یک روز آفتابی که گذارم به ژنو افتاده بود به خانه سالمندان - محل اقامت محمد علی جمالزاده- به زیارت او رفتم
گفتتد : فایده ای ندارد . او همیشه در خواب است و گاهی چشم میگشاید و عجیب است که وقتی بیدار میشود برهمه حواس خود مسلط است
گفتم : اشکالی ندارد ، میخواهم او را در هر حالتی که هست ببینم
مقابل او نشستم و به این انسان - که بیش از صد سال گفت و نوشت و آرام نداشت - چشم دوختم و به سر نوشت آدمیان که چه آغاز و فرجامی برای شان رقم زده اند
چشم در چشم او داشتم که ناگهان چشم هایش را باز کرد . به من خیره شد با حیرتی آشکار
از ترس اینکه مبادا دوباره چشم بر هم بگذارد هیچ نگفتم و تکان نخوردم
با صدایی بسیار ضعیف گفت : تو محمد نیستی؟
گفتم : چرا آقا جمال
گفت : اینجا چه میکنی؟
گفتم : آمده ام شما را ببینم
گفت : من که دیدن ندارم
گفتم : چرا ، شما را همیشه با شوق و شادی می توان دید
گفت : من چرا نمیمیرم ؟
گفتم : چرا بمیرید آقا جمال ؟ شما هنوز باید برای ما باز هم از سفر به بندر پهلوی و آن ماجراها حرف بزنید
گفت : آخر همه مردند . من دیگر زبان این آدم ها را نمی فهمم و با کسی آشنا نیستم.
وچشم بر هم گذاشت و به خواب رفت
مدتها همانجا نشستم. باور نداشتم که این سعادت غیر مترقبه نصیب من شده است و توانستم شاید تنها کسی باشم که آخرین حرف های او را بشنوم
بگو به خضر که از عمر جاودانه ترا
چه حاصل است بجز مرگ دوستان دیدن ؟
آرامش جاودانی همراه او باد
(محمد عاصمی - مونیخ
آبان ۱۳۷۶)
**
«دکتر محمد عاصمی شاعر و نویسنده ایرانی یکی از عزیز ترین رفیقانم بود که چهل و شش سال مجله خواندنی « کاوه» را در آلمان منتشر میکرد.از او خاطرات شیرینی در جان دارم که تا پایان عمرم همراهم خواهد بود. عاصمی هر جا که میرفت با خود خنده و شادی و خوشدلی همراه می برد .گهگاه که به امریکا میآمد و چند روزی که با هم میگذراندیم کارمان خندیدن بود و شادخواری .
هشتادو چهار سالی زیست اما همواره مردی پنجاه شصت ساله را میمانست . راست و استوار همچون سروی . و خندان همچون آفتاب .
سرانجام سرطان از پایش انداخت.
یادش همیشه در جان من است .»