رفته بودم سربازی . فرمانده پادگان ما عباس قره باغی بودکه بعدها ارتشبد شد ، گردان ما ۱۳۴ نفر بود ، همه لیسانس و فوق لیسانس و دکترا .
من طبیب پادگان بودم، رسما پزشک پادگان بودم ،
همان جناب سرهنگ ها که مدام بما زور میگفتند و تهدیدمان میکردند با همه اهن و تلپ شان میآمدند جلوی من خبر دار می ایستادند دست هایشان را میزدند بالا خواهش تمنا میکردند که دکتر جون ! قربون شکلت ! میشه چهار روز استراحت برام بنویسی؟
من هم لج میکردم میگفتم نمی نویسم ، نمیخواستم تقلب کنم .
من درحالیکه پزشک پادگان بودم اما بخاطر فعالیت های سیاسی ام مرا سرباز صفر کرده بودند ، نه حقوق میدادند نه لباس ، من هم لات و لوت میگشتم ، افسر بودم ولی درجه نداشتم .
یکوقت میدیدی عباس قره باغی تلفن میکرد میگفت :
-پزشک وظیفه غلامحسین !
میگفتم : بله قربان !
میگفت : میروی خانه ام ، دخترم شهین مریض است ، فکر میکنم آنژین گرفته ، سه تا آسپیرین به او میدهی دو تا ویتامین ث ، میگویی به او سوپ بدهند ، مطلقا پنی سیلین نمیزنی!
من هم میگفتم : تیمسار ! خب شما خودتان که اینها را میدانید خودتان به خانم دستور بدهید این کارها را بکند . سه تا آسپیرین ! دوتا ویتامین ث! سوپ ، پس من برای چه به آن خانه بروم ؟
میگفت : دستور دستور نظامی است !باید بروی .
ما آنجا در پادگان یک آمبولانس قراضه ای داشتیم که بزور هل میدادیم روشن میشد ، سوار میشدیم میرفتم خانه تیمسار قره باغی ، بعد از سه ساعت میرسیدیم آنجا .
خانمش در را باز میکرد میگفت : پزشک وظیفه ! کفش هایت را در آر ! دستت را بشور .
میرفتم دست هایم را می شستم ، الکل میزدم ، دهان بچه را باز میکردم میدیدم مثلا گلودرد دارد ، یا آنژین گرفته و قرمز است ،بعد بنا به فرموده فرمانده کل پادگان دو تا آسپیرین وسه تا ویتامین ث و چهار تا جوش شیرین میدادم و خانم هم تایید میکرد . معلوم بود که قبل از اینکه من نسخه بنویسم تیمسار با خانم تماس گرفته و دستورات پزشکی اش را صادر فرموده است .
اصلا دنیا یک دنیای کافکایی بود.
« غلامحسین ساعدی -دانشگاه هاروارد - در گفتگو با ضیا صدیقی »