دنبال کننده ها

۱۷ اسفند ۱۴۰۲

روزگار دوزخی اهل کتاب

این روزها دیگر کسی کتاب نمی خواند
نسل ما هم که اهل کتاب و‌کتابخوانی بود بزودی منقرض میشود( شاید هم منقرض شده ‌وما ته مانده های آن هستیم )
رفته بودم تعمیرگاه برای سرویس اتومبیلم . مرد میانسالی آنجا در اتاق انتظار نشسته بود کتاب می خواند . تعجب کردم . مگر این روزها کسی کتاب هم می خواند ؟
دوست نویسنده ام کتابش را که با مرارت بسیار به چاپ رسانده بود برایم فرستاده است.
دو‌سه صفحه اولش و سه چهار صفحه از وسط های کتاب را خواندم و‌آنرا توی کتابخانه ام گذاشتم تا همراه صد ها و صدها کتاب نخوانده دیگر خاک بخورد .
دیگر کسی حال و‌حوصله خواندن کتاب ندارد . هر جا میروی و‌هر جا نگاه میکنی مرد ‌وزن و‌پیر و‌جوان را می بینی سر در تلفنی فرو‌کرده ‌‌از پیرامون خود بی خبراست . هیچکس با دیگری سخن نمیگوید
چنین بنظر میرسد که فاتحه کتاب ‌‌و کتابخوانی بزودی خوانده میشود و‌کتابخانه ها دیر یا زود به رحمت خدا رفته و بسته میشوند
دوستی از من می پرسید چرا مجموعه ای از یاد داشت ها و داستانواره هایم را بصورت کتاب چاپ نمی کنم . در پاسخش گفتم سی سال پیش بخش هایی از داستان آوارگی هایم را با نام « در پرسه های دربدری» به چاپ داده ام که خود من فقط یک نسخه اش را دارم
می پرسد چرا تجدید چاپش نمی کنی؟
میگویم در این زمانه هشلهف ‌و« در این میهمانخانه مهمان کش روزش تاریک » از چاپ کتاب چه حاصل ؟همین یک نسخه را هم به میراث برای نوه هایم گذاشته ام که فارسی نمیدانند و خیال میکنند پدر بزرگ و مادر بزرگ شان از سرزمین شگفتی بنام« آی ران » آمده اند
یاد مرحوم اخوان ثالث می افتم که با درد و‌دریغ میگفت نویسنده ایرانی کسی است که میرود با قرض و‌قوله کتابی در چهارصد پانصد نسخه چاپ میکند آنرا مجانی به دوست و آشنا میدهد آنها هم نگاهی به چند صفحه اش می اندازند آنگاه پرتش میکنند روی طاقچه تا خاک بخورد .
میگویند حرف حرف میآورد باران برف . حالا حکایت ماست .
هفت هشت سال پیش آقای هوشنگ ابتهاج آمده بود امریکا . با رفیق شاعرم مسعود سپند رفتیم دیدنش . مسعود سپند نسخه ای از کتاب شعرش بنام «پالپال » را تقدیم جناب استاد کرد
حضرت سایه کتاب را سر خوشانه ورقی زد و رو به سپند شاعر کرد ‌وگفت : کاغذش خیلی اعلاست !
باری ! زمانه کتابخوانی سپری شده است
همانگونه که زمانه دوستی های ناب
و عشق های ناب
و آدم های ناب
May be an image of 1 person and text
See insights and ads
All reactions:
Nasser Darabi, Mohammad Anousheh and 49 others

۱۶ اسفند ۱۴۰۲

سر و زر

در کتاب " روضه الصفا " می خوانیم که :
در دوره خلافت عبدالملک مروان ؛ مردی بنام عمروبن سعید با وی از در مخالفت در آمد و علیه وی قیام کرد .
بدستور مروان او را دستگیر و سرش را از تن جدا کردند .
مردم به اعتراض بر آمدند و شور و غوغا بر خاست
عبدالملک پرسید : این چه غوغا و فریاد است ؟
گفتند : یحیی بن سعید با جمعی از یاران خود بر در قصر ایستاده اند و عمرو را می طلبند .
عبدالملک گفت : از بام کوشک ( قصر ) سر عمرو را در میان اهل غوغا بینداز و ده هزار درهم هم بر سر ایشان بپاش ...
بموجب فرموده عمل کردند . مردم چون " زر " و " سر " دیدند ؛ بعد از بر چیدن زر ؛ سر خود گرفتند - یعنی به خانه های خود باز گشتند .
اکنون آیا مردم زمانه ما فرقی با مردم زمانه عبدالملک مروان کرده اند ؟
طرح از : اردشیر محصص
May be a doodle of duffle coat and overcoat
See insights and ads
All reactions:
Mina Siegel, Siavash Roshandel and 60 others

