دنبال کننده ها

۲ تیر ۱۴۰۱

آقای ذوزنقه

روزنامه را باز کرده ام و خبر های ایران را میخوانم . آقای ذوزنقه میآید کنارم می نشیند ومی پرسد : چه خبر ها از ایران ؟
پیش از آنکه جوابی بدهم نگاهی به روزنامه می اندازد و میگوید :
این لات ولوت ها و لش و لوش هایی که عینهو قداره کش ها و نسق بگیران دروازه دولاب وجوادیه و تیر دوقلو و گذرلوطی هستند چیکاره اند که داری عکس هایشان را نگاه میکنی؟ اینها چه گلی به سر بشریت زده اند که باید عکس نکبتی شان توی روزنامه چاپ بشود ؟
نکند دلت برای پاتوق دارها وتیغ کش ها وعربده کشان و اوباش دوران ناصر الدینشاهی تنگ شده ؟
میگویم : آقا جان ! اینها را میفرمایی؟ این غربتی ها را میگویی؟. اینها همه شان از صدر تا ذیل ؛ اجزای حکومت اسلامی هستند . هر کدام شان وزیری ؛ وکیلی ؛ ارتشبدی ؛ سپہبدی ؛ سرداری ؛ قاضی القضاتی ؛ فرمانده لشکری ؛ استانداری ؛ دالانداری ؛ چیزی هستند. لولهنگ هر کدام شان هم کلی آب بر میدارد .
میگوید : عجب؟
میگویم :اگرچه یک من عدس روی سر شان بریزی یک دانه اش پایین نمیآید اما هرکدام از همین نکبتی ها میلیون ها دلار خانه و کاخ و بانک و کارخانه و باغ و باغستان دارند
شما به چنین آدم های مهمی میگویید لش و لوش؟
آقای ذوزنقه درد خنده ای میکند و میگوید :
شما خیال میکنی ما این موهایمان را توی آسیاب سفید کرده ایم ؟ یعنی پس ازچهل سال چارواداری هنوز الاغ خودمان را نمیشناسیم ؟
اینهایی را که می بینی وزیر که هیچ. ارتشبد و سپهبد و سردار که هیچ ؛ شاه هم اگر بشوند باز همان جعلق ها وجلنبر ها و قداره بند ها و قمه کش ها و جاکشانی هستند که پستان مادرشان را هم گاز میگیرند .اینها خر را با آخور می خورند مرده را با گور ! شما میخواهی در این پیرانه سری بما درس آدم شناسی بدهی؟ هیهات .
آقای ذوزنقه آنگاه چشمش به عکس رهبر کبیر انقلاب می افتد و زمزمه کنان میگوید :
اینچنین کس نزاد فرزندی
گه به گورت که گه پس افکندی

