دنبال کننده ها

۱۵ فروردین ۱۴۰۳

ممنون ...ممنون

پستچی محله مان خانم جوانی است که تازگی ها استخدام شده است. در همان لباس سرمه ای پستچی ها همچنان زیباست . بی هیچ پیرایه ای.
میخواهم بگویم دختر جان ! تو با اینهمه زیبایی باید در هالیوود باشی نه در این روستا شهر جنگلی خاموش بی هیاهو .
مرا که سرگرم گلکاری هستم می بیند و سلام میکند . حال و احوالی می پرسد و میگوید : کجایی هستی؟
میگویم : پرشن
میگوید : پس فارسی صحبت میکنی ؟
میگویم : یس
می پرسد : تنک یو به زبان فارسی چه میشود ؟
میخواهم بگویم «سپاسگزارم » می بینم تلفظ اش دشوار است
میخواهم بگویم «متشکرم » می بینم عربی است
میخواهم بگویم «مرسی » می بینم فرانسوی است
میگویم : ممنون
چند بار ممنون ممنون میگوید و میرود
حالا هر وقت مرا می بیند برایم دست تکان میدهد و میگوید : ممنون !
اگر میدانستم هر روز برایم دست تکان خواهد داد و ممنون ممنون خواهد گفت واژه دیگری یادش میدادم
میگفتم در زبان ما به تنک یو میگویند عاشگتم !
——————-
عاشگتم = عاشقتم
May be an image of heart and text
See insights and ads
All reactions:
Farhad Ghasemzadeh, Mina Siegel and 148 others

