دنبال کننده ها

۱۵ بهمن ۱۴۰۲

جهان به کجا میرود

Other posts

ارکستر شبانه قورباغه ها

پاییز که میشود نزدیکی های خانه مان چشمه ساری از دل خاک میجوشد و اندک اندک با آمدن زمستان به رودخانه کوچکی بدل میشود .
شب ها ی زمستان هزاران قورباغه در این جویبار آواز میخوانند . گویی ارکستر شبانه قورباغه هاست.
اواخر بهار آب این جویبار بتدریج کم و کمتر میشود و با فرارسیدن تابستان دیگر نه از جویبار ‌و چشمه سار نشانی بر جای میماند نه از قورباغه ها .
ما که از علم الاشیا و‌علم الاخلاق و‌علم‌الحیوان و علم الاجتماع و ایضا علم قورباغه شناسی چیزی سرمان نمی شود چطور است از شما دانشمندان محترم که هم در علم کیمیا و سیمیا سر رشته دارید و هم کارشناس علوم قورباغه شناسی هستید بپرسیم این قورباغه ها فصل تابستان کجا میروند و چگونه دوباره سروکله شان در فصل پاییز پیدا میشود ؟
این لاکردار ها مگر بال دارند پرواز میکنند ؟
عجب گیری افتادیم ها ! حیف نیست دانشمند محترمی مثل ما از علم الاشیا و علم القورباغه چیزی نداند ؟
May be an image of amphibian and body of water
See insights and ads
All reactions:
Nasrin Zaravar, Mina Siegel and 76 others

۱۳ بهمن ۱۴۰۲

صادق ترین معشوقه های عالم

در میان نویسندگان و متفکران ایرانی ، دکتر مسعود نقره کار -که به گریز ناگزیر تن در داده و سالهاست می نویسد - بدون شک یکی از پرکار ترین نویسندگان ایرانی است
مردی است که علاوه بر حرفه پزشکی و حضور دائمی کنشگرانه در رسانه ها ، مدام سرگرم تحقیق و پژوهش در هزار توی فرهنگ و ادب و سنت ایرانی است و حاصل این تلاش شبانه روزی انتشار دهها جلد کتاب در عرصه ها و قلمروی گوناگون است که بنظر من مهم‌ترین آن انتشار مجموعه پنج جلدی «تاریخ جنبش روشنفکری ایران » است که تهیه و تدارک آن مستلزم کوششی جانفرسا بود
دکتر نقره کار اما از بی توجهی هموطنان به کتاب ‌‌و کتابخوانی مینالد ‌ومیگوید :
« ماجرای تالیف و انتشار این مجموعه حکایت ها با خود دارد که تلخ ترین آن این است که تعدادی از این کتاب ها که با مشقت و سختیِ بسیار منتشر شده هنوز در انبار انتشارات باران خاک ونَم می خورند، مجموعه ای که هزینه تایپ وچاپ آن ده ها هزار دلار شده است . هرکس این مجموعه را دیده بَه بَه و چه چه کرده اما چه فایده ؟ چندین سال عمری که من برای تالیف این مجموعه گذاشتم فدای سر شما، با رنج و سختی و هزینه ای که ناشرتحمل و تقبل کرده است چه بایدکرد ؟»
با همه این احوال دکتر نقره کار هیچگاه از نوشتن و چاپ کتاب دست باز نداشته و آخرین کتاب خود بنام « روسپیان صادق ترین معشوقه های عالم اند » را به چاپ‌ رسانده و به بازار کتاب ( که در واقع بازار نیمه جان دم مرگی است ) تقدیم کرده است
این کتاب را انتشارات فروغ در آلمان منتشر کرده ‌‌و اهل کتاب می توانند آنرا از سایت نشر فروغ خریداری کنند.
دیگر کتاب های دکتر مسعود نقره کار که توسط انتشارات فروغ منتشر شده است عبارتند از :
بچه های اعماق
زنگی های گود قدرت
هذیان های مقدس
رویاهای آبی
روزی که من ایرانی امریکایی شدم
تراژدی رنج های خلاق
نقش سیاسی و اجتماعی جاهل ها و لات ها در تاریخ معاصر ایران
از دکتر مسعود نقره کار سپاسگزارم که نسخه ای از آخرین کتابش را لطف کرده و برایم فرستاده است.
در مجالی دیگر در باره این کتاب خواهم نوشت
See insights and ads
All reactions:
Nasrin Zaravar, Mina Siegel and 63 others