۲۹ خرداد ۱۴۰۱

الکاسب حبیب الله

آنجا ؛ پشت خانه مان - بر بلندای تپه ای - چند درخت آلبالو و انجیر کاشته بودند .درختان آلبالو چنان در هم تنیده بودند که ریشه و تنه شان را نمیشد باز شناخت . اواخر بهار که میشد گویی چادری قرمز بر روی درختان آلبالو کشیده بودند . درختان سر تا به پا قرمز میشدند .
اینکه کسی بیاید و آلبالو ها را بچیند و به بازار ببرد و بفروشد در مرام ما نبود . اصلا خجالت مان میآمد که سیب و انار و انگور و انجیر و گلابی و آلبالوی مان را بفروشیم . کسر شان خودمان میدانستیم . چرایش را نمیدانم .
فقط یادم میآید گهگاهی چند کارگر از راه میرسیدند و پرتقال ها و نارنج های مان را می چیدند و در جعبه های چوبی میریختند و می بردند . و میوه های دیگر آنقدر روی درخت ها میماندند تا خشک بشوند وبریزند یا نصیب پرندگان بشوند .
اوایل تابستان درختان انجیر پر بار میشدند . چه انجیر های شیرین و درشت و آبداری . پدرم گهگاه صبحها چند تایی انجیر از درخت می چید و به خورد ما میداد . چقدر خوشمزه بودند .
آنجا - در محله ما - کنار آرامگاه شیخ زاهد گیلانی - نارنجستانی بود که بهارانش با عطر شکوفه های بهار نارنجش مست و مدهوش میشدیم و تابستانها عده ای با دیگ و فرش و قابلمه و چراغ خوراک پزی و قبل منقل شان از راه میرسیدند و پای درختان نارنج سفره و فرشی پهن میکردند و هوای تازه ای میخوردند . آبشار خروشانی هم از کنار بقعه جاری بود که خنک ترین و گوارا ترین آب عالم را داشت .آبی که از دل سنگ خزه بسته عظیمی می جوشید و می خروشید و بسمت مزارع برنج سرازیر میشد .
یک روز به مادرم گفتم : مادر ! حیف این انجیر ها نیست ؟ نمیشود اینها را بچینیم و بفروشیم ؟
مادر گفت : چرا نمیشود ؟ اما ما کسی را نداریم که بچیندشان و بفروشدشان .
گفتم : چطور است خودم اینکار را بکنم ؟
مادر با تردید نگاهم کرد و گفت : تو ؟ ببینیم و تعریف کنیم .
ما هم غیرتی شدیم و آستین هایمان را بالا زدیم و با تردید و هراس از نخستین درخت بالا بلند انجیر بالا رفتیم و اگر چه دست و بال مان زخم و زیلی شد و به خارش افتاد و کهیر زد اما توانستیم یک عالمه انجیر بچینیم و بسلامت از آن بالا بالا ها پایین بیاییم . آمدیم پایین . خب ؛ حالا چه کنیم ؟ اینها را چطوری آب کنیم ؟ چطوری به پول تبدیل شان کنیم ؟ .آخر مردم چه میگویند ؟ نمیگویند نوه آقای حاج خلیل خان شیخانی به چنان والزاریاتی افتاده است که دارد انجیر فروشی میکند ؟ . آخر پدر بزرگ مان با آن عمامه سه منی اش برای خودش کیا بیا و اهن و تلپ و برو بیایی داشت .
دل به دریا زدیم و گفتیم : گور بابای حاج خلیل آقای عمامه سه منی . اصلا گور بابای اتول خان رشتی . راه بیفت پسر !
انجیر ها را گذاشتیم توی یک سبد و ترسان و کمی هم شرمسار راهی آرامگاه شیخ زاهد گیلانی شدم . آنجا صد ها زوار در سایه سار درختان نارنج نشسته بودند و هندوانه و خربزه و خیار میخوردند و سیگار میکشیدند و می گفتند و می خندیدند .
رفتیم گوشه ای زیر درختی به انتظار مشتری نشستیم . اولین مشتری مان آقایی بود با یک بیژامه راه راه و یک زیر پیراهن رکابی سفید . آمد سراغ مان و نگاهی به انجیر ها انداخت و گفت : چند ؟
گفتیم : دانه ای پنج قران
نگاه خریدارانه ای به انجیر ها انداخت و گفت : همینطوری سبدش را چند میفروشی ؟
گفتیم : نمیدانم
گفت : ده تومان !
آقا ! آنوقت ها ده تومان خیلی پول بود .میتوانستیم پنج بار به سینما استخر لاهیجان برویم و فیلم های هرکول و بروس لی تماشا کنیم .
گفتیم : باشد .
ده تومان بما داد و انجیر ها را ریخت توی یک سینی بزرگ و رفت
آقا ! این اولین بار توی زندگی مان بود که انگاری بلیط بخت آزمایی مان برنده شده است . افتان و خیزان و شلنگ تخته زنان و شاد و شنگول به سوی خانه دویدیم واسکناس ده تومانی را به مادرمان نشان دادیم و گفتیم : مادر ! از امروز ما با هم شریک !
مادر اسکناس ده تومانی را از ما گرفت و یک پنج تومانی تا خورده معطر بما داد و دست محبتی هم به سرمان کشید یعنی مرحبا ! آفرین ! این را میگویند یک آقا پسر حسابی !لابد توی دلش هم میگفت : گور بابای اتول خان رشتی !
آقا ! سرتان را درد نیاوریم . این ده تومان چنان زیر دندان مان مزه کرد که یواش یواش از انجیر فروشی ارتقا ء مقام پیدا کردیم و شدیم سیب فروش و پرتقال فروش و انار فروش . حتی شیر و ماستی را که روی دست مان باد میکرد میبردیم لاهیجان به ِیک آقای نحیف شیره ای مفلوکی که در گرما و سرما و باد و باران و سیل و بوران کنار خیابان ماست میفروخت میدادیم تا برای مان بفروشد و نصف پولش را بابت حق العمل برای خودش بردارد و نصف دیگرش را بدهد بما .
بعد ها که دیگر یواش یواش ریش و سبیل مان داشت در میآمد پول ها را جمع میکردیم و بجای دیدن فیلم های بروس لی میرفتیم پشت سر هم کتاب میخریدیم و مدام کتاب میخواندیم و همین کتابخوانی چنان کاری دست مان داد که تا همین امروز بقدرتی خدا حتی یک روز آب خوش از گلوی مان پایین نرفته است و هنوز هم نمیرود و تنها سرمایه مان هم در این سگستان و سنگستان چندین هزار جلد کتاب است که نمیدانیم اگر فردا کپه مرگ مان را بگذاریم چه بلایی بر سرشان خواهد آمد .

