دنبال کننده ها

۱۵ شهریور ۱۴۰۰

کنسرت از ما بهتران

میگوید : دو هزار دلار داده است رفته است کنسرت گوگوش!
آن یکی میگوید پانصد دلار اضافه داده است تا با گوگوش عکس بگیرد .
و آن دیگری میگوید : در کنسرت هوتن شش هزار نفر آمده بودند.
من نه هوتن را می شناسم و نه در تمامی عمرم به گوگوش گوش داده ام. اما به یاد ملینا مرکوری و میکیس تئودوراکیس می افتم.
در هنگامه فرمانروایی سرهنگان کودتاچی در یونان ، ملینا مرکوری با ترانه ها و آهنگ هایش رنج‌ها و دردها و اندوه مردم یونان را در سراسر جهان فریاد زد و وجدان های بیدار جهانیان را علیه حکومت سرهنگان بر انگیخت .
آنها ملینا مرکوری داشتند ما گوگوش و هوتن و شماعی زاده و اندی و معین و انواع و اقسام انکر الاصوات های دیگر که هنری جز انباشتن جیب شان ندارند .
رفیقم میگفت : به پدرم زنگ زده بودم حال و احوالش را بپرسم . همینکه گوشی را برداشت شروع کرد به بد و بیراه گفتن به هر چه آخوند و ملا و آیت الله و حجت الاسلام و دین سراسر پلیدی شان .
وقتی میخواست خداحافظی کند در آمد که : پسرجان ! اگر چه این جانوران وطن مان را به خاک و خون کشیده اند و همه چیز را نابود کرده اند اما یک کار مثبت هم انجام داده اند و آن این است که دیگر صدای شماعی زاده از رادیو پخش نمی شود !

عریضه برای قبله عالم

یکی آمده بود سراغ مان که: آقای گیله مرد ! حیف نیست شما با اینهمه کمالات و جمالات! نمیآیی عضو تشکیلات ما بشوی؟ در این برهه حساس ! تشکیلات مان به آدم های با کمالاتی مثل حضرتعالی نیاز دارد !
گفتیم: کدام تشکیلات ؟
فرمودند : همین تشکیلات مان دیگر . بیایید بشوید رییس کمیسیون فرهنگی مان !
گفتیم: بیاییم بشویم رییس کمیسیون فرهنگی تان که چطور بشود ؟ چه کاری از ما ساخته است؟ باید چیکار کنیم؟
فرمودند : هیچی ! فقط بیاییدبه این و آن فحش بدهید ! پاچه این و آن را بگیرید !
یاد یک ماجرایی افتادم . در زمان شاه شهید، حاکم فارس عریضه ای داشت که میبایست بیست و چهار ساعته بدست قبله عالم در پایتخت میرسید .
جارچی ها در گوشه و کنار شهر جار کشیدند کسی که بتواند از عهده چنین کاری بر آید انعام کلانی دریافت خواهد کرد .داوطلبان به دار الحکومه هجوم آوردند . در این میان پیر مردی با الاغی پیر و لنگان از راه رسید . صف جمعیت را شکافت . سراسیمه به حضور حاکم بار یافت و نفس نفس زنان گفت : قربان ! من آمده ام به عرض مبارک تان برسانم که چنین کاری از من و الاغم ساخته نیست ! لطفا روی ما حساب نکنید
حالا حکایت ماست!
(طرح از: بیژن اسدی پور)
May be an illustration

۱۳ شهریور ۱۴۰۰

خوشگل ها

رفته بودم دور و بر خانه ام قدم بزنم . این خوشگل‌ها را دیدم که با حیرت و کنجکاوی نگاهم می‌کردند . کمی ناز و نوازش‌شان کردم . مادرشان گریخت و این دو تا خوشگلا بمن نزدیک شدند .البته نه چندان نزدیک . چند قدمی با من فاصله داشتند.
من عاشق و واله آهوان هستم . اگر چه هر شب میآیند گل های حیاط خانه ام را می خورند اما هیچ حیوانی را به اندازه آهو دوست ندارم.
متاسفانه در آتش سوزی هولناکی که اینجادر جریان است و تاکنون بیش از یک میلیون هکتار از جنگل های زیبای این منطقه را به کام خود کشیده آهوان و گوزن ها و خرس ها و بوقلمون ها و بلدرچین ها و خزندگان و پرندگان بسیاری قربانی شده اند و راه نجات شان هم بسبب گستردگی سطح آتش سوزی که به شصت مایل می‌رسد بسته است .
کاشکی می توانستم بیاری آهوان بشتابم

۱۱ شهریور ۱۴۰۰

آی عشق

عشق در آمد از درم
دست نهاد بر سرم
دید مرا که بی توام
گفت مرا که وای تو
دیدم صعب منزلی
درهم و سخت مشکلی
رفتم و مانده ام دلی
کشته به دست و پای تو
« مولانا»
May be an image of flower and lake

