دنبال کننده ها

۲۱ دی ۱۴۰۲

از خاک بر آمدیم و ،،،

به ارتفاع بیست و نه هزار پایی اورست رسیده اند .چند قدمی مانده است تا به بالا بلند ترین قله روی زمین پا بگذارند . با تقلای بسیار خود را به نوک قله میرسانند. هفت هشت نفری هستند .
فریاد شادی شان در آن فضای نا متناهی طنین می اندازد : فاتح شدیم . فاتح شدیم ، خود را به ثبت رساندیم .
دوربین تلویزیون آنگاه مردی بودایی را نشان میدهد. با ردایی نارنجی. و نازک .
مرد ، از پای بلند ترین و سرفراز ترین کوه گیتی پاره سنگ سپیدی بر میدارد . هزاران سال از عمر سنگ گذشته است .
چند نفری سنگ را میکوبند و میکوبند . نه در آسیابی ؛ بل با سنگ دیگری . سنگ ذره ذره میشود . هزار تکه میشود . ده هزار پاره میشود .اکنون به قطعه های الماس میماند . دوباره میکوبند . و باز میکوبند . با صبر و حوصله ای شگفت . سنگ اکنون به گونه پودری است . همچون نمکی . آنرا با پودرهای زرد و نیلی میآمیزند . آنگاه می نشینند و با دقتی فرا انسانی از ترکیب رنگ ها ، از ترکیب سرخ و سپید و بنفش و نیلی و آبی و قرمز ، تابلویی میسازند . تابلویی که به قالی های هزار رنگ ایرانی میماند . چشم و دل و جان و جهان آدمی را میلرزاند . با ترکیبی از شگفت انگیز ترین رنگها .
مرد بودایی میگوید : بهنگام ساختن این تابلو ، از هر حس درونی خالی میشویم . نه می شنویم ، نه می بینیم ، نه چیزی را حس میکنیم . نه لامسه ای ، و نه ذایقه ای .....
دوربین ، روی تابلو مکث میکند .براستی یک شاهکار هنری است . شاهکاری که انگشتان هنر بار چند انسان آنرا خلق کرده است .
ناگهان ، مرد بودایی ، دستانش را دراز میکند و در چشم بر هم زدنی تابلو را در هم میریزد . نابودش میکند .
آه از نهادم بر میآید . خشمگین میشوم . حیران میمانم . یعنی چه ؟ آفریدن و آنگاه شکستن ؟
دیگر چیزی از آن رنگین کمان ، جز مشتی غبار رنگ وارنگ باقی نمانده است
مرد بودایی میگوید : این کار ، یعنی اینکه هیچ چیز در این جهان پایدار نیست. هیچ چیز ماندنی و ماندگار نیست . هیچ چیز .
و من می بینم که خیام بزبانی دیگر این ناپایداری جهان را باز میگوید :
یک چند به کودکی به استاد شدیم
یکچند ز استادی خود شاد شدیم
پایان سخن شنو که مارا چه رسید
از خاک بر آمدیم و بر باد شدیم
May be an image of mountain
See insights and ads
All reactions:
Miche Rezai, Nasrin Zaravar and 119 others

۱۹ دی ۱۴۰۲

از بیم مور در دهن اژدها شدم

دو هفته بر بستر بیماری بودم . رفته بودم بیمارستان برای درمان دردی . آنجا کرونا گرفتم . کم مانده بود این اژدهای هولناک جسم خسته و ناتوانم را ببلعد . تا دروازه های مرگ پیش رفتم.گویی از بیم مور در دهن اژدها رفته بودم .
بنظر میآید که عجالتا از چنبر
مرگ گریخته و‌ به زندگی باز گشته ام هر چند هنوز همه جای بدنم درد میکند، هر چند هنوز سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی !
در اوج بیماری و ناتوانی ، حافظ را کنار خود داشتم . گهگاه رودکی میآمد و سرکی میکشید و شعری میخواند و میرفت . حافظ اما در همه آن لحظات التهاب و اضطراب و رنج کنارم نشسته بود و برایم شعر میخواند :
دَردَم از یار است و درمان نیز هم
دل فدایِ او شد و جان نیز هم
چون سر آمد دولتِ شب‌هایِ وصل
بگذرد ایامِ هِجران نیز هم
اعتمادی نیست بر کارِ جهان
بلکه بر گردونِ گَردان نیز هم
در اوج بیماری ‌‌وبی پناهی و درد ، و در برابر اشارت دربان منتظر ، یادم آمد بر سنگ گورم این سخن بامداد شاعر را بنویسند که :
فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود
اما یگانه بود و هیچ کم نداشت
به جان منت پذیرم و حق گزارم