نور چشم عزیزم


" به بهانه روز پدر "
نوشته بود : نور چشم عزیزم ؛ امیدوارم از جمیع بلیات ارضی و سماوی محفوظ و محروس بوده باشید . اگر جویای حال ما باشید الحمد الله سلامتی حاصل است و ملالی نیست جز دوری دیدار شما که آنهم امید وارم بزودی زود تازه گردد . آمین یا رب العالمین .
پدرم نامه هایش را همیشه با همین دو سه خط شروع میکرد . چه آنهنگام که در تبریز و ارومیه و شیراز بودم چه زمانی که توفان نابهنگام آن انقلاب ؛ تن زخم خورده ام را به دیاری دور - به بوئنوس آیرس - پرتاب کرده بود .
روز پدر مرا بار دیگر بیش از هر روز دیگری بیاد پدرم می اندازد . مردی که خطی بسیار خوش داشت .برای مان کتاب می خواند . قصه میگفت . و هر گز به خشم و غضب و زور با ما سخنی نگفت . و هرگز حتی گراز گرسنه ای را به بانگ طبل نراند .
در نوجوانی اش - بهنگام حکومت رضا شاهی - کارمند اداره طرق و شوارع بود . اداره ای که بعد ها نام وزارت راه بر خود گرفت . پس از آن مامور وصول عوارض دروازه ای در شهرداری آستانه اشرفیه بود . شغلی که چند سالی در آن پایید و پلکید و عمر گذاشت .
بعد از کودتای بیست و هشت مرداد - در هنگامه شگفتی که مصدقی بودن جرم نابخشودنی هراسناکی بود - چندی در بیم و هراس زیست . سر انجام بقول خودش عطای " نوکری دولت " را به لقایش بخشید و در دامنه شیطانکوه لاهیجان - آنجا که باران بود و گل بود و سبزه بود و سرود پرنده بود - به چایکاری و باغداری پرداخت . خانه دو طبقه ای ساخت بر فراز تپه ای که میشد در تالار چوبی اش نشست و افق تا افق ؛ سبزه و سبزی و دریا را بتماشا نشست .
آنهنگام که در آن گریز ناگزیر میهنم را ترک میکردم پدرم پنجاه ساله بود . مردی که بعد ها تا مرز هفتاد و چند سالگی هم پیش رفت اما من او را همچنان و هنوز همچون مردی پنجاه ساله در ذهن و ضمیرم دارم .
آخرین باری که صدایش را شنیدم در بستر مرگ بود . مرا نمی شناخت .
میگفتم: پدر جان! حسن هستم . از امریکا زنگ میزنم
میگفت : آقای صفوی! ببخشید که به خانه ام آمدید اما نتوانستیم از شما پذیرایی کنم !
باز میگفتم : پدر جان ! حسن هستم .
و ناله ای بگوشم آمد و تمام .
حالا سالها از مرگ پدر - و مادر نیز - گذشته است و ما همچنان دوره میکنیم شب را و روز را . و هنوز را
روز پدر را به همه پدران . و پدرانی که برای فرزندان خود مادری کرده اند . و مادرانی که برای فرزندان خود پدری کرده اند تهنیت میگویم .
بقول حافظ :
حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر
حکایتی است که از روزگار هجران کرد
:

