دنبال کننده ها

۲۲ تیر ۱۴۰۱

البته طلبه است


در اواسط سلطنت رضا شاه که مقرر شد تنها آن روحانیونی لباس آخوندی بپوشند که از طرف مراجع بزرگ مذهبی تایید شده باشند ، مرحوم سید جواد ظهیر الاسلام داماد مظفر الدین شاه که به تولیت موقوفات سپهسالار بر گزیده شده بود نامه ای نوشت و ازچند تن از روحانیون خواست که استشهاد او را امضا کنند و گواهی بدهند که او روحانی است .
بسیاری از روحانیون درخواست او را اجابت کرده و استشهاد او را چشم بسته امضا کردند اما یک روحانی بنام حاج میرزا مسیح طالقانی در جواب او چنین نوشت :
بسم الله الرحمن الرحیم. سید جواد اگر درس بخواند البته طلبه است ! والسلام
این آقای ظهیر الاسلام که بعدها به سید جواد امامی معروف شدفرزند سید زین العابدین امام جمعه بود و دختر ناصرالدین شاه « ضیا السلطنه» مادر او بود
از آن ملایان نابکاری بود که تولیت آستان قدس رضوی و تولیت اوقاف مرحوم سپهسالار را بعهده داشت. از یاران شیخ فضل الله نوری و از مخالفان مشروطه بود . بعد ها دختر مظفر الدینشاه را به همسری گرفت و داماد شاه شد و در اولین دوره مجلس سنا بعنوان سناتور انتصابی منصوب شد
جیب هایش هم ته نداشت

۲۱ تیر ۱۴۰۱

تربت سید الشهدا

میگوید : رفته بودم مشهد، آنجا یک بسته کوچک تربت سید الشهدا خریدم به پنج میلیون تومان !
می گویم : زیارت قبول! خداوند از عمر ما بردارد بگذارد روی عقل حضرتعالی . شما که آنجا به آقای باریتعالی نزدیک بودی کاشکی کمی هم سفارش مارا میکردی . والله با این بار گناهانی که بر دوش ماست ما از عرصات محشر و درکات جهنم و اسفل السافلین و درخت زقوم و جحیم و سقر و هاویه و اژدهای هفت سر بد جوری می ترسیم . خب ، میشود بما بفرمایی تربت امام حسین به چه دردی می خورد ؟
میگوید : انگار شما هم‌پاک کفر و کافر شده اید پسر عمو جان . پس راست است که میگویند این فرنگستان آدم را کفر و کافر میکند و از مسلمانی می اندازد .تربت امام حسین درمان همه درد هاست . از قولنج و درد مفاصل بگیر تا سردرد و کمر درد و اسهال وزخم اثنی عشر و شقاقلوس و طاعون و هاری و تیفوس و حتی آنفلو آنزای خوکی و مکزیکی و اسپانیایی .
میگویم : یعنی آقای سید الشهدا از بارگاه حضرت کبریایی درجه دکترای پزشکی دارد ؟
میگوید : استغفرالله ! استغفرالله ! از این حرف های کفر و کافری نزنید آقا! سوسک میشوید ها !
میگویم : باز جای شکرش باقی است که استخوان مردگان را به نجف و کربلا نمی برید . قدیم ندیم ها قبل از اینکه این رضا خان خائن ! بیاید اسلام را بر باد بدهد پدربزرگ ها یمان استخوان های پوسیده مردگان را توی توبره میکردند و سوار یابو میشدند و به کربلای معلی و نجف اشرف و کاظمین و سامرا میرفتند تا مردگان شان را آنجا دفن کنند و یکراست بفرستندشان بهشت برین . خب ، حالا با این تربت پاک امام حسین چیکار کردی؟ بین قوم و خویش ها تقسیمش کردی؟
میگوید : نه آقا ! به یک مشکلی بر خوردم.
می پرسم : چه مشکلی؟
میگوید: نمیدانی پسر عمو جان ! نمیدانی توی چه انشر و منشری گیر افتاده ام . آخر روی جعبه تربت پاک سید الشهدا نوشته است: Product Of China ( محصول چین )

