دنبال کننده ها

۳۱ فروردین ۱۴۰۳

ودکای خدایان

آقا! ما دیگر داریم بکلی کفر و کافر میشویم. می ترسیم اگر حرف نزنیم دور از جان شما غمباد بگیریم.
بما گفته بودند خداوند تبارک و تعالی بهشت دارد . دوزخ دارد . صحرای محشر دارد . روز صد هزار سال دارد . جحیم دارد . سقر دارد . درخت زقوم دارد . ابواب الجنه دارد . هاویه دارد . چاه ویل دارد .حوض کوثر دارد که «طول آن از صنعا تا بصره است و به تعداد ستارگان آسمان جام در اطرافش می‌باشد که بدست حورالعین پر میشود و به مومن داده میشود . »
همچنین گفته بودند در خلد برین حوری هایی هستند عینهو هلو ! به هر مومن مسلمان شیعه اثنی عشری در آن دنیا هفتاد تا حوری می‌رسد که توی هفتاد قصر هفتاد طبقه ای انتظار آن مومن مسلمان شیعه اثنی حشری را میکشند .
بما گفته بودند در بهشت نهر ها و جویبار ها و چشمه هایی است که در آن شیر و عسل و شراب جاری است . اما عنده و عندالله بما نگفته بودند جناب آقای باریتعالی کارخانه ودکا سازی هم دارد .
بما چیزی نگفته بودند و گرنه ما به گور بابای مان میخندیدیم برویم ودکای اسمیرنف ونمیدانم قزوین پنجاه پنج و ودکای لهستانی و سوئدی و ودکای ابسلوت و «اسکای ودکا » و اینجور زهر ماری ها بخریم .
آقا !امروز ما رفته بودیم یکی از این فروشگاههای ینگه دنیایی بلکه نانی ،پنیری ،اشکنه ای ،قاذوراتی ، چیزی بخریم . دیدیم یک عالمه ودکای ساخت دستگاه ملکوتی حضرت باریتعالی آنجا بما چشمک میزند . ما را می بینی ؟ یکدفعه انگار میکنی یک کاسه آب داغ ریختند روی سر مان .گفتیم : عجب! سبحان الله .پس این آقای باریتعالی کنار خانه عفاف یک کارخانه ودکا سازی هم راه انداخته بود ما خبر نداشتیم ؟ رو کردیم به پاچال دار و گفتیم الهی از آتش جهنم خلاصی نداشته باشید ، الهی روز خوش در زندگی تان نبینید ،آخر شما ذلیل شده ها نبایست بما میگفتید در بارگاه ملکوتی حضرت باریتعالی ودکا هم پیدا میشود ؟
باری ،رفتیم یک بطرش را خریدیم یازده دلار .یعنی راستش خریدیم ده دلار و نود و نه سنت ( حالا نیایید یقه ما را بگیرید بابت همین مختصر دروغی که گفته ایم ما رابفرستند جهنم)
حالا می خواهیم امشب جای شما خالی یکی دو استکانش‌را نوش جان کنیم ببینیم چه پیش میآید
اگر فردا پس فردا سر و کله مان اینجا هاپیدا نشد یقین بدانید یکراست رفته ایم بهشت .رفته ایم بهشت فقط مانده ایم معطل که از بین آنهمه حوری های عینهو هلو کدام را اول انتخاب کنیم !
حقتعالی درهای خیر و سعادت و امن و صحت را بر همه شما نیز گشاده داراد! آمین !
See insights and ads
All reactions:
Mina Siegel, Siavash Roshandel and 82 others

نوا ....ندا

نوه ام - نوا جونی - از من می پرسد :
بابا بزرگ ! میدانی وقتی بزرگ شدم میخواهم چیکاره بشوم ؟
میگویم: نه بابا جونی. میخواهی چیکاره بشوی؟
می‌گوید: یا میخواهم ژورنالیست بشوم یا موزیسین .
میگویم : چقدر هم عالی است .
لحظه ای تامل میکند و می‌گوید : میخواهم مادر هم بشوم
I want to be a mother too
میگویم : مادر ؟
می‌گوید : بله! میخواهم دو تا هم بچه داشته باشم . یک پسر و یک دختر.
می پرسم : خب ! اسم بچه هایت را چه میگذاری؟
می‌گوید : اسم دختر م را میگذارم ندا ! ( و من یاد ندا آقا سلطان از نخستین ستم کشتگان حکومت اوباش می افتم که گویی جایی در خاطره جمعی ما ندارد )
می پرسم : خب، اسم پسرت را چه خواهی گذاشت ؟
می‌گوید : باید اسمی بگذارم که با اسم خودم جور در بیاید
میگویم : آها! چطور است بگذاری نوید ؟
میخندد و می‌گوید : ناوید ! اسم خوبی است بابا بزرگ !
میگویم : ناوید نه ! نوید
و او هی تکرار میکند نوید نوید نوید
May be an image of 1 person and smiling
See insights and ads
All reactions:
Farhad Ghasemzadeh, Susan Azadi and 170 others