۱۲ بهمن ۱۴۰۲

روزی که حضرت ابراهیم شدم

دایی مشدی ابراهیم همه زندگی اش را در قمار باخته بود .آخر عمری توی یک کومه فکسنی زندگی میکرد و حسرت خانه ها و باغ های از دست رفته را می خورد .. زنش غنچه خانم خیاط بود . از بس بد اخلاق بود ما جرات نمیکردیم برویم خانه‌اش .
دایی مشدی ابراهیم یک بار سکته کرد و دو سه سالی زمینگیر بود . همه اش به خدا ‌‌پیغمبر فحش میداد . نمیدانم چه دشمنی با خدا پیغمبر داشت. سیگارهمای بدون فیلتر میکشید . یک پک به سیگار میزد و دودش را بیرون میداد و میگفت : آی خدایت را گاییدم!
یک پک دیگر میزد و میگفت ؛ آی پیغمبرت را گاییدم !
وقتی دایی مشدی ابراهیم به خدا و پیغمبر فحش میداد من نگاهی به آسمان میکردم و خیال میکردم همین حالا ست یک سنگی از آسمان بیاید دایی مشدی ابراهیم را له و لورده بکند . می ترسیدم نکند خودم هم خرد و خاکشیر بشوم
گاهی تعجب میکردم چطور دایی مشدی ابراهیم سوسک نشده است .
آقای جزایری پیشنماز محله مان بود .ماه محرم و صفر و رمضان از اصفهان پا می‌شد میآمد ولایت ما. برای مان روضه میخواند . پیشنماز مسجدمان می‌شد . میرفتیم پشت سرش نماز می خواندیم .
آقای جزایری روی منبر برای مان داستان میگفت : داستان یونس در شکم ماهی . داستان شقه شدن ماه به شمشیر حضرت محمد ! داستان زندانی شدن امام موسی بن جعفر . داستان کشتی نوح. داستان معراج . داستان انگوری که امام رضا را کشت .هر سال هم همین داستان ها را تکرار میکرد . بگمانم داستان دیگری نمیدانست. و ما چقدر دل مان برای امام موسی بن جعفر میسوخت . و ما چقدر از یزید و شمر و ابن ملجم و همسر امام رضا بدمان میآمد .
دایی مش ابراهیم تا چشمش به آقای جزایری می افتاد میگفت : آی خدایت راگاییدم . آی پیغمبرت را گاییدم .
آقای جزایری به دایی مش ابراهیم میگفت شیطان رجیم ! گاهی هم میگفت : کفر ابلیس.
شب های محرم میرفتم چراغ های بقعه آسید رضی کیا را روشن میکردم . یک نوع چراغ بادی داشتیم میگفتیم چراغ سیتکا. اول محرم میرفتم این چراغ ها را از انبار مسجد بیرون میآوردم . نفت توی شان میریختم . تر و تمیز شان میکردم . آماده شان میکردم برای شب های احیا . یک عالمه هم علم و بیرق و طبل و سنج و شیپور داشتیم . توی شیپور می دمیدم صدای گاو‌در میآوردم . یک آقای پهلوانی تو محله مان بود که شیپور چی مان بود . چنان در شیپور می دمید انگار همین حالا میخواهیم برویم میدان جنگ ! اسمش پهلوان ممد علی بود . یکبار رفته بود کشتی بگیرد ، زده بودند یکی از دنده هایش را شکسته بود ند . طفلکی خانه نشین شده بود و دیگر نمی توانست شیپور بزند . هیچکس دیگری هم پیدا نمیکردیم بیاید جایش شیپور بزند .
آقای جزایری بمن میگفت : شما مثل ایمان حضرت ابراهیم هستی . دایی ام شیطان رجیم بود من ایمان حضرت ابراهیم . من چیزی در باره حضرت ابراهیم نمیدانستم . بعد ها آقای جزایری گفت حضرت ابراهیم از میان آتش گذشته است و آتش برایش گلستان شده است .
یکبار خودم میخواستم حضرت ابراهیم بشوم ! دستم را کردم توی تنور نانوایی ، خیال میکردم آتش برایم گلستان می شود . خیال میکردم آدم وقتی مثل ایمان حضرت ابراهیم میشود دیگر می تواند از میان آتش بگذرد . انگشت ها و آرنجم بد جوری سوخت . یکی دو ماه گرفتار زخم سوختگی بودم.وقتی زخم هایم میسوخت میگفتم آقای جزایری لابد اشتباه کرده است ، من هنوز حضرت ابراهیم نشده ام !
دایی مش ابراهیم مرا دید و گفت : چه بلایی سرت آمده پسرجان؟
داستان تنور و حضرت ابراهیم را برایش گفتم . تفی روی زمین انداخت و گفت : من خدای آن ابراهیم را گاییدم . پیغمبرش را گاییدم !
دایی مش ابراهیم سینما را خیلی دوست داشت . روزهای جمعه دایی مش ابراهیم را بر میداشتم می بردم سینما . فیلم های بزن بزن دوست داشت . خودش هم در جوانی هایش یکه بزن محله مان بود . میرفتیم فیلم های بوروس لی تماشا میکردیم .
دایی مش ابراهیم هی سیگار همای بی فیلتر میکشید هی به خدا و پیغمبر فحش میداد . نمیدانستم چرا با خدا پیغمبر دشمن است . تا تکان میخوردی میگفت : آی خدایت را گاییدم . آی پیغمبرت را گاییدم!
دایی مش ابراهیم یک شب خوابید صبحش بیدار نشد . به همین سادگی . حالا گمان کنم در بهشت کنار حوض کوثر ایستاده است و میگوید : آی خدایت را گاییدم . آی پیغمبرت را گاییدم .