۱۰ فروردین ۱۴۰۳

این حسن تا آن حسن

محله مان دویست نفر جمعیت داشت. نام چهل تاشان حسن بود شصت تا شان حسین .
اگر یکی از کوچه رد میشد می پرسیدند : این کی بود ؟
میگفتند : مشدی حسن
می پرسیدند : کدوم مشدی حسن؟
-پسر مشدی حسین
کدوم مشدی حسین ؟
⁃ مشدی حسین خیاط
تو کوچه که بازی میکردیم نام چهارتای مان حسن بود پنج تای مان حسین.
اگر یکی صدا میکرد حسین پنج تای مان جواب میدادیم با من بودی؟
توی مدرسه هم همین مکافات را داشتیم
نصف بچه ها اسم خانوادگی شان یا حسینی بود یا حسنی.
وقت امتحان که میشد معلم ها گیج میشدند . این حسن حسینی که در علم‌الاشیا صفر گرفته کدام حسن حسینی است ؟
گاهی اتفاق می افتاد حسن حسینی خطایی میکرد . دعوایی میکرد . خودکار یکی را کش میرفت ، آنوقت آقای کنار سری مدیر مدرسه مان حسن سبیل را میفرستاد دنبالش . حسن سبیل میآمد در کلاس را باز میکرد ‌‌میگفت : حسن حسینی را آقای مدیر خواسته برود دفترش.
تو‌کلاس مان چهار تا حسن حسینی داشتیم
طفلکی ها از ترس توی شلوارشان میشاشیدند .
یکوقت میدیدی چهارتا حسن حسینی ریسه شده اند ترسان و لرزان میروند دفتر آقای کنارسری
ما توی محله مان چهار تا حسن کشاورز داشتیم . همه شان هم با هم‌پسرخاله ‌و‌پسر عمه ‌‌و پسر دایی بودند .
گاهی بین این حسن ها دعوا میشد . میزدند همدیگر را لت ‌‌و پار میکردند . ژاندارم ها میآمدند دنبال حسن کشاورز اما نمیدانستند کدام یکی را بگیرند ببرند پاسگاه .
فرض بفرمایید حسن کشاورز میرفت طاهره خانم را به زنی میگرفت . حالا سه تا حسن کشاورز باقیمانده می توانستند ادعا کنند طاهره زن آنهاست
قبرستان محله مان هم تماشایی بود
ده تا حسن حسینی و بیست تا حسین حسنی آنجا چال شده بودند . بیچاره نکیر ‌منکر توی چه انشر و‌منشری گیر میکرد تا حسن حسینی گناهکار را با حسن‌حسینی نماز خوان‌مومن اشتباه نگیرد .
من کی ام؟ لیلی و لیلی کیست ؟ من
ما دو یک روحیم اندر دو بدن
پدر مادر ها خیال میکردند اگر اسم بچه هایشان را حسن یا حسین بگذارند آقای ملک‌الموت سراغ بچه های شان نمیآید .گیلانی ها اسم بچه شان را میگذاشتند بمانی. ترک ها میگذاشتند الله وردی. فارس ها میگذاشتند خدا داد . میخواستند سر عزراییل کلاه بگذارند
یکبار یکی از همین حسن ها یک‌نامه عاشقانه برای شهین حسینی فرستاده بود . نامه بجای آنکه بدست شهین بیفتد افتاده بود دست بابایش آقای حسن حسینی . او هم نامه را برداشته بود آورده بود مدرسه مان داده بود دست آقای کنارسری و گفته بودمرد نیستم اگر یکایک دنده هایش را نشکنم .
آقای کنارسری حسن سبیل را فرستاده بود دنبال حسن عاشق پیشه
چهارتا حسن پا شده بودند رفته بودند دفتر آقای کنارسری.
آقای کنارسری پرسیده بود : حسن‌حسینی کدام ‌تان است ؟
چهارتایی گفته بودند : آقا اجازه ؟من حسن حسینی هستم.
آقای کنارسری دست هرکدام شان یک خودکار داده بود ‌‌گفته بود : اینجا بنویسید من حسن حسینی دانش آموزسال هشتم دبیرستان ایرانشهر لاهیجان هستم ….
نه هر خر را به چوبی راند باید
نه هر کس را به نامی خواند شاید
آنوقت از روی دستخط ها حسن حسینی عاشق پیشه را شناخته و بابایش را سوزانده بود طوری که حسن آقای ما پشت دستش را داغ کرده بود دیگر هیچوقت دنبال عشق و عاشقی نرود .
اواخر تیرماه نتیجه امتحانات را روی دیوار مدرسه می چسباندند.
میرفتیم نتیجه امتحانات مان را بگیریم .
چهارتا حسن حسینی داشتیم شش تا حسین حسنی . یکی شان رفوزه شده بود یکی شان چهارتا تجدیدی آورده بود ، یکی شان شاگرد اول شده بود ، اما معلوم نبود کدام یکی رفوزه شده کدام یکی شاگرد اول .
بالاخره معلم ها چاره ای پیدا کردند
پشت اسم خانوادگی هر کس نام پدرش را می نوشتند
یکی شده بود حسن حسینی فرزند حسن
آن دیگری شده بود حسن حسینی فرزند حسین
گاهی میشد نام پدرها هم شبیه هم بود
حسن حسینی فرزند حسین
آن یکی هم میشد حسن‌حسینی فرزند حسین
آنوقت باید خر بیاری باقلا بار کنی .
سر انجام اسم ها را شماره گذاری کردند
حسن حسینی شماره یک‌
حسن حسینی شماره دو
حسن حسینی شماره سه
حسن حسینی شماره چهار
و بدین ترتیب یک معضل بزرگ اجتماعی از پیش پای مان برداشته شد
ما هم دیگر اسم بچه ها را صدا نمیزدیم ، میگفتیم شماره چهار .
حسن حسینی شماره چهار از یک گوشه ای داد میزد حاضر !
May be art of boat and twilight
See insights and ads
All reactions:
Peyman Taghizadeh, Alireza Tohidloo and 1 other