۲۷ خرداد ۱۴۰۱

و تباهی آغاز شد

در دوران صفویه فتواها و دستورات ملایان درباری بمانند قوانین دولتی و حکومتی اجرا می‌شد که مهم ترین آنها رفتار حقارت بار و سرکوب اقلیت های دینی بود .
یکی از قدرتمند ترین ملایانی که در عهد صفویه توانسته است تئوری شرعی سرکوب اقلیت های دینی در عهد شاه عباس اول و شاه صفی را عملی کند ملا محمد تقی مجلسی پدر شیخ محمد باقر مجلسی نویسنده مهملاتی بنام بحار الانوار و حلیه المتقین است.
او رساله ای بنام « احکام اهل ذمه» نوشته و فرمان به قتل پیروان سایر ادیان از جمله زرتشتیان داده است.
او اقلیت های دینی زمانه خودش را علیرغم پرداخت جزیه به دلیل شراب خواری و خوردن گوشت خوک « اهل امان » ندانسته و آنها را خارج از اهل ذمه میدانست.
( اهل ذمه غیر مسلمانانی بوده اند که در سرزمین های اسلامی می زیسته اند .
ذمه در اصطلاح فقهی قرار دادی است که بین مسلمانان و غیر مسلمانان بسته میشود که بموجب آن پیروان ادیان مسیحیت و یهودیت و زرتشتیان جزیه پرداخت میکنند و در عوض حکومت اسلامی مکلف است از مال و جان و سایر حقوق آنان حراست کند )
در پی فتوای ملا محمد تقی مجلسی بسیاری از زرتشتیان از ترس جان شیعه شدند و بسیاری دیگر به مناطق کویری پناه برده و لاجرم خانه ها و مزارع و همه دار و ندارشان - و همچنین دختران و زنان شان - بعنوان کنیز در تملک ملایان قرار گرفتند .
او در رساله اش میگوید : غیر مسلمانان حق ندارند به صدای بلند آواز بخوانند . نباید خانه خود را بلند تر از خانه مسلمین بسازند .حق ساختن معابد و نیایشگاههای خود را ندارند . شیعیان باید برای سرکشی معابد آنان آزاد باشند . غیر مسلمانان باید درهای معابد خود را پهن و فراخ بسازند تا شیعیان بتوانند با اسب و الاغ وارد معابد شوند . آنها نباید مانند مسلمانان سخن بگویند و حق ندارند بر اسب سوار شوند . حق ندارند بهنگام حمل مردگان خود ناله و زاری کنند . روزهای بارانی نباید از خانه های خود بیرون آیند ‌ودر بازار ها راه روند تا مسلمانان نجس نشوند .در مجالس حق ندارند جلوتر از مسلمانان بنشینند و کفش های زنان آنها باید دو رنگ باشد .بر گردن مردان و زنان آنها فقط باید انگشتر آهنی یا مس بیاویزند و حق خوردن میوه های خوشمزه را ندارند !
همین ملا محمد تقی مجلسی در باره چگونگی دریافت جزیه از اقلیت های دینی احکامی صادر کرده است که به عریانی رذالت و دنائت و نابکاری دینکاران شیعه را بازتاب میدهد .
او میگوید : مستوفی که جزیه می‌گیرد باید نشسته باشد و ذمی ایستاده . دست خود را از آستین پیراهن بیرون آورده و زر را جلوی او بگذارد تا امام گوید که بس !
و مستوفی که جزیه را می‌گیرد ریش ذمی را گرفته سیلی محکمی بر گوش او میزند تا نا مسلمان بهنگام پرداخت جزیه ذلیل باشد !
بقول حافظ :
از این سموم که بر طرف بوستان بگذشت
عجب که بوی گلی مانده است و رنگ نسترنی

