دنبال کننده ها

۸ اردیبهشت ۱۴۰۳

سلام ، چطوری عزیزم؟

یک آقای محترمی از ما تقاضای دوستی فیس بوقی کرده بود . ما هم جوابش دادیم که : کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست!
آقا ! چشم تان روز بد نبیند ، نیم ساعت نگذشته بود که سیل پیام های صوتی و تصویری و نوشتاری بسوی مان سرازیر شد .بخودمان گفتیم عجب غلطی کرده ایم ها !
شب شد دیدیم زنگ میزند . بروی خودمان نیاوردیم. نصفه شب شد دیدیم تلفن مان دنگ دنگ میکند ، از خواب پریدیم ترسان و لرزان تلفن را برداشتیم دیدیم همین آقای فلانی است، باز بروی خودمان نیاوردیم. صبح شد دیدیم دوباره پیام فرستاده است و ول کن مان نیست.گفتیم خدایا خداوندا عجب گیری افتاده ایم ها ! دل مان هم نمیآمد بلاک شان کنیم و شرشان را از سرمان کم کنیم.گفتیم لابد خودشان متوجه شده اند که ما اینجا در ینگه دنیا نه بنگاه معاملات ملکی داریم ، نه بابای خدابیامرزمان سهامدار منهتن بانک بوده اند . نه از نوادگان اتول خان رشتی هستیم، نه اینکه حال و حوصله چک و چانه زدن با آدم‌های ناشناس را داریم . اما باز دیدیم دست از سر مان بر نمیدارد ، لاجرم مجبور شدیم بلاک شان کنیم و خلاص.
از سوی دیگر برخی از پرستوهای وطنی با اسم های عجق وجق و عکس های عجق وجق تر تقاضای دوستی می‌دهند اما همینکه به تقاضای شان پاسخ مثبت میدهیم پیام های « سلام عزیزم چطوری » سرازیر میشود و ما نمیدانیم از کی « سلام عزیزم چطوری » شده ایم.
زن بیچاره مان هم همین گرفتاری ها را دارد .
یکی از افغانستان روزی سیصد بار زنگ میزند و میخواهد برایش پول بفرستیم . آن یکی از ترکیه زنگ میزند پول میخواهد .
یکی دیگر زنش را فرستاده بود فیلیپین . از ما میخواست برویم فیلیپین دست زنش را بگیریم بیاوریم امریکا !
گفتیم : کاکو‌! خیال میکنی ما آقای دانولد ترامپ هستیم ؟
گفت: ما همشهری هستیم ، زنم روزنامه نگار است . زندان بوده . وظیفه شما بعنوان یک گیله مرد این است کمکش کنی
گفتیم: همشهری جان . من نه شما را میشناسم نه همسرتان را . علاوه بر این آخر من چیکاره ام بروم فیلیپین همسرت را بردارم بیاورم امریکا ؟ سفیر امریکا هستم ؟ وزیر خارجه ام ؟ چیکاره ام ؟
گفت: پس از یکی از دانشگاه‌های معتبر امریکا برایش پذیرش بگیر بتواند ویزا بگیرد
گفتیم : کاکو ! اخذ پذیرش دانشگاهی به این سادگی ها نیست، خودتان باید اقدام کنید
آقا ! چشم تان روز بد نبیند ، سیل دشنام‌های ناموسی بسوی مان سرازیر شد . ما را از گیله مردی خلع فرمودند و هفت پشت مان را هم در گور لرزاندند
غرض اینکه ما اینجا نیامده ایم مشاور حقوقی این و آن باشیم ،بنگاه کاریابی و شوهر یابی و امور مهاجرتی و صندوق قرض الحسنه هم نداریم ،اهل پرستو بازی هم نیستیم ، آرد مان را بیخته و الک مان را آویخته ایم . لطفا مزاحم مان نشوید . بروید کنار باد بیاید . عزت تان زیاد .
طرح از : داریوش راد پور
May be pop art of 1 person and text
See insights and ads
All reactions:
Susan Azadi, Mina Siegel and 169 others

۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

داستان سه پروین

در گفتگو‌با شبکه جهانی تلویزیون ملی پارس
گپ خودمونی

با رفیقان

با رفیقان
۱-از راست : مهندس هانری نهرینی - گیله مرد خندان - دکتر غفار زاده - امیر خان جابری زاده عضو تیم‌ملی فوتبال ایران
۲- عکس پایین :از راست : مهندس سعید تبریزی -مهندس هوشنگ نهرینی-مهندس مهدی حاذق اعظم - گیله مرد خندان -مهندس هانری نهرینی
بیچاره گیله مرد گرفتار ارتش مهندسان شده است ! .
به دادم برسید ای خلایق و مرا از دست این مهندسان نجات بدهید !
See insights and ads
All reactions:
Susan Azadi, Hanri Nahreini and 79 others

۴ اردیبهشت ۱۴۰۳

مستر براون به مرخصی میرود

کلاس هفتم هشتم بودیم . آقای معاف معلم انگلیسی مان بود . کله کوچکی داشت تنه ای لندهور . کله اش با تنه اش هیچ جور هماهنگی نداشت . آمده بود به ما انگلیسی یاد بدهد . بما گفته بود باید کتاب دایرکت متد Direct Method را خریداری کنیم .
رفتیم کتابفروشی آقای سعادتمند . کتاب دایرکت متد را نداشت . گفت سفارش میدهم از تهران بیاورند . یکی دو هفته ای چشم براه ماندیم تا کتاب دست مان رسید . کتاب جیبی کوچکی بود به رنگ زرد و با کاغذ کاهی .یکی دوماه طول کشید تا حروف انگلیسی آموختیم . البته با تلفظ غلط .
وسط های زمستان بود که آقای معاف تصمیم گرفت از روی کتاب دایرکت متد بما انگلیسی یاد بدهد . میآمد ته کلاس گوشه ای می نشست و بما میگفت بخوان . تا دم دمای امتحان آخر سال فقط چهار پنج جمله اش را یاد گرفته بودیم .
شش ماه طول کشید تا یاد گرفتیم مستر براون دست زن و بچه اش را گرفته است سوار ترن شده است و راهی کنار دریا شده است و پنجره ترن را باز کرده است تا هوای تازه ای استنشاق بفرماید !
ما در آن عالم نوجوانی چقدر دل مان میخواست کاشکی می توانستیم همراه شان برویم کنار دریا دست دختران مستر براون را بگیریم و برویم توی آب و با آنها آب بازی کنیم.
تابستان آمد و ما شب ها خواب دختران آقای مستر براون را میدیدیم و در عالم خیال با آنها در آبهای نیلگون دریا غوطه میزدیم !
تعطیلات تابستان که تمام شد رفتیم کلاس نهم. آقای معاف همچنان معلم انگلیسی مان بود .دوباره شروع کردیم با مستر براون و دو تا دختر هایش رفتن به کنار دریا.
کلاس نهم را تمام کردیم . آقای براون همچنان گرمش بود و پنجره ترن را باز کرده بود .
کلاس دهم و یازدهم و دوازدهم را هم تمام کردیم اما این مستر براون بیچاره هنوز به ساحل نرسیده بود . همچنان هوا گرم بود و پنجره های ترن هم همچنان باز مانده بود . دختر هایش لابد شوهر کرده بودند و دیگر در رویاهای شبانه مان جایی نداشتند .
خلاصه کلام اینکه اگر ما چهل سال امریکا هستیم اما هنوز دو کلام انگلیسی یاد نگرفته ایم همه اش تقصیر این مستر براون لاکردار است .
خدا ترا نبخشد و نیامرزد ای مستر براون که نگذاشتی ما با آن دوتا دختر تپلی موطلایی ات بیاییم کنار دریا و گرگم به هوا بازی کنیم و چهار کلام انگلیسی یاد بگیریم !
May be an image of 1 person and tree
See insights and ads
All reactions:
Farhad Ghasemzadeh, Siavash Roshandel and 114 others