اوباما هم نشدیم

آقای اوباما بابت نوشتن خاطراتش ۶۵ میلیون دلار از انتشاراتی پنگوئن دریافت کرده است
(منبع : مجله تایم )
ما پنجاه شصت سال است داریم پرت و پلا می نویسیم آنوقت در این پنجاه شصت سال که اینهمه خاطره نوشته و اینهمه مثل سگ یوسف ترکمن پاچه این و آن را گاز گرفته و کاری هم به کار بن لادن و‌ملا عمر و ملا علی و ملاهای دیگر نداشته و یکدانه سنگریزه بسوی آنها پرتاب نکرده ایم و با طیاره های نظامی و غیر نظامی کرور کرور پول برای بزرگان اهل تمیز نفرستاده ایم هیچ آدمیزاد نیکوکار دست و دلباز هنر دوست هنر شناسی - حتی از نوع هنرشناسان بر ما مگوزید - در آن نیرنگستان آریایی اسلامی پیدا نشده یک پاپاسی بما بدهد بگوید آقای گیله مرد خرت به چند ؟
آقا ! شصت هفتاد سال پیش که دنیای مان بد تر از آخرت یزید بود ما ازبقال سر گذرمان -ممد آقای بقال - چهار سیر خرمای نسیه خریده و خورده بودیم و دو تومان و چار زار به ممد آقا بدهکاربودیم
سال‌های سال وقتی میخواستیم مدرسه برویم از چهارتا کوچه آنور تر میرفتیم مبادا خدای ناکرده چشم ممد آقا به چشم ما بیفتد و از ما پول خرمایی را که نسیه خریده بودیم بخواهد.
بعدش هم یک آقای ریش سپید نورانی از راه رسید و گفت آب را مجانی میکنیم ، برق را مجانی میکنیم .
ما که مدام غم این «خلق پر شکایت گریان» را میخوردیم به خیال اینکه لابد همین دو تومان و چار زار بدهی مان به ممد آقا را هم‌میدهد رفتیم زیر علم و بیرقش سینه زدیم و از ته جگرمان فریاد بر کشیدیم که : این مباد آن باد !
دیری نگذشت که همان آقای نورانی یک پوست خربوزه ای زیر پای مان گذاشت و :
چنان زد بر بساطم پشت پایی
که هر خاشاک ما افتاد جایی .
در این سال های دور و دراز نه تنها هیچ آدمیزادی - حتی همانهایی که شبانه روز پنبه لحاف کهنه باد میدهند و قرت و قراب میآیند - این دو تومان و چار زار بدهی مان را پرداخت نکرده اند بلکه خود ممد آقا - که ما خیال میکردیم سال هاست به رحمت خدا رفته و هفت کفن پوسانده است - داده است یکی از نوه نتیجه هایش یک نامه فدایت شوم برای مان به ینگه دنیا فرستاده و از قول ممد آقا نوشته است باید بدهی های معوقه را با جریمه دیر کرد و وجه الالتزام و سود بانکی کارسازی بفرماییم !
میگوییم ای آقا ! ما فقط دو تومان و چار زار به ممد آقا بدهکار بودیم . الحمدالله بیع سلف و مضاربه و مساقات و مزارعه و عقود شرعی نداشته ایم و گرنه حالا میباید ده بیست هزار دلار بابت همان چهار سیر خرمای گندیده به ممد آقا می پرداختیم تا بتوانیم فردا پس فردا لنگان لنگان از پل صراط ، یا بقول این گبران کافر «پل چینوت » بگذریم و به ژرفای دوزخ در نغلتیم
بقول اسد آقای ما :آی بخشکی شانس
و بقول آن شاعر بدهکار مغبون مظلوم : پس ما به تماشای جهان آمده ایم ؟
یک یارویی در زندان برازجان بودکه نمیدانم چرا آمده بود خودش را قاطی زندانی ‌هایی کرده بود که لولهنگ شان خیلی آب میگرفت ‌وهمه شان کباده ملک الملوکی دنیا را می کشیدند.
یک شب که یکی از بزرگان اهل ‌شعر و شاعری چند تا از غزل های سعدی را برای زندانیان خوانده بود یارو برگشته بود و گفته بود عجب روزگاری است آقا ، سعدی هم نشدیم !
حالا ما هم میگوییم : عجب روزگاری است آقا ! اوباما هم نشدیم !
May be an image of 1 person and text that says 'APROMISED LAND BAR BARACK OBAMA'
See insights and ads
All reactions:
Siavash Roshandel, امیر شریف and 25 others