دنبال کننده ها

۱۳ شهریور ۱۴۰۳

دنیای کافکایی غلامحسین خان

رفته بودم سربازی . فرمانده پادگان ما عباس قره باغی بودکه بعدها ارتشبد شد ، گردان ما ۱۳۴ نفر بود ، همه لیسانس و فوق لیسانس و دکترا .
من طبیب پادگان بودم، رسما پزشک پادگان بودم ،
همان جناب سرهنگ ها که مدام بما زور میگفتند و تهدیدمان میکردند با همه اهن و تلپ شان میآمدند جلوی من خبر دار می ایستادند دست هایشان را میزدند بالا خواهش تمنا میکردند که دکتر جون ! قربون شکلت ! میشه چهار روز استراحت برام بنویسی؟
دکتر جان ! میشه خواهش کنم یه مقدار ویتامین برای خانمم بنویسی؟
من هم لج میکردم میگفتم نمی نویسم ، نمیخواستم تقلب کنم .
من درحالیکه پزشک پادگان بودم اما بخاطر فعالیت های سیاسی ام مرا سرباز صفر کرده بودند ، نه حقوق میدادند نه لباس ، من هم لات و لوت میگشتم ، افسر بودم ولی درجه نداشتم .
یکوقت میدیدی عباس قره باغی تلفن میکرد میگفت :
-پزشک وظیفه غلامحسین !
میگفتم : بله قربان !
میگفت : میروی خانه ام ، دخترم شهین مریض است ، فکر میکنم آنژین گرفته ، سه تا آسپیرین به او میدهی دو تا ویتامین ث ، میگویی به او سوپ بدهند ، مطلقا پنی سیلین نمیزنی!
من هم میگفتم : تیمسار ! خب شما خودتان که اینها را میدانید خودتان به خانم دستور بدهید این کارها را بکند . سه تا آسپیرین ! دوتا ویتامین ث! سوپ ، پس من برای چه به آن خانه بروم ؟
میگفت : دستور دستور نظامی است !باید بروی .
ما آنجا در پادگان یک آمبولانس قراضه ای داشتیم که بزور هل میدادیم روشن میشد ، سوار میشدیم میرفتم خانه تیمسار قره باغی ، بعد از سه ساعت میرسیدیم آنجا .
خانمش در را باز میکرد میگفت : پزشک وظیفه ! کفش هایت را در آر ! دستت را بشور .
میرفتم دست هایم را می شستم ، الکل میزدم ، دهان بچه را باز میکردم میدیدم مثلا گلودرد دارد ، یا آنژین گرفته و قرمز است ،بعد بنا به فرموده فرمانده کل پادگان دو تا آسپیرین وسه تا ویتامین ث و چهار تا جوش شیرین میدادم و خانم هم تایید میکرد . معلوم بود که قبل از اینکه من نسخه بنویسم تیمسار با خانم تماس گرفته و دستورات پزشکی اش را صادر فرموده است .
اصلا دنیا یک دنیای کافکایی بود.
« غلامحسین ساعدی -دانشگاه هاروارد - در گفتگو با ضیا صدیقی »
May be an image of hospital and text
See insights and ads
All reactions:
Siavash Roshandel, Zari Zoufonoun and 105 others

۱۱ شهریور ۱۴۰۳

یقه پاره

نمیدانم چه سالی بود ، بگمانم کلاس هفتم هشتم بودم .
حسن سبیل آمد دم کلاس مان در زد وگفت : حسن بن نوروزعلی بیاید دفتر آقای مدیر!
دلم هری ریخت پایین . تنم شروع کرد لرزیدن ، رنگ از رویم پرید ، بقول بیهقی از دست و پای بمردم .
یعنی آقای مدیر با من چیکار دارد ؟
آقای کنارسری مدیر مدرسه مان بود ، چنان هیبت و جبروتی داشت که اسمش را گذاشته بودیم حضرت محمد !
رفتم دفتر آقای کنارسری ، حسن سبیل هم همپای من آمد .
آقای کنار سری نگاهی بمن کرد و چشمش به یقه پاره پیراهنم افتاد ، شال گردنش را بازکردو گردنم را پوشاند و دستم را داد دست حسن سبیل و گفت : بروید!
با حسن سبیل از مدرسه بیرون آمدیم ، از خیابان پهلوی رفتیم طرف پرده سر .
من نمیدانستم کجا میرویم ، جرات نداشتم از حسن سبیل هم بپرسم .
رفتیم رسیدیم عکاسخانه جمشید ، از پله های چوبی بالا رفتیم .
آقا جمشید ترق و توروق چند تا عکس از من گرفت و گفت : به امان خدا !
بر گشتیم مدرسه ، من هنوز نمیدانستم داستان چیست !
یکی دو هفته بعد دیدم عکس بزرگ من آن بالا روی روزنامه دیواری چسبیده است
شاگرد اول شده بودم
این عکس همان است . شال گردن آقای کنارسری پارگی یقه ام را پوشانده است
بقول حافظ جان جانان :
خرقه‌پوشیِ من از غایتِ دین‌داری نیست
پرده‌ای بر سرِ صد عیبِ نهان می‌پوشم
———~~~~~~~
پی نوشت: چنان چشمان درشتی داشتم که بمن میگفتند « گو چوشمه» یعنی گاو چشم
مادرم هر وقت از شیطنت هایم خسته میشد مرا نفرین میکرد میگفت : مرده شور آن گو چوشمه ترا ببرد !
May be an image of 1 person
See insights and ads
All reactions:
Siavash Roshandel, Farhad Ghasemzadeh and 156 others