۲۰ تیر ۱۴۰۱

ریدمان

از من می پرسد : آقای گیله مرد !میانه تان باحافظ چطوراست؟
میگویم : جان و جهان ماست
می پرسد : روضه رضوان یعنی چه ؟همان که حضرت حافظ میفرماید : پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت ...
میگویم : یعنی باغ بهشت . فردوس . جنت . پردیس . خلد برین . همان که این فرنگی ها میگویند heaven
جایی است که فرشتگان هفتاد ذرعی دارد و به هریک از شیعیان مرتضی علی یک قصر هشتاد طبقه با هشتاد هزار فرشته هشتاد ذرعی میرسد !
میگوید : اینها را از خودت در آورده ای ؟ هر چه باشد بالاخره نا سلامتی " روزنومه چی " هستی و راه و رسم هوچیگری را خوب میدانی دیگر !
میگویم : نه ! به دستان بریده حضرت عباس از خودم در نیاورده ام . علامه مجلسی و آیت الله دستغیب شیرازی شرح و تفصیلاتش را در کتاب های شان آورده اند . میخواهی کتاب هایشان را بهت قرض بدهم ؟
میگوید : نه ! حوصله خواندن اینجور کتاب ها را ندارم . اما یک سئوال دیگری هم داشتم .
میگویم : دیواری از دیوار ما کوتاه تر گیر نیاورده ای ؟ چرا یقه آیات عظام و علمای اعلام را نمیگیری ؟
میگوید : چرا آقای باریتعالی آدم و حوا را از بهشت بیرون انداختند ؟
میگویم : بخاطر خوردن چهار دانه گندم .بعضی ها هم میگویند بخاطر یکدانه سیب !
میگوید : گندم ؟ خب اگر گندم نمیخوردند که از گشنگی هلاک میشدند .
میگویم : راستش چون توی بهشت توالت عمومی نبود لاجرم آقای باریتعالی آنها را از بهشت بیرون انداخت تا به خلد برین ریدمان نزنند .
سرش را می خاراند و میگوید : آها ! حالا فهمیدم . پس آقای باریتعالی آدم و حوا را به زمین فرستاد تا خودش و فرزندانش بیایند روی این کره خاکی ریدمان بزنند !
میگویم : ای آقا ! شما کجایش را دیده ای ؟ آقای باریتعالی برای چهار دانه گندم و یکدانه سیب گندیده آدم و حوا را از بهشت انداخته است بیرون ، آنوقت یکصد و بیست و چهار هزار تا پیغمبر و دوازده‌ تا امام و سیصد هزار تا شیخ و ملا و اسقف و کاردینال و خاخام و حجت الاسلام و مجتهد و آیت الله العظمی و چماق الشریعه فرستاده است تا آنها را دوباره بر گرداند بهشت.
میگوید :بنظر شما آقای باریتعالی حال شان خوب است ؟کسالتی مسالتی چیزی ندارند ؟
میگویم :استغفرالله! استغفرالله العظیم و اتوب الیه !زبانت را گاز بگیر عمو جان . مگر میخواهی سوسک بشوی؟

راوی روز یکشنبه

آمده ایم اینجا . کنار دریاچه . نام دریاچه Jenkinson Lake
دور تا دورش جنگل کاج و آدمیانی که اینجا و آنجا بساط کباب و خوشباشی گسترده اند .
آدمیزاد وقتی با طبیعت همراه و همساز میشود همه غم های عالم از یادش می‌رود .
اما از یادش نمی‌رود که روی این سیاره زخمین آدمیزادگانی همچون هیتلر و موسولینی و خمینی و پل پوت و استالین و صدام حسین و ایدی امین و موسی چومبه و پینوشه و فرانکو و آغا محمد خان قاجار میزیسته اند و هنوز هم همچنان منزلگاه بشار اسد ها و خامنه ای ها و کون چون تانک هاست.
باد خنکی میوزد . باد خنکی که به جان و جهان آدمی جلا میدهد .
کودکانی را می بینم که اینجا و آنجا ورجه ورجه میکنند و فریاد شادمانه شان تا آسمان هفتم می‌رود .
میگویم : جای نوا جونی و آرشی جونی خالی . اگر اینجا بودند امروز مان رنگ و بوی دیگری داشت . رنگ آسمان . رنگ آب . و رنگ عشق .
جای شما هم خالی البته.