خلق گویند مغز خر خورده است

خلق گویند مغز خر خورده است
آنکه در احمقی تمام بود ….
آقای جمهوری اسلامی تقویمی منتشر کرده است که میگوید حضرت آدم روز سوم تیر از بهشت رانده شده است!
میخواستیم جسارتا از علمای اعلام و آیات عظام - کثر الله امثالهم - بپرسیم می شود بما بفرمایند چه روزی و چه ساعتی حضرت قابیل دست به چاقو برده و سر از تن حضرت هابیل جدا کرده است ؟ ما بعنوان وارثان حضرت هابیل و اولیای دم ، میخواهیم این قابیل پدر سوخته را به نظمیه و عدلیه بکشانیم!
اگر عنایت بفرمایند نشانی دقیق اقامتگاه این قابیل قاتل را هم برای مان بفرستند موجب کمال امتنان خواهد بود !
امضا: یکی از نوادگان فضول حضرت آدم
May be an image of one or more people and text

۲۶ خرداد ۱۴۰۱

وقتی سرداران اسلام برای دست بوسی سفیر روس به صف می ایستند
در گفتگو با شبکه جهانی تلویزیون ملی پارس
Sattar Deldar 06 15 2022

ای گل فروش گل چه فروشی برای سیم ؟

گل های حیاط خانه مان - حاصل دسترنج همسر جان-
گل نعمتی است هدیه فرستاده از بهشت
مردم کریم تر شود اندر نعیم گل
ای گل فروش! گل چه فروشی برای سیم؟
از گل عزیز تر چه ستانی بجای گل؟
«حکیم کسایی مروزی»

