پنجاه شصت سال عینکی بودیم . آنوقت ها که جوان بودیم رفته بودیم یکی از این عینک های دوزاری خریده بودیم گذاشته بودیم روی چشم مان تا به ما بگویند آقای روشنفکر! محض احتیاط یک قبضه ریش پروفسوری هم گذاشته بودیم تا روشنفکری مان تکمیل بشود . هر وقت هم میخواستیم به خیابان برویم یکدانه مجله پنجقرانی فردوسی میخریدیم میگذاشتیم جیب کت مان تا همگان بدانند این عالیجنابی که اینجا باد توی غبغب مبارکش انداخته سلانه سلانه راه می رود یک فقره روشنفکر ناب وطنی است .
بعد ها فهمیدیم ای بابا ! این چشمان بابا قوری گرفته مان از روز ازل عیب و ایراد داشته و دنیا را تیره و تار میدیده ایم . لاجرم رفتیم دکتر و عینکی شدیم.
پنجاه شصت سال با بلای عینک دست به گریبان بوده ایم ، گاهگداری عینک مان را گم میکردیم. گاهی روی پیشانی مان مانده بود کورمال کورمال دنبالش می گشتیم . گاهی می شکست و نمیدانستیم باید چه خاکی بسر کنیم
پریروز گفتیم علی الله ! چطور است برویم پای عمل جراحی ! رفتیم عمل کردیم
آه خدای من ! چه سعادتی! حالا دنیا را زیباتر می بینیم ، خانه مان بنظرم سپیدتر و تمیز تر میآید. بی عینک می خوانیم . بدون عینک می نویسیم . فقط مانده ایم حیران چطوری به دیگران حالی کنیم ما هنوز همچنان روشنفکریم ؟
بگمانم مجبوریم دوباره برویم یکی از آن عینک های دوزاری بخریم بگذاریم روی چشممان تا خدا نکرده یکوقتی چیزی از روشنفکری مان کم نشود !