با نوا جونی

میگوید : بابا بزرگ ! تو از ریاضیات خوشت میآید ؟
میگویم : ریاضیات ؟ ابدا . هیچ از ریاضی نمیدانم
میگوید: من هم همینطور
I hate math
می پرسم : امتحانش را چه جور گذراندی؟
میگوید : کاپی کردم!
میگویم : چیکار کردی؟
میگوید :I cheated
می پرسم : چطوری؟
میگوید : میدانی بابا بزرگ ! من در مدرسه خیلی popularهستم . همه پسرها دوستم دارند . میخواهند با من دوست بشوند . موقع امتحان ریاضی کمکم میکنند!
میگویم : عجب؟ میدانی کار بدی کردی؟
میگوید : میخواستی چیکار کنم بابا بزرگ ؟ همه درس هام را A+گرفته بودم . فقط مانده بود ریاضی.
I hate math
——————
رفته بودیم رودخانه شنا بکنیم . اینجا نزدیکی های خانه مان رودخانه زیبایی است که من گهگاه میروم کنارش راه میروم و خیالبافی میکنم .
میگوید : بابا بزرگ ! بپر توی آب! و خودش شیرجه میزند توی رودخانه.
پایم را توی آب میکنم . خیلی سرد است . طاقت آب سرد را ندارم .
میخندد و میگوید : می ترسی بابابزرگ ؟
میگویم : نمی ترسم . آبش خیلی سرد است . می چایم!
وسط رودخانه تخته سنگ بزرگی است . از آن صخره های قامت افراشته سر فراز که از هیچ باد و بارانی گزندش نیست.
میگوید : بابا بزرگ ! برویم روی صخره ها . کوهنوردی و صخره نوردی را دوست دارد . از هیچ چیز نمی ترسد .
میرویم روی صخره ها دراز میکشیم .
میگویم : خانم خوشگله ! هالیوود چشم براه توست ها !
میگوید : نه بابا بزرگ ، من هالیوود را دوست نمیدارم . میخواهم نویسنده بشوم . از همین حالا نوشتن را شروع کرده ام .
می پرسم : چه می نویسی؟
میگوید : برای خودم می نویسم . پابلیک نیست . شاید هم روزنامه نگار شدم .
————-
هفته پیش رفته بودیم خانه شان . قرار بود سه چهار روز آنجا بمانیم. بابا و مامان نوا جونی و آرشی جونی رفته بودند لاس و‌گاس . ما مانده بودیم با نوه ها .
آرشی جونی آمد که : بابا بزرگ ! برویم پارک مگنولیا
گفتیم : آی به چشم !
پا شدیم رفتیم پارک مگنولیا . یکی دو ساعتی بازی کردند و قال و مقال راه انداختند .
آرشی جونی آمد سراغم که : بابا بزرگ از این پارک چندان خوشم نمیآید . برویم یک پارک دیگر .
میگویم : کدام پارک ؟
میگوید همان پارکی که من تلفنم را آنجا گم کرده ام .
راه می افتیم . خودش نام خیابان‌ها را میداند . بمن میگوید : اینجا بپیچ دست راست . آنجا بپیچ دست چپ .
میرویم آنجا . یک ساعتی بازی میکنند و روی سر و کول هم می پرند .
هوا که کمی تاریک میشود میگوید : بابا بزرگ ! برویم رستوران .
میرویم رستوران . غذایشان را خودشان سفارش می‌دهند . نوا جونی گهگاه سر بسر آرشی جونی میگذارد و هوارش را در میآورد . بعد غش غش می خندد.
میگویم :Don’t bother him
نوا همچنان غش غش میخندد.
———
سه روز با آنها میمانیم . با آنها به پارک های جور واجور میرویم . روز چهارم میخواهیم به خانه خودمان برگردیم . می خواهم با آرشی جونی و نوا جونی خدا حافظی کنم.
آرشی جونی با لحنی غمگنانه می پرسد : بابا بزرگ ! میخواهی بروی؟
?Do you want to leave me
میگویم: آره عزیزم
میگوید : نمیشود مامانم برود شما بمانید ؟

Nasrin Zar

آوای کشتگان میآید

در سال ۱۳۲ هجری وقتی ابومسلم خراسانی بر امویان پیروز شد و سفاح خلیفه عباسی به تخت نشست « یک روز جماعتی از اولاد خلفای بنی امیه پیش او بر کرسی ها نشسته بودند …
سفاح بفرمود تا شمشیر در آن جماعت نهادند .
و او بر تخت نشسته بود و مشاهده میکرد تا همه را بکشتند ….و نطع ها (سفره ها) بر سر کشتگان بگستردند .
و سفاح با اتباع خویش بر آن نطع ها نشست. و طعام خوردند . و ناله بعضی که هنوز از جان ایشان رمقی مانده بود می شنیدند !
و بودی که نیم کشته ای در زیر نطع حرکت کردی و کاسه طعام بریختی!
و سفاح تا آنگاه که همه در زیر آن نطع نمردند از سر نطع بر نخاست .
« تجارب السلف - صفحه ۹۴ »
—————
تجارب السلف که در سال ۷۱۴ هجری بوسیله هندو شاه نخجوانی نوشته شده است تاریخ خلفا و وزیران اسلامی تا برچیده شدن خلافت عباسیان است.
این کتاب توسط استاد گرانمایه ام زنده یاد حسن قاضی طباطبایی که من در دانشگاه تبریز بمدت سه سال افتخار شاگردی او را داشتم تصحیح و تحشیه نویسی شده و استاد با دقتی شگفت انگیز اشتباهات تاریخی تجارب السلف را بر شمرده است