۲۸ فروردین ۱۴۰۳

های ..... حسن کجایی ؟

دوچرخه ابوطیاره ای داشتم که بهار و پاییز و زمستان سوارش میشدم مدرسه میرفتم .
رفیقی داشتم نامش حسن . ما دو‌تا حسن بودیم . رفیق گرمابه و گلستان . حسن پدرش را در کودکی از دست داده بود .
سوار دوچرخه میشدیم میرفتیم چمخاله ، میرفتیم نخجیر کلایه ، میرفتیم لیالستان ، میرفتیم قصاب محله .
گهگاه تابستان ها هندوانه ای میخریدیم می بستیم ترک دوچرخه مان . یکساعت پا میزدیم میرفتیم رودخانه ای ، جویباری ، آبشاری ، سبزه زاری ، جای خوش آب و هوایی پیدا میکردیم می نشستیم هندوانه میخوردیم .
گاهی دوچرخه مان پنچر میشد . خودمان می نشستیم با چسب و سنباده پنچری اش را میگرفتیم . یکساعت تلمبه اش میزدیم بادش میکردیم . اگر زنجیرش پاره میشد که دیگر واویلا . با چه زور و زحمتی زنجیر را جا می انداختیم .
آنوقت ها نمیدانستیم چرا یهودی ها و مسلمان ها به جان هم افتاده اند. نامی از عبدالناصر می شنیدیم . میدانستیم یهودی ها رفته اند صحرای سینا و‌بلندی های جولان را تسخیر کرده اند . اینها را از رادیوی ترانزیستوری خانه مان شنیده بودیم .
نمیدانستیم صحرای سینا کجاست . نمیدانستیم کرانه های رود اردن کجاست . نامی از غزه نشنیده بودیم . اصلا نمیدانستیم صهیونیزم چیست .
هنوز نامی از امپریالیسم و سوسیالیسم به گوش مان نخورده بود . نمیدانستیم دلار چیست .
آقای جزایری پیشنماز محله مان غیر از امام موسی بن جعفر و سالار شهیدان و امیر المومنین هیچکس دیگر را نمی شناخت . نمیدانست حافظ اسد و عبدالناصر و حبیب بورقیبه و آیرنهاور و خروشچف کیستند . نام شان را نشنیده بود . به رادیو گوش نمیداد . میگفت رادیو حرام است . میگفت رادیو فرزندان ما را از مسلمانی می اندازد . کافرشان میکند .
من و حسن سوار دوچرخه مان میشدیم در محله مان جولان میدادیم . میرفتیم امیر شهید . میرفتیم چهار پادشاه . میرفتیم رودبنه .
دوچرخه حسن زنگ و چراغ و دینام و ترکبند داشت . دوچرخه ام اما هیچکدام از آنها را نداشت .
حسن را گویی قرن هاست در کوچه های غبار آلود خاطره گم کرده ام . از آن دوچرخه قراضه هم تنها تصویری مه آلود در ذهن و ضمیرم باقی مانده است. دیگر نام و‌نشانی از عبدالناصر و خروشچف و آیرنهاور نیست . آقای جزایری هم سال هاست بقول خودش به اسیران خاک پیوسته است . اما هنوز و همچنان مسلمان ها و یهودی ها چنگ در گریبان هم دارند . هنوز می کشند و کشته میشوند.
نگاهی به دو چرخه های امروزی می اندازم . نماد کامل هنر و خلاقیت و زیبایی.
میگویم : ما چه دوچرخه هایی سوار میشدیم حالا ببین فرزندان ما چه دوچرخه هایی سوار میشوند ! حسودی ام میشود .
میگویم : های …..حسن کجایی ؟ کاشکی میآمدی با دوچرخه های مان در کوچه های پرت جهان پرسه میزدیم .
های… حسن کجایی…؟!
See insights and ads
All reactions:
Mina Siegel, Siavash Roshandel and 50 others