او هر که بود و هر چه کرد دیگر مرد. ده سال آخر عمرش انکار ادعای حرمت هنر در ایران بود.تکذیب زنده این ادعای بی جان بود.
«ابراهیم گلستان »
See insights and ads
All reactions:
Nasser Darabi, Mina Siegel and 42 others

۲۷ شهریور ۱۴۰۳

در سوک آموزگار شهر ما

«رخصت زیستن را
دست بسته
دهان بسته
گذشتیم »-
احمد شاملو
رفته بودم به مجلس یادبود نازنین بانویی که آموزگار شهر ما بود .نازنین بانویی که سال های سال به فرزندان ما خواندن و‌ نوشتن پارسی میآموخت.
نامش رودابه بود و همچون رودابه شاهنامه-مادر رستم - برای فرزندان مان مادری میکرد و کردار نیک و گفتار نیک ‌‌و پندار نیک به آنان میآموخت .
او‌ روزگاری یکی از زیباترین دخترکان شهر ما -لاهیجان - بود با آن چشمان آسمانی رنگش و آن دو گیسوی بلند تهمینه وارش.
و شهری عاشقش بودند
وقتی در آن گریز ناگزیر به ساکرامنتو کوچید و آموزگاری پیشه کرد تمامی مردمان این شهر نیز عاشقش شدند .
وقتی به خانه برگشتم مروری کردم بر سخنان برخی از بزرگان ادب پارسی در باب ناگریزی و ناگزیری مرگ بلکه تسکین و تسلایی باشد بر اندوه گرانباری که همچون خاری بر روح و جانم میخلید .
سعدی میگوید : یکی در مرگ عزیزی گریبان چاک داده و به سختی میگریست
بیننده تیز هوشی این گریه و زاری را دید و گفت :
ای جان جانان !اگر این مرده ، حال و روزگار اکنونی ترا میدید کفن خویش می درید و میگفت ای دوست ! چرا مویه میکنی ؟ من دو روز زودتر از تو رفتم، فردا تو هم در پی ام میآیی:
که چندین ز تیمار و دردم مپیچ
که روزی دو ، پیش از تو کردم بسیج
فراموش کردی مگر مرگ خویش؟
که مرگ منت ناتوان کرد ‌و ریش؟
نشستی بجای دگر کس بسی
نشیند بجای تو‌دیگر کسی !
تو جای دیگران نشسته بودی حالا نوبت دگران است بر جای تو بنشینند .
فردوسی بزرگوار هم میفرماید :
همه کارهای جهان را در است
بجز مرگ ، کآنرا در دیگر است
حافظ اما این جهان گذرا و این روزگار پرشتاب را عجوزه ای میداند که به هیچکس وفا نمیکند و عروس هزار داماد است :
مجو‌درستی عهد از جهان سست نهاد
که این عجوزه عروس هزار داماد است
سعدی همچنین میفرماید :
بگذار هر چه داری و بگذر که هیچ نیست
این پنج روزه عمر که مرگ از قفای اوست
هر آدمی که کشته شمشیر عشق شد
گو‌غم مخور که ملک ابد خونبهای اوست
سعدی همچنین در بوستان میفرماید :
ای دوست دل منه که در این تنگنای خاک
نا ممکن است عافیتی بی تزلزلی
رویی است ماه پیکر و مویی است مشکبوی
هر لاله ای که میدمد از خاک و سنبلی
( با یاد نازنین آموزگار شهر ما رودابه پاکپور اثنی عشری)
May be an image of 2 people and people smiling
See insights and ads
All reactions:
Zari Zoufonoun, Foroz Nader and 126 others