منم منم بز بز ها

نامش زیبا بود . ما زیبا خانوم صدایش میکردیم . شوهرش کارگر بود . کارگر شهرداری . نامش یادم نمانده است . بچه دار نمیشدند . به امامزاده ها دخیل بسته بودند . جمبل و جادو کرده بودند . حتی رفته بودند امامزاده هاشم که میگفتند معجزه میکند . کلی هم پول دوا دکتر داده بودند .
زیبا خانوم گاهگداری میآمد خانه مان . نخ می انداخت . ابروهای مادرم را درست میکرد . سه چهار شب هم خانه مان میماند .
میآمد پای چراغ خوراک پزی می نشست و برای مادرم درد دل میکرد . خیلی آرزو داشت بچه دار بشود .مادرم دوتا پسر و سه تا دختر داشت
شب ها . پای بخاری ، سرمان را میگذاشتیم روی زانوی زیبا خانوم تا برای مان قصه بگوید . قصه جن و پری نمیگفت . قصه خرس و خرگوش و روباه میگفت . قصه کلاغ و مرغابی و چلچله ها را میگفت .. هزار بار قصه " منم منم بز بز ها دو شاخ دارم به هوا " را برای مان گفته بود . اما بازهم هر شب میخواستیم دو باره بگوید .
زیبا خانم معطر بود . چادرش خوشبو بود . سرمان را میگذاشتیم روی زانویش و بخواب میرفتیم . قصه هایش ناتمام میماند .
زیبا خانم قصه میگفت تا بخواب برویم ، اما قصه هایش بیدارمان کرد . قصه هایش مهربانی را در دل مان کاشت . روح مان را جلا داد . هنوز هم قصه هایش را بیاد دارم . باید بنویسم شان . باید برای نوه هایم بخوانمش . قصه خرس و خرگوش و روباه . قصه منم منم بز بز ها دو شاخ دارم به هوا ....
No photo description available.
See insights and ads
All reactions:
Miche Rezai, Nasrin Zaravar and 121 others