دنبال کننده ها

۲۸ خرداد ۱۴۰۳

بلای عینک

پنجاه شصت سال عینکی بودیم . آنوقت ها که جوان بودیم رفته بودیم یکی از این عینک های دوزاری خریده بودیم گذاشته بودیم روی چشم مان تا به ما بگویند آقای روشنفکر! محض احتیاط یک قبضه ریش پروفسوری هم گذاشته بودیم تا روشنفکری مان تکمیل بشود . هر وقت هم میخواستیم به خیابان برویم یکدانه مجله پنجقرانی فردوسی میخریدیم میگذاشتیم جیب کت مان تا همگان بدانند این عالیجنابی که اینجا باد توی غبغب مبارکش انداخته سلانه سلانه راه می رود یک فقره روشنفکر ناب وطنی است .
بعد ها فهمیدیم ای بابا ! این چشمان بابا قوری گرفته مان از روز ازل عیب و ایراد داشته و دنیا را تیره و تار میدیده ایم . لاجرم رفتیم دکتر و عینکی شدیم.
پنجاه شصت سال با بلای عینک دست به گریبان بوده ایم ، گاهگداری عینک مان را گم میکردیم. گاهی روی پیشانی مان مانده بود کورمال کورمال دنبالش می گشتیم . گاهی می شکست و نمیدانستیم باید چه خاکی بسر کنیم
پریروز گفتیم علی الله ! چطور است برویم پای عمل جراحی ! رفتیم عمل کردیم
آه خدای من ! چه سعادتی! حالا دنیا را زیباتر می بینیم ، خانه مان بنظرم سپیدتر و تمیز تر میآید. بی عینک می خوانیم . بدون عینک می نویسیم . فقط مانده ایم حیران چطوری به دیگران حالی کنیم ما هنوز همچنان روشنفکریم ؟
بگمانم مجبوریم دوباره برویم یکی از آن عینک های دوزاری بخریم بگذاریم روی چشم‌مان تا خدا نکرده یکوقتی چیزی از روشنفکری مان کم نشود !
May be an image of eyeglasses
See insights and ads
All reactions:
Mina Siegel, John Mahmoudi and 138 others

بمان پسر جان

( به بهانه روز پدر )
۱- پدر می‌گفت: کجا می‌روی پسر جان؟ همینجا بمان. به این باغ‌ها و دار و درخت‌ها برس. می‌خواهی بروی آنسوی دریاها که چه؟ که چه بشود؟ این خانه درندشت را می‌بینی؟ این باغات چای و این نارنجستان‌ها را می‌بینی؟ چطور دلت می‌آید این‌ها را بگذاری و بگذری؟
۲- پدردستم را گرفته بود میبرد مدرسه. انگار هزار سال پیش بود . باران نم نمک می بارید. سر کوچه تکه نانی افتاده بود . پدر خم شد . نان را برداشت . بوسید . گذاشت لای درز دیوار.
آنوقت رو بمن کرد و گفت: نعمت خداست . نباید زیر دست ‌و‌پا باشد.
۳- مادر آمده بود فرودگاه. با خودش یک چمدان نان و مربا و کلوچه آورده بود. یک چمدان کامل.
می‌گفت: تا برسید آمریکا گرسنه نمانید.
نمی‌دانست ما به دورترین نقطه دنیا می‌رویم. نمی‌دانست آرژانتین کجاست. نامش را نشنیده بود. نمی‌دانست به سرزمینی می‌رویم که گامی دیگر سقوطی است به ژرفای سیاهی ‌های آنسوی زمین. آرژانتین. آخر دنیا. ته دنیا. سرزمین آتش . Tierra del Fuego
۴-مادر در آرزوی دیدن فرزند سر به خاک نهاد و پدر در غبار فراموشی و خاموشی و پریشانی گم شد.
آه پدر جان! نبودم تا در آن روزهای تلخ خاموشی و فراموشی دستت را بگیرم. نبودم تا عرق از پیشانی‌ات پاک کنم.
هنوز صدایت در جان و جهانم طنین انداز است: کجا می‌روی پسر جان؟ بمان. این نارنجستان را می‌بینی؟
آه! پدر جان، چه بر سر نارنجستان‌ها آمده است؟ آن درخت لیلکی سرفرازم کجاست؟
See insights and ads
All reactions:
Mina Siegel, Siavash Roshandel and 137 others

از عجایب روزگار

پنجاه سال پیش در زنجان یک آقایی دوچرخه اش را جلوی دکان مشدی حسن گذاشت و گفت : مشدی حسن جان ! این دوچرخه اینجا پیش شما بماند بروم نیم ساعت دیگر بر میگردم .
رفت و هرگز بر نگشت .
مشدی حسن که بعدها به مکه رفت و حاج حسن شد پنجاه سال تمام این دوچرخه را به امانت نگهداشت .
امسال پس از درگذشت حاج حسن نعلچی گر ، شهرداری زنجان مجسمه او و همان دوچرخه را بعنوان« نماد امانت داری » در یکی از خیابان های شهر نصب کرد.
چند روز بعد دوچرخه ای که پنجاه سال نزد حاج حسن به امانت مانده بود دزدیده شد !
May be an image of 1 person, bicycle, monument and text
See insights and ads
All reactions:
Siavash Roshandel, Bahman Azadi and 126 others