دعوای دال و ذال

آقا ! در میان هفت و نیم میلیارد آدم روی زمین هیچ قوم و قبیله ای مثل ما ایرانی ها اهل « دعوا» نیست!
ما مدام در حال دعوا کردن هستیم.مدام داریم یقه درانی می کنیم ، مدام دست در گریبان هم انداخته و خسته هم نمی شویم .
آقای جمهوری اسلامی میگوید من نماینده حضرت باریتعالی روی کره زمین هستم ، اسلامم هم اسلام ناب محمدی است!
آقای مجاهدین خلق میگویند : فوتینا !شیرین نشود دهان به حلوا گفتن !اسلام من از اسلام شما اسلام تر است .
آقای نو اندیش دینی میگوید :
من این دین سالوس را منکرم
مسلمانی ار این بود کافرم
آقای اصولگرا هجایش میکند وناسزایی نثارش میکند ومیگوید : زکی!
بقدر شغل خود باید زدن لاف
که زر دوزی نداند بوریا باف
آقای سروش میگوید : من مسلمانم
آقای یاردانقلی هرزه چانه میفرماید : غلط زیادی موقوف!
زهی نادان که او خورشید تابان
به نور شمع جوید در بیابان
آقای کدیور میگوید : من مسلمانم
آقای حوزه علمیه میگوید :معاذالله! واستان شمشیر را زان زشتخو !
باید به جرم ارتداد به دار آویخته شوی!
آقای صوفی قلندر میگوید : من مسلمانم و پشت بندش هم فریاد میزند :ناد علیا مظهر العجائب!
آقای حجت الاسلام قداره بند با دله دزدان قمه کش از راه می‌رسد و با دهان کف کرده نعره بر میکشد که : این ناکثین و قاسطین و مارقین را باید کشت .
این دعواها ‌‌و کشمکش ها حتی به حروف الفبای فارسی هم کشیده شده است:
آقای « ز » و آقای« ذال » قرن هاست دست در گریبان همدیگر انداخته و بقول همولایتی ها کش و‌ وا کش دارند. در این گیر و دار سر ‌وکله آقای « ض» هم پیدا شده است و میگوید :
بزم بزم بز بز ها ، دو شاخ دارم به هوا ! کی میاد به جنگ من ؟
آقای « ظ دسته دار» هم آن گوشه کنارها ایستاده است و این معرکه را تماشا میکند .لاجرم کار بجایی رسیده است که بقول معروف نمیدانیم« گذار » را باید با آقای « ذال »بنویسیم با آقای « ضاد » بنویسیم . با آقای « ز» بنویسیم .با «ظای دسته دار » بنویسیم یا با « ظای » بی دسته !
همین گرفتاری را با « س» و « ث» و « ص» هم داریم
تازه میخواهیم بین آقایان« س » و« ث» و « ص» میانجیگری بکنیم که سروکله آقای «ط » دسته دار پیدا میشود و برای آقای « ت» که نه دسته دارد و نه چماقدار دارد و نه فدایی جان بر کف دارد شاخ و شانه میکشد
در این گیر و دار آقایان « غ» و « ق» هم حیران و سرگردان مانده اند که آیا قیمه را با غین می نویسند یا با قاف؟
ما برای اینکه این دعوا دامنه پیدا نکند و خشک و تر را با هم نسوزاند با کدخدا منشی وارد معرکه میشویم و میگوییم : آقایان ! آقایان ! لطفا دست نگهدارید ! آنرا که با قاف مینویسند قمه است نه قیمه! قیمه را با راسته گوسفند و لپه دیر پز می نویسند !
گفت : اکنون چون منی ای من در آ
نیست گنجایی دو «من» را در سرا….
خلاصه اینکه شلم شوربای عجیب غریبی است و بقول دایی مم رضای ما سگ صاحبش را نمی شناسد .
May be an illustration of slow loris and text
See insights and ads
All reactions:
Siavash Roshandel, Zari Zoufonoun and 61 others