بدون شرح

بدون شرح
May be an image of text that says 'We Close at 9:00P 9:00 Pm'
See insights and ads
All reactions:
Miche Rezai, Nasrin Zaravar and 61 others

آقای آواره

" از داستان های بوئنوس آیرس "
*-...در میدان فردوسی تهران ؛ در آن گرما و دود و سرسام ؛ اتومبیلی از پشت سر به ماشینم میکوبد . پیاده میشوم . ترافیک بند میآید .
آنکه به ماشینم کوبیده پیاده میشود و میگوید : بهتر است ماشین هایمان را از اینجا حرکت بدهیم ترافیک بند نیاید . سوار ماشینم میشوم و به یک خیابان فرعی می پیچم . گوشه ای می ایستم . او هم از راه میرسد .ماشینش را گوشه ای پارک میکند و بسویم میآید . دست میدهد و میگوید : خیلی متاسفم . تقصیر من بود . اسم من خاکپور است .
میگویم : ماشینم را از شیراز آورده بودم تهران تا زودتر بفروشمش . آخر یکی دو هفته دیگر راهی خارج از کشور هستم .
میپرسد : کجا میروی ؟
میگویم : آرژانتین .
میگوید : آرژانتین ؟ عجب ؟ من کارمند وزارت خارجه هستم . یکی از بهترین دوستانم در آرژانتین است . شماره تلفنش را بشما میدهم تا باهاش تماس بگیری . هر کمکی خواسته باشی دریغ نخواهد کرد .
فردایش میروم وزارت خارجه . چند ماهی از انقلاب گذشته است . آقای خاکپور مقام مهمی در وزارت خارجه دارد . هنوز پاکسازی نشده است .
شماره تلفن دوستش را بمن میدهد و میگوید : به بوئنوس آیرس که رسیدی به این شماره زنگ بزن بگو دوست من هستی . اسمش دکتر کوهل است . از هیچ کمکی خودداری نخواهد کرد .
وقتی به بوئنوس آیرس میرسم به آن شماره زنگ میزنم . خانمی گوشی را بر میدارد .
میگویم : فلانی هستم و از ایران آمده ام . میخواهم با دکتر کوهل حرف بزنم .
میگوید : متاسفم ؛ دکتر کوهل یکی دو هفته ای است به آلمان منتقل شده ؛ چه کاری با دکتر کوهل داشتید ؟ شاید بتوانم کمک تان کنم .
میگویم : میخواهم بروم امریکا ؛ شاید دکتر کوهل بتواند کمکی کند .
نشانی خودش را میدهد و میگوید : فردا سوار اتوبوس خط فلان بشو و در خیابان فلان پیاده بشو و بیا دفترم .
فردا میروم سراغش . زن و دخترم هم همراهم هستند . دخترم یکسال و نیمه است .با مهربانی بسیار ما را می پذیرد . داستان فرارم از ایران را برایش شرح میدهم .با دقت به حرف هایم گوش میدهد .بعد کاغذ سبز رنگی بدستم میدهد و میگوید : فردا صبح برو به این نشانی و این کاغذ را به آنها بده .
فردا سوار اتوبوس میشویم و به آن نشانی میرویم . خانمی به پیشواز مان میآید . نامش " البا " ست . بلند قد و زیباست اما یک کلام انگلیسی نمیداند . دخترکی میآید مترجم مان میشود . یکی دو ساعتی داستان گریز ناگزیر مان را برایش شرح میدهم .همه را یاد داشت میکند .بعدش دو سه تا کاغذ میگذارد جلوی من و میگوید : امضایش کن . من هم امضای شان میکنم . کشوی میزش را باز میکند و دویست دلار میشمارد میگذارد جلوی من .
تعجب میکنم .میگویم : پول برای چه ؟ من که تقاضای کمک مالی نکرده ام .
میخندد و میگوید : شما از امروز زیر حمایت سازمان ما هستید . مادام که در بوئنوس آیرس هستید می توانید روی کمک های ما حساب کنید .
پول را بر میگردانم و میگویم : بسیار متشکرم . من به کمک مالی نیازی ندارم .
از دفترش بیرون میآییم . نگاهی به ساختمان سنگی و تابلویی که بر سر در آن آویخته است می اندازم . رویش نوشته است سازمان حمایت از آوارگان .
نخستین بار است در زندگی ام در زمره آوارگان در میآیم .
See insights and ads
All reactions:
Miche Rezai, Nasrin Zaravar and 156 others