۳ اردیبهشت ۱۴۰۳

خدای ایرانیان

سعیدی سیرجانی در همایشی که به مناسبت هزارمین سال سرایش شاهنامه در آلمان برگزار شده بود به برخوردهای گوناگون سرایندگان ایرانی به "خدا" اشارۀ کوتاهی کرد:
او میگوید : بر خورد شیخ سعدی برخورد راحت قرآنی است. او شیخ مسلمان است؛ مسلمان کافرکُش! (خود به قتل کافر اعتراف می کند)
« هندو را نگونش به چاهی درانداختم»
او‌ می خواهد ترویج اسلام کند؛ صادر کند اسلام را.
«از خدا دان خلاف دشمن و دوست -
که دل هر دو در تسلط اوست»
او خدای قرآن را می شناسد و می
داند قهار است؛ جبّار است، قاتل است؛ کشندۀ مشرکین است؛ بنابراین هر بدی که پیش بیاید؛ هر بلایی که بر شهری نازل شود، نسبتش را می‌دهد به خدا.
مدعی می شودبندگان چون عبادت خدا نکردند؛ کفران نعمت کردند؛ خدا حکم داد که شهرشان زیر و رو شود؛ سقف بر سرشان بریزد.
خدای سعدی عیناً مانند چنگیز خان مغول است . نشسته بر مسند و شمشیر می کشد و شکم پاره می‌کند:
«به تهدید چون برکشد تیغ حکم
بمانند کرّوبیان صُم بُکم"
سعیدی سیرجانی سی سال پیش
از آن سروده بود:
ای شیخ، من خدا ناشناسم اگر این
خداست"
خدائى‌که جز در زبان عرب -
به ديگر زبانى نـفهمدکلام
خدائى‌که ناگه شود درغضب
بسوزد به کين خرمن‌خاص‌و عام
...
روشن است که در برابر چنین خدایی همه دان و همه توان « بنده" شهامت بکار بردن عقل و جرأت شک کردن در "باورهای با شیر اندرون شده" را نمی یابد.
بدین سبب در جوامعی با چنین مؤمنانی نوجویی و ابتکار رواج ندارد.
طرف دیگر چنین "خداشناسی"
این است که «مؤمن" در عین زبونی و تسلیم ، خود را وابسته به قدرت او می یابد و باید حاضر باشد برای جلب"لطف" او به هر کاری دست بزند و در راهش از "قتل مشرکین، غارت ملحدین و تنبیه نافرمانان»ابا نداشته باشد.
از آنجا که دستش به خدا نمی رسد همۀ اینها را در خدمت "نمایندگان" او بر روی زمین انجام می‌دهد و باید در برابر آنان نیز تسلیم محض باشد:
".. به افعالِ خداوند یا کسانی که بر افعال آنها اعتراض جایز نیست ، رضایت بدهد و آنها را بپذیرد، اگر چه موافق میل او نباشد"(نصیرالدین طوسی)
از نظر تاریخی چنین "خداشناسی" که آنرا "الهیات وحشت"نیز می نامند، بازتاب نیازهای زندگی بدوی قبیله‌ای است که در آن رئیس قبیله مالک جان و مال همۀ وابستگان است و وابستگی بی‌چون و چرا به او باعث احساس ایمنی و قدرت می شود.
خدای عارفان
عارفان برای آنکه بندگی انسان را تحمل پذیر کنند، با ادعاهایی واهی به تخدیر ذهنی او می ‌کوشند: برای او جایگاهی والا قائل می‌شوند؛ تا بدانجا که مدعی‌‌اند مقصود از آفرینش، انسان بوده است
اما در نهایت همانجایی درجا می زنند که خداشناسی بدوی برای انسان قائل است:
بر کف شیر نر خونخواره‌ای -
غیر تسلیم و رضا کو چاره‌ای؟ (مولوی)
بدین سبب از راهی دیگر وارد می‌شوند و ادعا می کنند کششی میان خدا و بنده وجود دارد که سرسپردگی بی چون و چرا را داوطلبانه می‌سازد!
بنده ، مشتاق ایمان به چنین خدایی است و باید بندگی خود را با شور و شوق بپذیرد.
سیرجانی دراین باره می‌گوید:
"یک نوع (برخورد دیگر به خدا) برخورد عرفانی مانند برخورد مولوی است. برای مولوی هیچ بدی در دنیا وجود ندارد ؛ هیچ رنجی وجود ندارد. هر چه هست و نیست ما را به خدا نزدیک می کند؛ به سوی او می کشاند، بنابراین (انسان) گل خندانی است که مجبور به خندیدن است
« گل خندان که نخندد چه کند ؟
پیرهن را ندراند چه کند؟"
همۀ هستی و در فراز آن انسان
باید داوطلبانه و عاشقانه یوغ بندگی خدا را بر گردن نهد:
« آفتاب ار ندهد تابش و نور
پس بدین نادره گنبد چه کند؟»
البته کشش به سوی خدا و "عشق" به او تغییری در موقعیت مؤمن نمی‌دهد و او همچنان همچو شتری است که افسارش در دست دیگری است:
من اختیار خود را تسلیم عشق کردم -
همچون زمام اشتر بر دست ساربانان (سعدی)