راهی مکزیک هستیم . هشت نه روزی میمانیم . نوا جونی و آرشی جونی هم همراه ما هستند .
من ده دوازده سال پیش سفری به مکزیک داشته ام . ازشهرهای Puerto Vallarta -Mazatlan و Cabo San Lucas دیدن کرده بودم . سفر پیشین من سفر دریا بود اما سفر امروزم سفر خاک است .
در سفر پیشین در بازار «مازاتلان » قدمی زده بودم . از یک نانوایی نان خریده بودم . با مردمان به مهربانی سخن گفته و سخن شنیده بودم .ده سال پیش ده سال جوان تر هم بوده ام !
بازار «مازاتلان »چه شباهت غریبی به بازارهای تهران و تبریز و شیراز و اصفهان داشت ، با همان ضرباهنگ طاق های آجری وعطر دلنشین زیره و رازیانه و نعناع و ریحان و آویشن و زنجبیل و دارچین .
حالا ساعت هشت بامداد است . از فرودگاه سانفرانسیسکو به لس آنجلس آمده ایم . نوه ها را نصفه شبی بیدار شان کرده ایم و آورده ایم فرودگاه . طفلکی ها بد خواب شده اند .از لس آنجلس به مکزیک پرواز خواهیم کرد .
حالا اینجا یاد سعدی افتادم که :
بسیار سفر باید تا پخته شود خامی
صوفی نشود صافی تا در نکشد جامی
من که نیمی از عمرم را در پرسه های دربدری گذرانده و قاره ها و کشورها و کوهها و دشت ها و جلگه ها و شهرها را در نوردیده ام گاهگداری به سعدی حسودی ام میشود که بقول خودش «غم معلوم وپریشانی معدوم نداشت » و سی وچهار سال از عمرش را در سفر وگشت گذار سپری کرده بود :
در اقصای عالم بگشتم بسی
بسر بردم ایام با هر کسی
تمتع به هر گوشه ای یافتم
زهر خرمنی خوشه ای یافتم
اگر حال و حوصله و مجالی بود حکایت این سفر باز خواهم گفت .
در این هیر و ویر نمیدانم چرا این شعر سعدی در ذهن و ضمیرم جولان میدهد :
حدیث عشق چه داند کسی که در همه عمر
به سر نکوفته باشد در سرایی را ؟