گریز ناگزیر

یک زاهد فلورانسی همعصر ماکیاولی - عالیجناب گیسیاردینی - میگوید :
هیچ قاعده مفیدی برای زیستن در زیر بار استبداد وجود ندارد باستثنای یک قاعده که در زمان شیوع بیماری طاعون نیز صادق است :
به دور ترین جایی که میتوانی بگریز .
از آنجا که از دیر باز؛ حکومت های طاعونی در میهن ما همواره بر جان و مال و هستی و ناموس و حتی باورهای مردمان مان سیطره ای طاعونی داشته اند ؛ لاجرم مهاجرت و گریز نا گزیر بخش لاینفکی از زندگانی ایرانیان بوده و این ملت چه پیش و چه پس از بر آمدن طاعون اسلام ؛ هماره از ظلمتی به ظلمتی دیگر پرواز کرده اند .
میرزا رضا کرمانی که گلوله اش سینه شاه قدر قدرت ناصرالدین شاه قاجار را درید در دفاعیات خود میگوید :
" ...مگر این مردم بیچاره و این یک مشت رعیت ایران ودایع خدا نیستند ؟ قدری پا از خاک ایران بیرون بگذارید و در عراق عرب و بلاد قفقاز ؛ در عشق آباد و خاک روسیه هزار هزار رعایای بیچاره ایران را می بینید که از وطن عزیز خود از دست تعدی و ظلم فرار کرده و کثیف ترین شغل ها را از سر ناچاری پیش گرفته اند . هر چه حمال و کناس و الاغچی و مزدور در آن نقاط می بینید همه ایرانی هستند . گوسفند های شما همه رفته متفرق شدند . نتیجه ظلم همین است که می بینید ..."
میرزا آقا خان کرمانی - آن انسان خردمند قربانی استبداد - نیز می نویسد :
" هر که بگوید ملت ایران از روی جهان نابود نشده است انصاف را شهید کرده است زیرا هر ساله یکصد هزار نفر از اهالی ایران از جور ستمکاران جلای وطن کرده به ممالک خارجه میروند . شاهد مدعا سنگ شکنان راه قفقاز و روسیه ؛حمالان بصره و بغداد، سیاه سوختگان تابش گرمای جزیره العرب ، مجاورین کربلا و نجف ،پراکنده های هند ، بی سر و سامان های قطر ،خرکچیان اسلامبول و آه کشان خیابان های پاریس اند .
سید جمال الدین اسد آبادی تعداد گریختگان از وطن و مهاجران به کشورهای دیگر را بیش از یک پنجم جمعیت ایران میدانست و می نوشت :
" من در استانبول به ایرانیانی بر خوردم که با دست های ظریف پست ترین شغل ها را انجام میدادند . مانند سقایی ؛ جاروکشی و خرکچی ..."
حاج زین العابدین مراغه ای معروف به ابراهیم بیگ در سیاحت نامه خود رنجها و دردهای رانده شدگان از وطن را اینگونه بازتاب میدهد :
"در سفر قفقاز و در باطوم ؛ در محلات فقیر نشین به هر طرف که نگاه کردم جز " همشهری " ندیدم .
پرسیدم : چه کاره اند ؟
گفتند : اینها همگی فعله و حمال اند .
گفتم : سبحان الله !در این شهر کوچک ؛ چهل پنجاه هزار ایرانی آنهم به این وضع و حالت پریشانی ؟
گفتند : آقا جان !تمام دهات و شهر ها و قصبات ؛ حتی دهات قفقاز پر از این قبیل ایرانیان است .در ایران امنیت نیست . کار نیست .نان نیست . برخی از دست تعدی داروغه و کدخدا گریخته اند و برخی از دست باج گیری و تهمت های ملایان ....
در اینجا مرده مهاجران هم منبع در آمد است .هرگاه یکی از فعله ها مرد ؛ اول کسی که بر سر جنازه اش حاضر است ماموران قنسولخانه اند که خود را وارث شرعی و عرفی او میدانند ....
و باری . چرخ این آسیاب هنوز هم به همان سبک و سیاق دیرین میچرخد و میچرخد .
May be an image of text
See insights and ads
All reactions:
Mohammad Anousheh, Karim Akhavan and 14 others