۱۶ تیر ۱۴۰۱

خانم عکاسباشی

عکاسباشی: نوا جونی
چهارشنبه ششم جولای 2022 -کالیفرنیا-Placerville
May be an image of 1 person, tree and outdoors

مرگ بر ساعت

مرگ بر ساعت!
و نگاهی به کتاب سیاحتنامه ابراهیم بیگ
در گفتگو با شبکه جهانی تلویزیون ملی پارس
Sattar Deldar

معجزتی بنام انسان

معجزتی است باور نکردنی که این انسان دو پا و این معجزه آفرینش ! از پس هزاره ها و هزاره ها نتوانسته است گوشه ای بنشیند و شرابی بنوشد و در کرانه جویباری دلی دلی بخواند و از آب و آسمان و باران و باد و ستاره و خورشید و جنگل و دریا بهره بر گیرد و این یک دم عمر را به خوشدلی بسر آرد.
و معجزت دیگر اینکه: این اشرف مخلوقات ! مدام فیلی هوا کرده است و در لوای دین و مرز و نژاد و قومیت و خاک و خاکستر ، خاک بر سر خویش ریخته است و شمشیر بر کشیده و بر نطع خون نشسته است و دیگران را نیز بر نطع خون نشانده است . و چنین است که از روز ازل تاکنون اینجا و آنجای دنیا هنگامه های بی سر و سامانی است و کوچ.
آیا از انسان پریشانحال تر و مالیخولیایی تر و احمق تر موجودی می توان در درازنای تاریخ یافت؟
آیا توماس هابز راست میگفت که عقیده داشت انسان گرگ انسان است

سیمین و پروین

در دانشکده ادبیات، پشت میز کتابداری می‌دیدمش. چشم‌های درشتش کمی تاب داشت و روسری سر می‌کرد. بیشترِ دانشجویان «خانم کتابدار» صدایش می‌کردند و من «خانم».
مرحوم فروزانفر، مرا «دوشیزۀ مشکین شیرازی» می‌نامید تا اشارتی باشد به پوست آفتاب‌خوردۀ جنوبی‌ام. اما او یک روز گفت: «دانشور! کلیّاتِ او.هِنری را به امانت برده‌ای و پس نیاورده‌ای. جریمه می‌شوی.»
آن روزگار، ویرِ او.هِنری O'henry داشتم
و از پایان غافلگیرکنندۀ داستان‌های کوتاهش خوشم می‌آمد.
گفتم: «تمامش نکرده‌ام.»
گفت: «تو بیاور، دوباره امانت بگیر!»
دانشجوی پسری که بعدها شناختمش، دکتر معین – معینِ فرهنگ و ادبیات ایران – در کنارم، به انتظارِ گرفتنِ کتاب، بی‌تاب می‌نمود.
گفت: «خانم پروین اعتصامی گزارش نمی‌دهد. هوای دخترها را دارد.»
خودِ خودش بود. غافلگیر شدم. وقتی آدم جوان است، انتظار دارد که هر آن اتفاقِ خوشی برایش بیفتد و اتفاقِ خوش افتاده بود. می‌دانستم که بایستی می‌شناختمش. می‌دانستم که این خانم خانم‌ها را در ذهنم، در قلبم، در کلِ وجودم، جایی دیده‌ام، یا باید دیده باشم، ویا شنیده باشم. سیر نگاهش کردم. کمی چاق، اما غمگین می‌نمود و مثل شعرش بلندبالا نبود. سرش که خلوت شد، به اشاره‌اش به مخزن کتابخانه رفتم. خواستم دستش را ببوسم، که نگذاشت. چای که می‌خوردیم، دوتا از بهترین شعرهایش «سفر اشک» و «مست و هوشیار» را از زبان من شنید. اما نتوانستم لبخندی به لب‌های بسته‌اش اهداء کنم. حتی حیرت نکرد که «قند پارسی»اش تا شیراز رفته و برگشته.
آن روز، هیچ کداممان نمی‌دانستیم که پایان غافلگیرکننده، سال بعد [و ۱۵ فروردین ۱۳۲۰] است.
به نقل از کتاب «شناخت و تحسین هنر» (مجموعه مقالات سیمین دانشور، کتاب سیامک، ۱۳۷۵)، صفحه ۶۴۵ و ۶۴