بمان پسر جان

پدر میگفت : کجا میروی پسرجان ؟همینجا بمان . به این باغ ها و دار و درخت ها برس. میخواهی بروی آنسوی دریاها که چه؟که چه بشود ؟ این خانه درندشت را می بینی؟ این باغات چای و نارنجستان ها را می بینی؟ چطور دلت میآید اینها را بگذاری و بگذری؟
مادر آمده بود فرودگاه . با خودش یک چمدان نان و مربا و کلوچه آورده بود . یک چمدان کامل .
میگفت : تا برسید امریکا گرسنه نمانید . نمیدانست ما به دورترین نقطه دنیا میرویم . نمیدانست آرژانتین کجاست . نامش را نشنیده بود . نمیدانست به سرزمینی میرویم که گامی دیگر سقوطی است به ژرفای سیاهی های آنسوی زمین . آرژانتین. آخر دنیا . ته دنیا
.Tierra del Fuego .
مادر در آرزوی دیدن فرزند سر به خاک نهاد و پدر در غبار فراموشی و خاموشی و پریشانی گم شد .
چقدر دلم هوایت را کرده است مادر جان . چقدر بی تو تنهایم .چقدر دلم برای آن کلوچه هایت تنگ شده است .
آه پدر جان ! نبودم تا در آن روزهای تلخ خاموشی و فراموشی دستت را بگیرم . نبودم تا عرق از پیشانی ات پاک کنم . هنوز صدایت در جان و جهانم طنین انداز است : کجا میروی پسرجان ؟ بمان. این نارنجستان را می بینی؟
آه پدر جان ! چه بر سر نارنجستانها آمده است ؟آن درخت لیلکی سرفرازم کجاست؟
May be an image of outdoors and temple

سید ضیا طباطبایی و تلاش برای ساختن یک جامعه مدنی قانونمند
در گفتگو با شبکه جهانی تلویزیون پارس
sattar Deldar 09 01 2021

۹ شهریور ۱۴۰۰

مملکت حسینقلیخانی

میگوید : بهایی هستم . در نخستین روزهای انقلاب در تبریز به خانه مان ریختند . پدرم را با خودشان بردند وخانه مان را آتش زدند . هفت روز بعد خبرمان کردند پدرم در گذشته است اما تا امروز نفهمیدیم با جسد پدرم چه کرده اند .
میگوید :در تهران فروشگاه بلبرینگ فروشی داشتم . یک روز از اداره اماکن به سراغم آمدند . گفتندمردم از شما شکایت کرده و میگویند بنا به فرموده امام خامنه ای شما نجس هستید و ما نمی خواهیم مردم مسلمان ما با شما داد و ستد داشته باشند . مجبورمان کردند روی شیشه مغازه مان تابلویی بزنیم که ما اقلیت مذهبی هستیم .
ما هم طبق دستور اداره اماکن تابلویی روی شیشه مغازه مان نصب کردیم که ما اقلیت مذهبی هستیم.
هفته بعد وزارت اطلاعات ما را خواست و گفتند ما به شما میگوییم نباید هیچ تبلیغ دینی کنید آنوقت شما آمده اید چنین تابلویی را هوا کرده اید ؟
گفتیم: آقا جان ! این دستور اداره اماکن است . ما چه تقصیری داریم ؟
گفتند : اداره اماکن گه خورده است ! بروید تابلو را بردارید
آمدیم تابلو را برداشتیم .
چهار روز بعد دوباره سر وکله ماموران اداره اماکن پیدا شد و گفتند تابلو را چرا بر داشته اید؟
گفتیم : آقا جان ! وزارت اطلاعات ما را خواسته است و دستور داده است تابلو را برداریم.
گفتند : وزارت اطلاعات گه خورده است! تابلو را همین حالا نصب کنید .
« از حرف های آقای وجدانی در کلاب هاوس»

پزیدن

میخواهد آشپزی یاد بگیرد. به مادرش می‌گوید : مامان ، میخواهم پزیدن یاد بگیرم !
من خنده ام می‌گیرد .
می‌گوید : بابا : شما پزیدن بلد نیستی؟
میگویم : نه !
می‌گوید : شما خجالت نمی خوری پزیدن یاد نگرفته ای ؟

قرار بود....

قرار بود دری وا شود فرشته در آید
قرار بود شب تیره بگذرد سحر آید
قرار بود که با دست های مرد تبر دار
صنوبر و سمن و نسترن به باغ در آید
بگفت : بگذرد این روزگار تلخ تر از زهر
بنا نبود که یک روزگار تلخ تر آید
به حال و روز دل ما بگو بگرید ایوب
قرار بود پس از صبر نوبت ظفر آید
هزار پنجره در سوک آفتاب نشستند
مگر از آینه های دروغ گرد بر آید
بنا نبود که بر گونه اشک سرخ بغلتد
بنا نبود که تیر عذاب در جگرآید
« مهدی ملکی دولت آبادی»

۷ شهریور ۱۴۰۰

آرشی جونی شش ساله شد
آرشی جونی امروز شش ساله شد . تولدت مبارک عشق بابا بزرگ و مامان بزرگ.
آرشی جونی امسال کلاس اول است . مدرسه اش را خیلی دوست دارد . دو سه تا رفیق تازه پیدا کرده است که سه چهار تایی آسمان را به زمین میآورند.
آرشی جونی هروقت خانه مان میآید به بابا بزرگ کمک میکند باغچه را آب بدهد . گاهگاهی با هم میرویم پیاده روی . چند دقیقه ای همراه من راه میآید آنوقت می نشیند روی زمین نیم ساعتی با کامیون ها و اتوبوس هایش بازی میکند . انگار نه انگار با بابا بزرگ آمده است پیاده روی!
شب ها زود می خوابد و صبحها زود بیدار میشود . وقتی بیدار میشود یکراست میآید اتاق ما و میگوید گود مورنینگ بابابزرگ و مادر بزرگ ! ما را از خواب بیدار میکند تا برویم برایش صبحانه درست کنیم
آرشی جونی و نوا جونی گهگاه عینهو سگ و گربه به جان هم می افتند و قال و مقالی راه می اندازند که بیا و تماشا کن . در چنین شرایطی بابا بزرگ باید قاضی القضات بشود و بین طرفین متخاصم صلح بر قرار کند
آرشی جونی پسر آرام و بی آزاری است مشروط بر اینکه نوا جونی پا روی دمش نگذارد و اسباب بازی هایش را اینطرف آنطرف پرت نکند .
تولدت مبارک خوشگل من .
Happy Birthday Arshi joony
Love you forever