۲۴ خرداد ۱۴۰۱

یک جنگجو که نجنگید

آقا ! ما مدتها این فکر بسرمان افتاده بود که اگر فردا پس فردا جناب آقای ملک الموت سراغ مان آمد و مجبورمان کرد کپه مرگ مان را بگذاریم کجا باید خاک مان کنند .
یادمان میآید چند وقت پیش به همسر جان مان گفتیم : ببین همسر جان ! اگر ما ریق رحمت را سر کشیدیم ؛ مبادا بگذاری ما را توی قبر بگذارند ها ! ما از قبر و فشار قبر و مار و مور هایی که سراغ آدم میآیند بد جوری می ترسیم .
اصلا آقا ! با این بار گناهانی که بر دوش ماست همان شب اول قبر ؛ آقایان نکیر و منکر با آن کلاه های منگوله دارشان چنان دماری از روزگارمان در خواهند آورد که اب و ابن مان را یاد کنیم . بنابر این حضرتعالی قبول زحمت بفرمایید و امر بفرمایید ما را بسوزانند و خاکستر مان را توی سوراخ سنبه ای ؛ رودخانه ای ؛ مستراحی ؛ اقیانوسی ؛ جایی بریزند تا این آقایان نکیر و منکر دست شان بما نرسد .
همسر جان مان نگاه دلسوزانه ای بما انداختند و فرمودند : آخی ! دلت میآید ؟ بگذار جایی چالت کنیم تا هر وقت یادت افتادیم بیاییم سر مزارت کمی گریه بکنیم و باهات درد دل بکنیم و سبک بشویم !
گفتیم : خانم جان ! عزت عالی مستدام . ما وقتی زنده بودیم به درد دل های جنابعالی گوش نمیدادیم ؛ حالا خیال میکنی بعد از مرگ مان میآییم به سوز و بریز های حضرت علیه عالیه گوش میدهیم ؟
باری ؛ توی همین قال و مقال ها بودیم که دیدیم الحمدالله حالا در همین ینگه دنیا میشود سنگ قبری سفارش داد که روی آن با خط نستعلیق ؛ نیریزی ؛ کوفی ؛ ثلث ؛ معلی ؛ یا خودکاری ؛ به فارسی یا انگریزی بنویسند که این آقای فلان بن فلان که اینجا زیر خاک خوابیده است یکی از آن نادره نوابغی بوده است که اگر این کره خاکی را به نور قدوم مبارک خود مزین نفرموده بود ؛ دنیا یک چیزی کم داشت و تمامی کهکشانها و سیارات از حرکت باز می ایستادند .
این است که ما تصمیم گرفته ایم پس از اینکه قبض و برات آخرین مان را پرداخت کردیم ؛ ما را جایی چال کنند تا طفلکی ها اهل و عیال مان بتوانند گهگاه بیایند یک دل سیری روی قبرمان گریه کنند ؛ منتهای مراتب میخواهیم با نصرت خان رحمانی همصدا بشویم و بگوییم :
بر سنگ گور من بنویسید :
یک جنگجو که نجنگید
اما ...شکست خورد .

