دنبال کننده ها

۲۷ خرداد ۱۴۰۰

مهمان داریم

مهمان داریم
نوا جونی و آرشی جونی مهمان ما هستند . قرار است یک هفته با ما بمانند . امروز رفتیم کنار رودخانه . آنها آب بازی کردند ما تماشا .
نواجونی میگوید : بابا بزرگ ! خانه تان که دو طبقه است ، وقتی پیر شدید چطوری از پله ها بالا میروید ؟
میگویم : وقتی پیر شدیم خانه مان را میفروشیم میآییم شهر شما نزدیک خانه تان یک خانه یک طبقه میخریم .
کلی خوشحال میشود . دستی به موهایم میکشد و میگوید : اوکی!
آرشی جونی دوربینش را میگذارد روی دماغم و از دماغم عکس می‌گیرد . آنگاه قاه قاه میخندد و مرا می خنداند
اگر بچه ها اینجا بمانند ما پیر نمی شویم

۲۳ خرداد ۱۴۰۰

پیر شدیم رفت !
عکاسباشی : نوا جونی
May be an image of 1 person, standing, flower, outdoors and tree
May be an image of 1 person

مردگان هزار و سیصد ساله

... در شهریور 1320 که سپاهیان روس و انگلیس مرز ایران را شکسته به این کشور در آمدند ؛ در همان روز ها من ناچار بودم به شیراز و بوشهر روم و در اتوبوس که نشستیم یک دسته نیز " زوار " نشستند که از مشهد باز می گشتند . در میان راه نادانی هایی از آنان دیدم که نا گفتنی است .
با آن گزندی که به کشور رسیده بود کمترین پروایی نمیداشتند و همه سخن شان از سفر خودشان و یا از سرگذشت های راست و دروغ امامان شان میبود و پیاپی آواز بر داشته " صلوات " میکشیدند .
تنها یک بار سخن از پیشامد کشور رفت که یکی چنین پاسخ داد : " اینها خواهند رفت .روس ها در مشهد میگفتند که : اینجا مملکت امام رضاست ؛ ما نخواهیم ماند "
از شیراز تا بوشهر با دسته دیگری دچار بودم که اگر نادانی های ایشان را بنویسم سخن به درازا خواهد کشید .
یک مدیر دبستانی به دیگران دستور میداد " شش قل هوالله بخوانید و به شش سوی خود بدمید و از بمب و از هیچ چیز نترسید "
در میان راه جز " صلوات " کاری نمیداشتند و گاهی نیز بد نهادی نشان داده و آواز بر میداشتند " به هر سه خلیفه ناحق ....لعنت "
از گفتن بی نیاز است که چنین مردمی ؛ با این بی پروایی به آمیغ های زندگانی و بیگانگی به زمان خود ؛ سر نوشتی جز درماندگی و بد بختی نتوانند داشت و این سزای نادانی و گمراهی ایشان است که همیشه توی سری خور بیگانگان باشند .
اگر راستی را بخواهیم ؛ شیعیان با این گرفتاری هاشان ؛ مردم زمان خود نیستند بلکه مردگان هزار و سیصد ساله اند که به زندگان در آمیخته اند ...
" احمد کسروی - شیعیگری "

لگد نامه

زنده یاد باستانی پاریزی سالها در "لغت نامه دهخدا » کار می کرد .
او‌می نویسد : هنگامی که من در لغت نامه کار می کردم، هروقت کسی سراغ مرا از پسرم میگرفت، او با همان لحن کودکانه اش میگفت:
«بابا رفته لگدنامه"

ملت زنده کش مرده پرست

کنونم آب حیاتی به حلق تشنه فرو کن
نه آنگهی که بمیرم به آب دیده بشویی
در گذشت پرویز کاردان را به ملت زنده کش مرده پرست و همه مرثیه خوانان وطنی تسلیت میگویم
از زندگان مرده که خیری ندیده ایم
ای مردگان زنده فدای قبورتان
راستی کسی میداند مسعود اسداللهی نویسنده و کارگردان و بازیگر سینما و تلویزیون کجاست؟
کسی میداند آذر فخر -فخر تئاتر ایران - و صدها فخر و کامران و اسداللهی دیگر کجایند و چگونه آن « نواله ناگزیر » را فراهم میکنند ؟

۱۷ خرداد ۱۴۰۰

ته دیگ

می پرسد : کجایی هستی ؟
میگویم : ایران
لب هایش را می لیسد و میگوید : اوم … اوم ….ته دیگ
میخندم و میگویم : واژه دیگری بلد نیستی؟
میگوید : چرا ! فی سین جون (فسنجان)
من البته نه فسنجان دوست دارم نه قیمه پلو نه قورمه سبزی و نه فی سین جون

نارنج و ترنج

در سوپر مارکت ؛ به کارگر مکزیکی میگویم grapefruit دارید؟ نگاهی به دور و برش می اندازد و میگوید : نه ! نداریم . دو سه قدم جلوتر میروم و می بینم دهها جعبه از همین میوه روی هم انباشته شده است . کارگر مکزیکی را صدا میزنم و میگویم : Grapefruit
میگوید : اوه ...!! Toranja
می بینم که همان ترنج خودمان است . ضمنا در زبان اسپانیایی به پرتقال میگویند Naranja که همان نارنج خودمان است . انگار پرواز واژه ها مرز نمی شناسد

بنویس

در زندان اوین که بودم ، و نشسته بودم رو به دیوار ، و سئوال ها را هادی خامنه ای که بازجوی من بود می نوشت و به من میداد تا جواب دهم ، یک نفر آمد بالا سرم ایستاد . قد بلندی داشت . به من گفت : اسامی همه کتاب هایت را بنویس . حتی کتابی را که هیچوقت ، هیچ جا ، نمی نویسی .
بعد به من گفت : می دانی من کی ام ؟
گفتم : نه
گفت : من اسمم نوید است . من سعید سلطان پور را گرفتم ، من آوردم اینجا ، من محاکمه اش کردم ، و من خودم کشتمش . و یک کتاب هست که اسمش را هیچ جا نمی نویسی . آن را هم بنویس . حالی شد ؟« رضا براهنی»
اصغر فرهادی تعریف میکرد:
( بعد از نمايش يك فيلم ايراني، با دوستان خارجي نشسته بوديم به گفتگو.
يكيشان پرسيد: آن پسرك سر چهار راه چه ميفروخت؟ مواد مخدر بود يا؟.
من پاسخ دادم : فال ميفروخت .
پرسيد : فال چيه؟
گفتم : شعر. شعر هاي شاعر بزرگمان حافظ.
. با هيجان گفت: يعني شما از كشوري ميآييد كه در خيابانهايش شعر ميفروشند و مردم عادي پول ميدهند و شعر ميخرند؟
ميرفت سر ميزهاي مختلف و با شگفتي اين را به همه ميگفت. )
ببین ما چه ملت خوشبختی هستیم که حافظ را داریم تا کودکان خیابانی مابتوانند شعرش را در خیابانها بفروشند و با پولش از جیگرکی کنار خیابان دو سیخ جگر بخرند و جمعه ها بروند سینما فیلم بروس لی تماشا کنند
ای حافظ جان جانان ! بی جهت نیست که میسرودی :
بدین شعر تر و شیرین ز شاهنشه عجب دارم
که سر تا پای حافظ را چرا در زر نمیگیرد