۲۱ خرداد ۱۴۰۱

وقتی اعلیحضرت به حمام میروند

سفرنامه مظفر الدین شاه به فرنگ را می خوانم . در این سفرنامه یک کلمه حرف حساب که بدرد تاریخ بخورد و روشنگر مناسبات آنروزگار باشد یا کلامی در باب سیاست های داخلی و خارجی دیده نمی شود .
مثلا می نویسد :
صبح بر خاستیم به عادت معمول آب خوردیم و راه رفتیم . موسیو دمرگان که دوازده سال قبل در میاندوآب شرفیاب شده بود به حضور آمد ، چند جلد کتاب از نوشته های خودش را آورد تقدیم کرد.
در صفحه دیگری از این سفرنامه با عواقب حمام رفتن اعلیحضرت همایونی در ایتالیا آشنا می شویم . نوشته است :
« دو شنبه دهم صفر از خواب بیدار شدیم . دیشب الحمدالله خوب خوابیدیم . الحمد الله احوال ما خیلی خوب است. امروز بناست دو سه کار بکنیم . اول باید حمام برویم . اما حمام بسیار بدی بود . رفتیم توی حمام لخت شدیم . یک حوضی بود . توی حوض نشستیم خود را شستیم. آمدیم بیرون از حوض آب ریختیم روی سرمان . غافل از اینکه از این اتاق آب می‌رود می ریزد سر مردم ! از حمام بیرون آمدیم .
وقتیکه اعلیحضرت همایونی به فرانسه تشریف فرما شده بودند آنجا هم شاهکارهایی آفرید که شرح و تفصیل آنرا مهماندار ایشان بنام « پائولی» در کتابی تحت عنوان « اعلیحضرت ها » نقل کرده است .
او می نویسد : « واقعه ای که شاید بیش از همه موجب تفریح خاطر ما شد پیشامدی بود که در موقع تماشای تجارب مربوط به فلز رادیوم رخ داد .
روزی من در حین صحبت از کشف بزرگی که بدست موسیو کوری( شوهر خانم مادام کوری کاشف رادیوم و پلونیوم و برنده دو جایزه نوبل در رشته فیزیک و شیمی ) صورت گرفته سخنی بمیان آورده و گفتم : این اکتشاف ممکن است اساس بسیاری از علوم را زیر و رو کند .
شاه فوق العاده به این صحبت من علاقه نشان داد و مایل شد این فلز قیمتی اسرار آمیز را ببیند .
به موسیو کوری خبر دادیم . با اینکه بسیار گرفتار بود حاضر شد روزی به میهمانخانه الیزه بیاید .
چون برای نشان دادن خواص مخصوص رادیوم لازم بود عملیات در فضای تاریکی صورت بگیرد من با هزار زحمت شاه را راضی کردم به زیر زمین تاریک مهمانخانه که برای این کار آماده شده بود بیاید .
شاه و همراهان او قبل از شروع عملیات به این اتاق زیر زمینی آمدند . موسیو کوری در را بست و برق را خاموش کرد و قطعه رادیوم را که همراه داشت روی میز گذاشت.
ناگهان فریاد وحشتی شبیه به نعره گاو یا کسی که میخواهند سر او را ببرند بلند شد و پشت سر آن فریاد هایی شبیه ناله اتاق را پر کرد . همگی ما وحشت کردیم . دویدیم چراغ ها را روشن کردیم .دیدیم شاه در میان ایرانیانی که همگی زانو به زمین زده بودند دست هایش را محکم به گردن صدر اعظم انداخته در حالیکه چشمانش از ترس دارد از کاسه بیرون میآید ناله میکند و میگوید مرا از اینجا بیرون ببرید !
همینکه تاریکی به روشنایی تبدیل شد حالت وحشت شاه تخفیف پیدا کرد و چون دانست با این حرکت خود موسیو کوری را ناراحت کرده است خواست به او « نشان » بدهد اما موسیو کوری که از نشان و حمایل واینجور چیزها بیزار بود آنرا نپذیرفت »
‌شگفت انگیز اینجاست که از درون چنین ظلماتی انقلاب مشروطه بوجود میآید و مردان بزرگی ظهور میکنند و با تصویب یکی از مترقی ترین قوانین اساسی دنیا و ایجاد مجلس شورای ملی و انجمن های ایالتی و ولایتی و دادگستری مدرن و آموزش و پرورش نوین میکوشند ایران را از ورطه نیستی و تباهی بیرون بکشانند اما حیف که دوران چنان دولتمردانی در واقع دولت مستعجل بود و اینک:
بر جای رطل وجام می گوران نهادستند پی
بر جای چنگ و نای نی آواز زاغ است و زغن .
و چه دریغ.

دوباره پدر بزرگ شدم

دوباره پدر بزرگ شدم
امروز برای سومین بار پدر بزرگ شدم .
ما آرزو داشتیم زنده بمانیم نوه پسری مان را هم ببینیم . این آرزو بر آورده شد و امروز پسرمان - الوین جونی- صاحب دختری شد گیس گلابتون که به ماه میگوید تو‌در نیا من در آمدم.نامش Tessa
راستش را بخواهید آدمیزاد موجود شگفت انگیز طرفه معجونی است ، اگر همین حالا از من بپرسید چه آرزوی دیگری داری با پر رویی خواهم گفت : آرزو دارم آنقدر زنده بمانم تا فارغ التحصیلی نوا جونی و آرشی جونی و این شازده خانوم گیس گلابتون از دانشگاه را هم ببینم ! لابد اگر تا آن زمان هم زنده ماندیم و همچنان شلنگ تخته انداختیم خواهم گفت دوست دارم آنقدر زنده بمانم تا عروسی و بچه دار شدن نوه ها را هم ببینم !
جالب اینجاست که پنج سال پیش درست در همین روز - دهم جون ۲۰۱۷- ، الوین جونی و همسرش رزا جونی از دانشگاه کالیفرنیا دکترای خود را دریافت کرده بودند
Warmest Congratulations on the birth of sweet baby girl to Rosa joony and Elvin joony
I’m not Retired
I’m a professional Grandpa